#پرواز_پرستویی_دیگر ...
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_حامد_سلطانی
اعزامی از تهران در #سوریه
به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.
#مراسم_وداع
🌷زمان: پنجشنبه ۹۸/۰۸/۰۹
🌷ساعت: ۱۰:۳۰صبح
🌷مکان :معـراج شهدای تهـران
#هنیئا_لڪ_یا_شهید
#شهادتت_مبارک🌹🕊
@khamenei_shohada
#سردار ما در حال #زيارت_دوره است :
پنجشنبه شب از #سوريه شروع كرد
به #كاظمين آمد
به #كربلا رفت
# نجف به زیارت #امیرالمومنین رفت
به زيارت خاكهای خون الود #خوزستان می آید
به #مشهد_الرضا می رود
به زيارت #رهبرش می آید
قم به پابوس #حضرت_معصومه خواهد رفت
ودرآخر برای زیارت #پدر و #مادرش آغوش می گشاید.
سپس بدن خسته اش را درکنار یارانش، آنها که درفراقشان بیصبرانه اشک میریخت به آرامش میرساند .
#زيارتت_قبول_سردار...
🕊🌷
باز هم از جبهه ها خبر آمد
.
گویا تمامی ندارد، خبر پشت خبر، از #سوریه ، #حلب ادلب،
دسته گل های مدافع خاتون عالمین حضرت زینب س یکی یکی پرپر می شوند.
گویا تمامی ندارد، پرستو ها یکی یکی کوچ می کنند و ما هنوز جامانده ایم
گویا لشکر صاحب الزمان کم کم دارد آماده می شود، یکی یکی سربازان می روند تا نفس تازه کنند و برگردند.
یا رب الحسین، کی نوبت به ما می رسد😭
به گزارش مشرق، سید علی زنجانی طلبه ایرانی مدافع حرم شب گذشته در حملات هوایی به مواضع نیروهای مقاومت در استان ادلب سوریه به شهادت رسید.
پ.ن
و هنوز من جامانده ام
دعا کنید از شهدا جا نمونم.
#شهید_سید_علی_زنجانی
ـــــــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_هشتم ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچگانه ب
من هیچوقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم
یان یقه اش را آزاد کرد
- اما سارا اینطور فکر نمیکنه
عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست
- اشتباه میکنه،هر کس دیگه ای هم بود کمکش میکردم.
یان تو منو میشناسی،میدونی چجور آدمیم
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم؟
کمکش کردم چون تنها بود،چون مثه من گمشده داشت،
چون بدتر از من سر گردونو عاجز بود،
یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو #سوریه و #عراق بود
اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.
اما بعدش نه!کم کم فرق پیدا کرد.
یان من حیوون نیستم بفهم
دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت،اگر نبود،من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،
یان و عثمان را از آمدن آگاه کردم.
یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید.
با کمی تاخیر عثمان هم آمد،اما سر به ریز و بی حرف
نزدیکم که رسید بدون ایستادن،سلامی کرد و از خانه خارج شد.
ناراحت بود،حق هم داشت،
یان سری تکان داد
- زده به سرش
بشین واسه خودمون قهوه درست کرده بودم،الان برای تو هم میارم.
نوک بینیت از فرط سرما سرخ شده
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست
- خب تصمیمت رو گرفتی؟
به صندلی تکیه دادم:
- میرم ایران
لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ای از قهوه اش نوشید
- این عالیه،انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم
سکوت کرد.
حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی
تعجب کردم😳
او از کجا میدانست؟
با لبخند به صورتم خیره شد
- وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت.
یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.
مامانت میدونه با کفش میای داخل؟
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند.
پس عزم سفر کردم.
بی توجه به عثمان و احساسش!
⏪ #ادامہ_دارد
بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_پنجم ✍حسام گوشی را از دستم گرفت. - خب الان خیالتون با
🖤🍃🖤
🍃🖤
🖤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_ششم
✍باورم نمیشد جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم،خواستارِ بیشتر دانستن،
در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم.
حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوج بی خداییم،
هوایم را داشت.
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد.
- به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبیش زیاده،
هر چند که رو نمیکنه اما زمینشو داره.
پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.
تصویر نمازهای پر مایه یِ دانیال آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرور شد.
خاطراتی که منوط به روزهای مانده به بی قراریم برای وحشی شدنش بود.
