eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
312 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
215 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دوستان گرامی سلام🖐 با طول معذرت پارت یکم دیر میرسه دستتون اول باید روی درس ها رو کم کنم بعد با خیال راحت براتون پارت بنویسم که قشنگ بشه😄🌱 انشاءالله یکم صبوری کنید پارت رو تا شب میفرستم با تشکر نورالدین خانزاده😁❤️
۲۸ آذر ۱۴۰۲
سلام مجدد😬 پارت آماده نشد متاسفانه😐 انشاءاللهههههههههههه فردا بعد پارت سرمایه گذار جان میفرستم ممنون از صبوری زیادتون😅
۲۸ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ آذر ۱۴۰۲
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌شست‌و‌یکم حامد: اون
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 باورش نمیشد که حامد... آن رفیق قدیمی و باوفایش چنین کاری کرده باشد... اما حامد ناخواسته این کار را کرده بود... او اگر میتوانست و میدانست هیچ وقت دست به چنین کاری نمیزد. * شیلا: خشایار کامران رو صدا کن بیاد یک ماموریت مهم براش دارم... خشایار: به روی چشم شیلا خانم... نیشخندی زد و از اتاق خارج شد‌. بعد از چند دقیقه صدای در میان اتاق پیچید. شیلا: بیا تو... خشایار و پشت سر آن کامران وارد اتاق شد. خشایار: این هم آقا کامرانی که سفارش داده بودید... شیلا: بشین... کامران بر روی صندلی رو به روی شیلا نشست. خشایار هم کنار کامران ایستاد. کامران: خشایار گفت کارم داری... شیلا: آره کامران: خب... من درخدمتم... شیلا: یک ماموریت خیلی خیلی مهم برات دارم... کامران: با اشتیاق تمام منتظر یک کار جدید هستم... شیلا: محمد... کامران: محمد؟... شیلا: باید حذف بشه... کامران: به روی چشم... فقط یکسره کنم کارش رو یا چاشنی هم داشته باشه؟... شیلا: هرجور دوست داری... فقط سریع تمومش کن با جنازش کار دارم... کامران: به روی چشم... به التماس میندازمش... و بعد هر سه نفر خنده ای که نشانه ی شروع ماجرا بود کردند. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
۲۹ آذر ۱۴۰۲