eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
309 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان✨❤️
عید همگی مبارکککککککک✨ انشاالله ۱۲۰ ساله بش... آخ نه ببخشید اشتباه شد. انشاالله سال خوبی و پر برکتی داشته باشید.
سلام دوستان😃 سال جدید ۱۴۰۳ رو به همتون تبریککککک میگم❤️ امیدوارم سال پر خیر و برکت و شادی باشه برای همتون❤️‍🩹 و اینکه... آهان امیدوارم نویسنده های عزیز تو سال جدید انرژی بیشتری داشته باشن و خباثت رمانشون و بیشتر کنن🙄😋 و ما همچنان منتظر عیدی هاتون هستیم😁
آقا عیدتون مبرووووک🥲❤️‍🩹 سالی پر از خیر و برکت و شادی داشته باشید 😘 به قول پسر خاله تولد عید شما مبارک😂 باشد که در سال جدید ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌱
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
سلام دوستان😃 سال جدید ۱۴۰۳ رو به همتون تبریککککک میگم❤️ امیدوارم سال پر خیر و برکت و شادی باشه برای
یعنی عیدی شهید بدیم؟... یا بلا سر شون بیاریم؟... چشمممم امروز یک عیدی ارسال میکنم که آغاز خباثت باشه😅🔪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_74 با صدای تلفن همرا
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 روی نیمکت نشست و نگاهش را به دستانش داد... سکوت بینشان که آنها را غریب تر از هر غریبه ای میکرد، دوست نداشت... نگاهی به کاظم و مرتضی کرد و با لبخند گرفته ای پرسید: شما دوتا هنوز هم با همید؟ کاظم نگاهی به مرتضی کرد و تک خندی زد: تو یه درصد فکر کن ما بدون هم کار کنیم... سرش را تکان و با خنده ی کوتاهی گفت: پس هنوز همون دوتا لوسی هستید که بدون هم آب نمیخورید... چشم از خنده ی دوستانش گرفت و به روبه‌رو دوخت... بعد از چند دقیقه پرسید: میدونید برای چی اینجایید؟ نشستن کاظم در کنارش ها حس میکرد... کاظم: آره... به خاطر شایان... مرتضی نیز آن سمتش نشست و دست روی شانه اش گذاشت: غمت نباشه سوگلی... اینجاییم که با هم حلش کنیم... نگاه تیره شده اش را به چشمان مرتضی داد: مجبورم همه چی رو به بچه هام بگم... صدای کاظم سرش را به راست چرخاند: چه بهتر... اینجوری بیشتر درکت میکنن و کنارتن... سرش را تکان داد و سکوت کرد... کاظم: محسن نمیاد؟ لبخندی روی لب نشاند و پاسخ داد: با این پشت کاری که آقای عبدی داره احتمالا اونم امروز فردا پیداش میشه... فکر کنم به حسن هم خبر داده باشن... با سکوت مرتضی و کاظم، نگاهی به آنها انداخت و ابروهایش را بالا داد: چیزی شده؟ مرتضی: ن...نه چی مثلا؟ محمد: نمیدونم... یهو سکوت کردید... دست کاظم روی پایش نشست: ما... فکر کردیم آقای عبدی همه چی رو بهت گفتن... محمد: چیو باید میگفتن؟ کاظم:‌ حسن‌... دوسال پیش... توی یه عملیات داخل چابهار... نگاهی به مرتضی کرد و ادامه داد: شهید شد... پلک بر روی مردمک های لرزانش گذاشت و سرش را به زیر انداخت... شهادت حسن برایش غیرقابل باور بود... حرکت دست مرتضی روی تیغه ی کمرش را حس میکرد... چند دقیقه که گذشت، به خودش مسلط شد و سر بالا آورد: خوش به سعادتش... چرا به من خبر ندادید؟ مرتضی: میگفتیم که مثل الان به هم بریزی؟ محمد: به هر حال باید به من خبر میدادید... کاظم: اون موقع درگیر پرونده ی هامین بودی... یه پات تهران بود یه پات کرمان... آقای عبدی صلاح دیدن خبردار نشی... مرتضی: حالا قهر نکن دیگه... انشاءالله بعداز این پرونده با هم میریم سر خاکش رفع دلتنگی میکنی... پاشو بریم این تیم تحفه ات و بهمون نشون بده ببینیم اصلا میشه باهاشون کار کرد یا به درد نمیخورن... لبخندی زد و مشتش را روی بازوی مرتضی کوباند: اینجوری نگو در موردشون... بچه های خوبی ان... کاظم: اوه اوه... چه طرفداریشون هم میکنه... مرتضی: اصلا حسودی ام شد... نگاهی به هردویشان کرد: شما بزرگ نمیشید نه؟ کاظم: همینکه تو بزرگ شدی کافیه... ما اینجوری بیشتر حال میکنیم... درضمن فکر نکن یادم میره تحویلمون نگرفتیا... جا داشت پرتمون میکردی بیرون.... محمد: به قول محسن مگه بسته پستی ای که تحویلت بگیرم؟ بعدشم اگه شلوغکاری کنی قطعا این حرفت رو عملی میکنم... طبق عادت دستش را روی گردن محمد کوباند و گفت: چشم بابابزرگ... پاشو بریم داخل زودتر این تیمت رو ببینیم تا از کنجکاوی نمردم... خندید و ایستاد: همون فوضولی منظورته دیگه؟ حرکت قبلش را دوباره تکرار کرد و بی توجه به نگاه شاکی محمد، راه خود را در پیش گرفت: ببند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_75 روی نیمکت نشست و
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 اشاره ای به پایین کرد و گفت: اون داوودِ... میشه گفت کن سن و سال ترین عضو گروهه و به دنبالش فرزترینِ... مرتضی: همونی که برادرش قاطی پرونده شده و الان تو کماست؟ محمد: آره... اون یکی طاهاست... چندسالی هست که عضو گروه شده و بچه ی خوبیه، دل پاکی هم داره... اونی هم که اونجا تا کمر خم شده تو مانیتور علی اکبرِ... خیلی آدم صاف و صادقیه واقعا دوستش دارم... سعید و فرشید هم که الان ت.م اند، دوتا رفیقن عین خودتون... حتی شیفت ت.م شون رو هم باهم برمیدارن... مرتضی: ممد اون میز خفنه برا کیه؟ حرکت کاظم را روی مرتضی اجرا کرد و خونسرد گفت: اولا ممد و کوفت... احترام اسمم و نگه دار... ثانیا اون برای رسولِ... به قولی مغز متفکر سایتِ... کارش هم خیلی درسته... مرتضی: اونم رفته ت.م؟ کاظم: آخه باهوش کی مغز متفکر تیم و میفرسته ت.م؟ اینا چلاغن که اون بخواد بره؟ محمد: بابا انقدر بحث نکنید... رسول فعلا خونه امنِ تا سفید بشه... کاظم: سر همون ماجرای سم و اینا؟ محمد: ماشاءالله همه رو هم که میدونید... کاظم: آره دیگه... آقای عبدی کارت رو راحت کرده، همه رو گفته بهمون... محمد: خب خداروشکر... ~~ چمدانش را تحویل گرفت و همراه با صدای تق تق کفش هایش که وجودش را سرشار از احساس قدرت میکرد، از فرودگاه خارج شد... خبر آمدنش را به کسی نداده و خود تنها راهی ایران شده بود... سوار تاکسی شد و آدرس هتل را داد... آمده بود تا خودش همه چیز را زیر نظر گرفته و باری دیگر ماموریتش را با موفقیت به اتمام رساند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