حالا که فکر میکنم،میبینم جنس خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم.
- از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم،تو یکی از بمبارونهای #سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیت حاوی اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود،بهمون برسونه.
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم.
- چه اطلاعاتی؟
لبخند بر لب مکثی کرد.
- یه لیست از اسمای افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه.
تعجب کردم،
یعنی ایران تا این حد هشیار بود😳؟
- شما توی داعش رابط دارین؟
شوخی میکنین دیگه؟
تبسم لبهایش،مخصوص خودش بود.
- نه کاملا جدی گفتم.
پدرم حق داشت.
ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند.
ترسی که در نظر او،اسمی از #سپاه_پاسداران بود.
ادامه دارد .......
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_پنجم ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبته
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_ششم
✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد:
- نترسیدین جفتمونو بکشن؟
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد:
- نه امکان نداشت.
حداقل تا وقتی که به رابط برسن.
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم پس زنده موندنمون،حکم الماس رو براشون داشت.
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن.
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.
نفسی عمیق کشید:
- خب با ورود عثمان و صوفی به ایران،بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.
در ضمن علاوه بر اون ردیاب هایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه،با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن،بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.
راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند،
اما عثمان!
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.
او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان بر نمیداشت😰
با صدایی تحلیل رفته از هراسم گفتم:
- اما عثمان،
اون ولمون نمیکنه!
خندید:
- واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.
دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.
نفسی راحت کشیدم.
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
- دانیال کجاست؟
کی میتونم ببینمش؟
میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.
نفسش عمیق شد:
- مرگ دست منو شما نیست!
پس تا هستین به بودن فکر کنید.
دانیال هم #سوریه ست.
داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🕊به مناسبت #سالروز_شهادت_شهید_علیرضا_قنواتی ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
علیرضا قنواتی یادگار جنگ بود.
عشق به امام و ولایت_مداری،
مناجات های شبانه، نمازشب ها خاطره شده بود و شهادت حسرتی بود بر دلش
راه را شناخته بود که وقتی خبرهای #سوریه را شنید خود را آماده کرد برای رفتن.
جواب سوال تمام آنهایی که می گویند مدافعان_حرم چرا می روند را داد وقتی که گفت: «فردای قیامت اگر #امام_حسین گفت در مجالسم، حسین حسین گفتی اما چطور اجازه دادی به حریم خواهرم بی حرمتی کنند .شما چه جوابی خواهید داد؟»
روزگار عجیبی ست.برای حسین و کربلایش دل می سوزانیم و اشک میریزیم اما حرف سوریه که می شود خیلی ها می گویند نباید کسی برود و اینها بازی سیاسی است که چنین و چنان و آرام خود را به سایه می کشند
وقتی این ها را می بینم یاد آن مردمی می افتم که در دروازه شهر سنگ پرتاب می کردند به سرهای بالای نیزه ،
دست می زدند برای اسرای_کاروان.
نکند مسیرمان از همان دروازه بگذردو حرف هایمان مثل همان سنگ ها، قلب حسین زمانمان را بشکند
کاش بیدار شویم و قضاوت نکنیم آن هایی که سرشان را فدای زینب می کنند و از همه چیز می گذرند، آرامش خانواده،حتی دختر هایشان...
مثل علیرضا که غیرتش اجازه نداد بماند و دخترش دم رفتن برایش خواند:
کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم
اما او چشم بر محبت پدری بست و اندکی بعد پیکرش به آغوش دختر منتظرش برگشت...
این روزها سوریه همان کربلاست با این تفاوت که حسین نیست اما دل خوش است به عباس و علی_اکبرهای هیئت...
این روزها زینب می خواند هل_من_ناصر_ینصرنی؟
✍نویسنده : طاهره بنایی منتظر
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_دوم ✍ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه ه
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
✍ به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم.
اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از #محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد،
به جز...
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به #سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد.
باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تکیه دادم.
اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود.
و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه...
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار رنگ.
آن را سر کردم و به شیوه ی #لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاق زدم.💖
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم.
سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد.
لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد:
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_دوم ✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت... حسام، آ
پرسیدم کیست؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم.
وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست.
خونه ی اول و آخر هممون..
اینجا چه میکردیم؟
با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در #سوریه و #عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم.
کنار یک مزار نشست.
با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐
من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم.
راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم:
- اینجا مزار پدرِ شهیدمه...
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم.
