🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
بنر جدید مون😍 #سرمایهگذار
ببنید روی چه چیز خفنی سرمایه گذاری کردم😊 فیض ببرید😅
#سرمایهگذار
#مزاح
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_47 رو به روی آقای عب
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_48
با قدم های آرام اما همیشه استوارش به سمت میز رسول میرفت... از دور نگاهی به تمام مانیتور ها انداخت تا به رسول رسید:
چی شد رسول؟ چی پیدا کردی؟
رسول به عقب برگشت و دستی بر چشمانش کشید:
هنوز متوجه ی هویتش نشدم آقا.... ولی پیداش کردم...
بعد به سمت وال چرخید و فیلمی را پلی کرد... مانیتور مردی را نشان میداد که اطراف بیمارستان قدم برداشته و وارد کوچه ای میشود:
از کجا فهمیدی اینه؟
رسول: آقا همون طور که میبینید کاملا خودش رو پوشونده و شناساییش غیرممکنه... من قبل از اینکه بیایم مشخصات کامل و نوع رفتار اون مرد رو از خانم رادفر پرسیدم... طبق نکته ای که خانم رادفر لحظه ی آخر بهم گفت پای چپ مرده وقتی از ماشین پیاده میشه، خیلی کم لنگ میزده و نمیتونسته درست راه بره... و امروز فقط این مرد با همچین مشخصاتی اطراف بیمارستان بوده...
محمد نگاه از مانیتور گرفت و به رسول داد:
مگه خود بیمارستان دوربین نداره؟ یعنی اون لحظه، تهدید شدن خانم رادفر رو فیلمبرداری نکرده؟
رسول: چرا آقا... بیمارستان خودش دوربین داره... منتها فیلمی از اون لحظه تو آرشیو دوربین هاشون نبود... این فیلم هم برای 17 دقیقه بعداز رفتن خانم رادفرِ...
محمد: یعنی دوربین ها رو دست کاری کردن؟
رسول: فکر میکنم از 2 حالت خارج نباشه آقا... یا دوربین ها کار خودشون رو درست انجام دادن و همه چیز رو ضبط کردن، ولی یکی قبل از ما اومده و فیلم ها رو با خودش برده... یا از قبل دوربین ها رو هک کردن و نذاشتن چیزی ضبط بشه...
محمد: پس چرا فیلم های بعدش رو پاک نکردن که کلا اثری ازشون نباشه؟ با عقل جور در نمیاد...
رسول: شاید این قسمت ها از دستشون در رفته...
محمد: نه... قطعا زرنگ تر از اینان که همچین چیزی رو ندید بگیرن... بیشتر بگرد رسول... پیداش کن...
رسول: بله آقا چشم...
هنوز به سمت مانیتور نچرخیده بود که طاها از راه رسید و باهیجان محمد را صدا کرد:
آقامحمد بگو چی پیدا کردم...
محمد به عقب برگشت و با ابروهای بالا رفته او را نگریست:
باز تو یه چیزی پیدا کردی هیجانی شدی؟
طاها خندید و برگه هایی را روی میز رسول گذاشت:
این دفعه اطلاعاتم درسته آقا... فرهاد رو پیدا کردم...
محمد برگه ها برداشت: بده ببینم اطلاعاتت واگعیه یا کیکه...
و با این حرف به قول خودش امروزی، روی لبان برادرانش خنده ای نشاند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_48 با قدم های آرام ا
پ.ن¹: چقدر خوبه حتی تو این شرایط هم روی لب هاشون خنده است🙂❤️🩹
پ.ن²: فرهاد رو پیدا کرد...🥳😂
https://harfeto.timefriend.net/16961557348951
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتپنجاهوهشتم از اتاق
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتپنجاهونهم
بعد از ورود شان به رستوران میزی را انتخاب کردند که کنار یک پنجره بود.
محمد صندلی را عقب کشید و نشست.
اما حامد کنار پنجره ایستاده و بیرون را نظاره می کرد.
محمد: نمی شینی؟...
حامد: واقعا نمیدونم گفتنش کار درستیه یا نه...
_: گفتن چی؟...
_: من هیچی از تو و بچه ها یادم نیست... یعنی حتی درباره زنم هم چیزی یادم نیست... نه زنم نه بچم...
_: چی؟... تو کی ازدواج کردی که بخوای خاطره ای هم از زن و بچت یادت باشه؟...
_: پس اون چی می گفت؟...
_: اون کیه؟... چی می گفت؟...
_: نمیدونم... هیچی رو نمیدونم... محمد حالم بده... گیجم گیج... مغزم دیگه قد نمیده...
_: آروم باش... چه خبرته... داستان رو کامل تعریف کن ببینم...
حامد نگاهی به اطراف انداخت.
به غیر از محمد و خودش و کارکنان رستوران چند نفر دیگر هم آن جا بودند.
با خودش گفت: اگه فکرایی که توی سرته درست باشه یعنی شیلا کسی رو برای تعقیبت گذاشته... وای چرا بلند گفتی؟...
دست محمد را گرفت و بعد از بلند کردنش او را به سمت درب خروج هدایت کرد.
بعد از خروج شان از رستوران محمد با عصبانیت رو به حامد کرد و گفت: چیه؟... چه خبرته؟... اصلا معلوم هست امروز چته؟...
حامد: تعقیب میشیم...
محمد نگاهی به اطراف کرد.
کسی آن اطراف نبود.
محمد: کو؟...
حامد: بیا بریم...
سوار بر ماشین شدند.
*
یک ساعتی می شد که در حال چرخ زدن دور شهر بودند تا اگر کسی تعقیب شان می کند متوجه بشوند.
اما خبری نبود که نبود.
گوشه ای پارک کرد و نگاهش را به حامد داد.
محمد: کو؟... کی تعقیب مون میکرد؟... پس چرا نیست؟...
سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده محمد... نگرانم... خیلی خلی خیلی هم نگرانم...
_: نگران چی؟... خب مثل بچه آدم قشنگ بشین بگو ببینم چته دیگه...
_: هیچی یادم نیست... فقط... بهوش که اومدم یک جیسون و شیلا رو دیدم که بالا سرم نشستند و نگرانند... وقتی حالم که بهتر شد همه چیز رو برام تعریف کردند... اما من توی صحت حرفاشون شک دارم... اخه گفتند چه میدم تو( محمد ) ظالمی و یک سری چرت و پرت دیگه... اصلا نمیدونم کی درست میگه کی غلط...
_: جیسون و شیلا کین؟...
_: نمیدونم...
_: دقیقا چی گفتند؟...
_: چی رو؟...
_: از گذشته و حال و آینده چی گفتند؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتپنجاهونهم بعد از و
پ.ن: شیلا و جیسون...
پ.ن: چطور بود؟...🤔
https://harfeto.timefriend.net/17021325436404
این هم آیدی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: شیلا و جیسون... پ.ن: چطور بود؟...🤔 https://harfeto.timefriend.net/17021325436404 این هم آیدی👇
فقط این رو بگم که اگه نظرات کم باشه چهار شنبه خبری از قسمت جدید نیست😅😊
#سرمایهگذار
#خبرخبرمهممهم