eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
215 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
بنر جدید مون😍 #سرمایه‌گذار
ببنید روی چه چیز خفنی سرمایه گذاری کردم😊 فیض ببرید😅
بچه هاااااااااااا پارت رو آماده کردم همه رو دیوونه کردم🤪😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_47 رو به روی آقای عب
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با قدم های آرام اما همیشه استوارش به سمت میز رسول میرفت... از دور نگاهی به تمام مانیتور ها انداخت تا به رسول رسید: چی شد رسول؟ چی پیدا کردی؟ رسول به عقب برگشت و دستی بر چشمانش کشید: هنوز متوجه ی هویتش نشدم آقا.... ولی پیداش کردم... بعد به سمت وال چرخید و فیلمی را پلی کرد... مانیتور مردی را نشان میداد که اطراف بیمارستان قدم برداشته و وارد کوچه ای میشود: از کجا فهمیدی اینه؟ رسول: آقا همون طور که میبینید کاملا خودش رو پوشونده و شناساییش غیرممکنه... من قبل از اینکه بیایم مشخصات کامل و نوع رفتار اون مرد رو از خانم رادفر پرسیدم... طبق نکته ای که خانم رادفر لحظه ی آخر بهم گفت پای چپ مرده وقتی از ماشین پیاده میشه، خیلی کم لنگ میزده و نمیتونسته درست راه بره... و امروز فقط این مرد با همچین مشخصاتی اطراف بیمارستان بوده... محمد نگاه از مانیتور گرفت و به رسول داد: مگه خود بیمارستان دوربین نداره؟ یعنی اون لحظه، تهدید شدن خانم رادفر رو فیلمبرداری نکرده؟ رسول: چرا آقا... بیمارستان خودش دوربین داره... منتها فیلمی از اون لحظه تو آرشیو دوربین هاشون نبود... این فیلم هم برای 17 دقیقه بعداز رفتن خانم رادفرِ... محمد: یعنی دوربین ها رو دست کاری کردن؟ رسول: فکر میکنم از 2 حالت خارج نباشه آقا... یا دوربین ها کار خودشون رو درست انجام دادن و همه چیز رو ضبط کردن، ولی یکی قبل از ما اومده و فیلم ها رو با خودش برده... یا از قبل دوربین ها رو هک کردن و نذاشتن چیزی ضبط بشه... محمد: پس چرا فیلم های بعدش رو پاک نکردن که کلا اثری ازشون نباشه؟ با عقل جور در نمیاد... رسول: شاید این قسمت ها از دستشون در رفته... محمد: نه... قطعا زرنگ تر از اینان که همچین چیزی رو ندید بگیرن... بیشتر بگرد رسول... پیداش کن... رسول: بله آقا چشم... هنوز به سمت مانیتور نچرخیده بود که طاها از راه رسید و باهیجان محمد را صدا کرد: آقامحمد بگو چی پیدا کردم... محمد به عقب برگشت و با ابروهای بالا رفته او را نگریست: باز تو یه چیزی پیدا کردی هیجانی شدی؟ طاها خندید و برگه هایی را روی میز رسول گذاشت: این دفعه اطلاعاتم درسته آقا... فرهاد رو پیدا کردم... محمد برگه ها برداشت: بده ببینم اطلاعاتت واگعیه یا کیکه... و با این حرف به قول خودش امروزی، روی لبان برادرانش خنده ای نشاند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم برای قسمت جدید ققنوس😅😁🔪🩸
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌پنجاه‌و‌هشتم از اتاق
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 بعد از ورود شان به رستوران میزی را انتخاب کردند که کنار یک پنجره بود. محمد صندلی را عقب کشید و نشست. اما حامد کنار پنجره ایستاده و بیرون را نظاره می کرد. محمد: نمی شینی؟... حامد: واقعا نمیدونم گفتنش کار درستیه یا نه... _: گفتن چی؟... _: من هیچی از تو و بچه ها یادم نیست... یعنی حتی درباره زنم هم چیزی یادم نیست... نه زنم نه بچم... _: چی؟... تو کی ازدواج کردی که بخوای خاطره ای هم از زن و بچت یادت باشه؟... _: پس اون چی می گفت؟... _: اون کیه؟... چی می گفت؟... _: نمیدونم... هیچی رو نمیدونم... محمد حالم بده... گیجم گیج..‌. مغزم دیگه قد نمیده... _: آروم باش... چه خبرته... داستان رو کامل تعریف کن ببینم... حامد نگاهی به اطراف انداخت. به غیر از محمد و خودش و کارکنان رستوران چند نفر دیگر هم آن جا بودند. با خودش گفت: اگه فکرایی که توی سرته درست باشه یعنی شیلا کسی رو برای تعقیبت گذاشته... وای چرا بلند گفتی؟... دست محمد را گرفت و بعد از بلند کردنش او را به سمت درب خروج هدایت کرد. بعد از خروج شان از رستوران محمد با عصبانیت رو به حامد کرد و گفت: چیه؟... چه خبرته؟... اصلا معلوم هست امروز چته؟... حامد: تعقیب میشیم... محمد نگاهی به اطراف کرد. کسی آن اطراف نبود. محمد: کو؟... حامد: بیا بریم... سوار بر ماشین شدند. * یک ساعتی می شد که در حال چرخ زدن دور شهر بودند تا اگر کسی تعقیب شان می کند متوجه بشوند. اما خبری نبود که نبود. گوشه ای پارک کرد و نگاهش را به حامد داد. محمد: کو؟... کی تعقیب مون میکرد؟... پس چرا نیست؟... سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده محمد... نگرانم... خیلی خلی خیلی هم نگرانم... _: نگران چی؟... خب مثل بچه آدم قشنگ بشین بگو ببینم چته دیگه... _: هیچی یادم نیست... فقط... بهوش که اومدم یک جیسون و شیلا رو دیدم که بالا سرم نشستند و نگرانند.‌.. وقتی حالم که بهتر شد همه چیز رو برام تعریف کردند... اما من توی صحت حرفاشون شک دارم... اخه گفتند چه میدم تو( محمد ) ظالمی و یک سری چرت و پرت دیگه... اصلا نمیدونم کی درست میگه کی غلط... _: جیسون و شیلا کین؟... _: نمیدونم... _: دقیقا چی گفتند؟... _: چی رو؟... _: از گذشته و حال و آینده چی گفتند؟... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