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁
امیرمهدی دیوانه شده بود؟
- مگه مرده ها ما رو میبینن؟
حسام ابرویی بالا انداخت:
- مرده ها رو دقیقا نمیدونم...
اما #شهدا بله، میبینن؟
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود...
- شهدا؟
خب اینام مردن دیگه
خندید و با آهنگ خواند:
- نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر...
نه نشنیده بودم...
گلها را پر پر میکرد:
- شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن..
یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره..
یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون..
یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه...
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده...
چشمانش کمی شیطنت داشت:
- خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام😂
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌
که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁
یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛
وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂
قلبم انگار دیگر نمیزد..
مگر قرار بود شهید شود؟
در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود...
ناخوداگاه زبانم چرخید:
- تو حق نداری شهید بشی..
لبخندش تلخ شد:
- اگه شهید نشم... میمیرم..😔
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم...
نه شهادت، نه مردن...
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم.
حال خوشی نداشتم...
انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت.
این #سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود...
با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس...
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم...
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_ششم(ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم:
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم:
- تا حالا اونِ رویِ خانمتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..؟
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید:
- والا هنوز خانممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی دیگه وای به حالِ الان...😂
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هااا..
اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید..😕
اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه😂😂
سپس با انگشت،اشاره ای به سینه اش کرد این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده...
بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم
میگم من هی سالم میرم #سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط...
اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه...
چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره😂
چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت.
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند.
هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جا نمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم:
- بلندشو جنابِ امیرمهدی... بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی..
پاشو نمازمونو بخونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن...
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید:
- خیالت تخت..😊
از هیچ کدومشون شماره نگرفتم.
تا حوری مثه سارا خانم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که #عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #محمد_زلقی 📅تاریخ تولد : ٢٣ مرداد ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ۱٣ خرداد ۱٣٩۵
🍃از خاک های پر رمز و راز جبهه تا خاک های غریب و مظلوم #سوریه فقط درس #جهاد و #ایثار و بندگی را می توان فهمید. بارزترین ویژگی سربازان این مرز و بوم #اخلاص است که در طبق بندگی گذاشته اند و پیش کش کرده اند به درگاه خدا. شاید اندک افرادی بدانند که محمد زلقی در دوران جنگ فرمانده بوده است و شاید عده کمتری بدانند که از دوران جنگ گازهای شیمیایی روزی اش شده و چه شب ها و روزها که با آن زندگی کرده و جز شکر چیزی بر لب زمزمه نکرده است.
🍃برای محمد که شب ها را در خاک های جبهه با مناجات و #نماز_شب صبح کرده سخت است ماندن در دنیایی که پر از زرق و برق ظلمات است. گاهی عبور از سیم خاردار نفس و رسیدن به شهادت در سوری که در کنار حرم #حضرت_زینب است روزی می شود. محمد به آرزوی دیرینه اش رسید اما درک این موضوع برای عده ای سخت است که کسی جان بر کف برای دفاع از حرم حضرت زینب برود.
🍃برای آرام کردن دل و شاید وجدان خودشان حرف از مادیات می زنند اما اگر خودشان روزی در دوراهی رفتن یا نرفتن بمانند می دانند که هرچه #پول در کفه ترازو بریزند برابری نمی کند با جان انسان که در کفه دیگر است. کاش از این ترازو درس عبرت بگیرند و به فکر #قیامت باشند روزی که باید جوابگو باشند در مقابل قضاوت هایشان.
🍃پایان قصه شهادت #شهدای_مدافع_حرم ختم می شود به سخن زیبای حضرت زینب «ما رأیت الا جمیلا» اما پایان قضاوت ها ختم می شود به جایی که باید پاسخ داد به دلهایی که خون شد از تیر طعنه و نمک زخم زبان
✍نویسنده: طاهره_بنایی منتظر
#توئیت_نوشت
💠پدر و عمویش در #دفاع_مقدس شهید شدند. خودش نیز جانباز #تفحص_شهدا بود. در فیلم #اخراجیها هم بازی کرد. متخصص #تخریب بود و با کمک نیروهای خود در #سوریه بیش از ۱۰ هزار #مین را خنثی کند. مزد جهاد خود را در چنین روزی در شرق حلب گرفت و مثل پدر آسمانی شد
#شهید_ابراهیم_خلیلی
ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ
☑️ @Baserat_ir