eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌پنجاه‌و‌هفتم همان مو
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 از اتاق خارج شد و بعد از گذراندن پله ها با چشمانش تمامی محوطه را به دنبال رسول گذراند. او را مانند همیشه پشت میزش یافت. کنارش رفت و دستش را روی شانه رسول گذاشت. رسول با ترس هدفون را از گوشش برداشت و از جای خود بلند شد. حامد: چرا ترسیدی؟... رسول: بابا تو دیگه کی هستی؟... مثل ارواح بالا سر آدم درمیای بعد میگی چرا ترسیدی... حامد: حالا چرا انقدر شلوغش میکنی... اومدم فقط یه حالی ازت بپرسم... رسول: تو آدم رو از حال نبر نمیخواد حال آدم رو بپرسی... سکته زدم بابا... همان موقع مهدی پشت سر حامد در آمد و برای تلافی دستش را به شانه او زد. همان گونه که میخواستند حامد هم مانند رسول از جای خود پرید و ترس و لرز تمامی وجودش را فرا گرفته بود. مهدی: خب بگید ببینم من کیم؟... رسول: تو؟.... ابا ارواحی... حامد: شاید هم ام الارواح؟... * از دور درب رستوران بهار معلوم بود. حامد: محمد... محمد: بله؟... حامد: رفاقت ما از کجا شروع شد؟... محمد با تعجب سرش را به سمت حامد چرخواند و پرسید: چی؟... حامد: رفاقت ما از کجا شروع شد؟... محمد: آخه این چه سوالیه... از دانشگاه دیگه... حامد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. اکنون آن ها به جلوی در رستوران رسیده بودند. محمد پایش را روی کلاج قرار داد و پای دیگرش را از روی گاز برداشت. بعد از توقف ماشین محمد دستش را بر روی شانه های حامد قرار داد و با نگرانی گفت: چیزی شده؟... حامد اندکی سرش را بالا آورد و پاسخ داد: بریم تو صحبت کنیم؟... محمد: باشه... بریم‌... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
هدایت شده از ✿𝐄𝐥𝐧𝐚𝐳✿
بشیم ۳۰؟ ثواب داره بخدا🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوسِتان متاسفانه هنوز وقت نکردم پارت تایپ کنم😔 اگه تا شب فرستادم که فیضش رو ببرید ولی اگه نفرستادم دیگه شرمنده تون🥲❤️‍🩹
✨بسم رب الشهدا✨ داستان هایی پر از هیجان و پیچ و خم های زندگی... در حالی که عشق در وجودشان موج میزند...☺️ مردانی که برای دفاع از میهن و ناموس خویش از جان و مال و آرامش خود می‌گذرند...💪 قسمت هایی از رمان جذاب :🔪 _حالا بعد از دو سال و خورده‌‌ای پرونده ققنوس دوباره باز شده بود. _ابا الارواح... _آدم داشتن توی وزرات اطلاعات ایران کم چیزی نیست... _کی تعقیب مون میکرد؟... _استعفا نامه... _نگفته بودی آدم هم کشتی... _عبور از دیوار عظیم حسن... _اگه به هر طریقی من از این خونه بیرون نیومدم این رو بخونید... _نمیشه تو اینجا باشی و من برگردم... و حالا رونمایی میشود از 🗡 +سلام بر ایزدبانوی مهر و عشق +خسته شده بود... از بی پناهی... از تنهایی... از خاطراتی که شاید در ظاهر شیرین باشند اما کام او را تلخ میکردند +غیرت علوی اش نمیتوانست نزدیک شدن نامردان به همسرش را تحمل کند... +اینا مرد نیستن... بلد نیستن مردونه بجنگن... وقتی زورشون بهت نمیرسه میرن سراغ زن و بچه ات +ذهن محمد به سمت دخترک کابوس هایش رفت... آخ آخ آخ داشت یادم می‌رفت🤦‍♀️ این هم لینک کانال👇 @Bashghah_khebasat @Bashghah_khebasat @Bashghah_khebasat زود بیا تا دیر نشده🩸