🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتپنجاهوهفتم همان مو
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتپنجاهوهشتم
از اتاق خارج شد و بعد از گذراندن پله ها با چشمانش تمامی محوطه را به دنبال رسول گذراند.
او را مانند همیشه پشت میزش یافت.
کنارش رفت و دستش را روی شانه رسول گذاشت.
رسول با ترس هدفون را از گوشش برداشت و از جای خود بلند شد.
حامد: چرا ترسیدی؟...
رسول: بابا تو دیگه کی هستی؟... مثل ارواح بالا سر آدم درمیای بعد میگی چرا ترسیدی...
حامد: حالا چرا انقدر شلوغش میکنی... اومدم فقط یه حالی ازت بپرسم...
رسول: تو آدم رو از حال نبر نمیخواد حال آدم رو بپرسی... سکته زدم بابا...
همان موقع مهدی پشت سر حامد در آمد و برای تلافی دستش را به شانه او زد.
همان گونه که میخواستند حامد هم مانند رسول از جای خود پرید و ترس و لرز تمامی وجودش را فرا گرفته بود.
مهدی: خب بگید ببینم من کیم؟...
رسول: تو؟.... ابا ارواحی...
حامد: شاید هم ام الارواح؟...
*
از دور درب رستوران بهار معلوم بود.
حامد: محمد...
محمد: بله؟...
حامد: رفاقت ما از کجا شروع شد؟...
محمد با تعجب سرش را به سمت حامد چرخواند و پرسید: چی؟...
حامد: رفاقت ما از کجا شروع شد؟...
محمد: آخه این چه سوالیه... از دانشگاه دیگه...
حامد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
اکنون آن ها به جلوی در رستوران رسیده بودند.
محمد پایش را روی کلاج قرار داد و پای دیگرش را از روی گاز برداشت.
بعد از توقف ماشین محمد دستش را بر روی شانه های حامد قرار داد و با نگرانی گفت: چیزی شده؟...
حامد اندکی سرش را بالا آورد و پاسخ داد: بریم تو صحبت کنیم؟...
محمد: باشه... بریم...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتپنجاهوهشتم از اتاق
پ.ن: اباارواح...😅
پ.ن:برن صحبت کنند...
پ.ن: چطور بود؟...🤔
https://harfeto.timefriend.net/17009119119114
این هم آیدی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: اباارواح...😅 پ.ن:برن صحبت کنند... پ.ن: چطور بود؟...🤔 https://harfeto.timefriend.net/1700911911
این که چی شده و چرا رفته بوده خونه محمد...
#سرمایهگذار
#نظرات
سلام
دوسِتان متاسفانه هنوز وقت نکردم پارت تایپ کنم😔
اگه تا شب فرستادم که فیضش رو ببرید ولی اگه نفرستادم دیگه شرمنده تون🥲❤️🩹
#مدیرعامل
✨بسم رب الشهدا✨
داستان هایی پر از هیجان و پیچ و خم های زندگی... در حالی که عشق در وجودشان موج میزند...☺️
مردانی که برای دفاع از میهن و ناموس خویش از جان و مال و آرامش خود میگذرند...💪
قسمت هایی از رمان جذاب #ققنوس:🔪
_حالا بعد از دو سال و خوردهای پرونده ققنوس دوباره باز شده بود.
_ابا الارواح...
_آدم داشتن توی وزرات اطلاعات ایران کم چیزی نیست...
_کی تعقیب مون میکرد؟...
_استعفا نامه...
_نگفته بودی آدم هم کشتی...
_عبور از دیوار عظیم حسن...
_اگه به هر طریقی من از این خونه بیرون نیومدم این رو بخونید...
_نمیشه تو اینجا باشی و من برگردم...
و حالا رونمایی میشود از #رماناو🗡
+سلام بر ایزدبانوی مهر و عشق
+خسته شده بود... از بی پناهی... از تنهایی... از خاطراتی که شاید در ظاهر شیرین باشند اما کام او را تلخ میکردند
+غیرت علوی اش نمیتوانست نزدیک شدن نامردان به همسرش را تحمل کند...
+اینا مرد نیستن... بلد نیستن مردونه بجنگن... وقتی زورشون بهت نمیرسه میرن سراغ زن و بچه ات
+ذهن محمد به سمت دخترک کابوس هایش رفت...
آخ آخ آخ داشت یادم میرفت🤦♀️ این هم لینک کانال👇
@Bashghah_khebasat
@Bashghah_khebasat
@Bashghah_khebasat
زود بیا تا دیر نشده🩸