عید همگی مبارکککککککک✨
انشاالله ۱۲۰ ساله بش... آخ نه ببخشید اشتباه شد.
انشاالله سال خوبی و پر برکتی داشته باشید.
#سرمایهگذار
سلام دوستان😃
سال جدید ۱۴۰۳ رو به همتون تبریککککک میگم❤️
امیدوارم سال پر خیر و برکت و شادی باشه برای همتون❤️🩹
و اینکه...
آهان
امیدوارم نویسنده های عزیز تو سال جدید انرژی بیشتری داشته باشن و خباثت رمانشون و بیشتر کنن🙄😋
و ما همچنان منتظر عیدی هاتون هستیم😁
#معاونباشگاه
آقا عیدتون مبرووووک🥲❤️🩹
سالی پر از خیر و برکت و شادی داشته باشید 😘
به قول پسر خاله تولد عید شما مبارک😂
باشد که در سال جدید ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌱
#مدیرعامل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو هرسال باید دید و عشق کرد😍😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
سلام دوستان😃 سال جدید ۱۴۰۳ رو به همتون تبریککککک میگم❤️ امیدوارم سال پر خیر و برکت و شادی باشه برای
یعنی عیدی شهید بدیم؟... یا بلا سر شون بیاریم؟...
چشمممم
امروز یک عیدی ارسال میکنم که آغاز خباثت باشه😅🔪
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
اینو هرسال باید دید و عشق کرد😍😂 #مدیرعامل
وایییییی خودااااا
آقا به من تبریک گفت🥺
ذوقققققق🥺❤️
#معاونباشگاه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_74 با صدای تلفن همرا
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_75
روی نیمکت نشست و نگاهش را به دستانش داد... سکوت بینشان که آنها را غریب تر از هر غریبه ای میکرد، دوست نداشت... نگاهی به کاظم و مرتضی کرد و با لبخند گرفته ای پرسید:
شما دوتا هنوز هم با همید؟
کاظم نگاهی به مرتضی کرد و تک خندی زد:
تو یه درصد فکر کن ما بدون هم کار کنیم...
سرش را تکان و با خنده ی کوتاهی گفت:
پس هنوز همون دوتا لوسی هستید که بدون هم آب نمیخورید...
چشم از خنده ی دوستانش گرفت و به روبهرو دوخت... بعد از چند دقیقه پرسید:
میدونید برای چی اینجایید؟
نشستن کاظم در کنارش ها حس میکرد...
کاظم: آره... به خاطر شایان...
مرتضی نیز آن سمتش نشست و دست روی شانه اش گذاشت:
غمت نباشه سوگلی... اینجاییم که با هم حلش کنیم...
نگاه تیره شده اش را به چشمان مرتضی داد:
مجبورم همه چی رو به بچه هام بگم...
صدای کاظم سرش را به راست چرخاند:
چه بهتر... اینجوری بیشتر درکت میکنن و کنارتن...
سرش را تکان داد و سکوت کرد...
کاظم: محسن نمیاد؟
لبخندی روی لب نشاند و پاسخ داد:
با این پشت کاری که آقای عبدی داره احتمالا اونم امروز فردا پیداش میشه... فکر کنم به حسن هم خبر داده باشن...
با سکوت مرتضی و کاظم، نگاهی به آنها انداخت و ابروهایش را بالا داد:
چیزی شده؟
مرتضی: ن...نه چی مثلا؟
محمد: نمیدونم... یهو سکوت کردید...
دست کاظم روی پایش نشست:
ما... فکر کردیم آقای عبدی همه چی رو بهت گفتن...
محمد: چیو باید میگفتن؟
کاظم: حسن... دوسال پیش... توی یه عملیات داخل چابهار...
نگاهی به مرتضی کرد و ادامه داد:
شهید شد...
پلک بر روی مردمک های لرزانش گذاشت و سرش را به زیر انداخت... شهادت حسن برایش غیرقابل باور بود... حرکت دست مرتضی روی تیغه ی کمرش را حس میکرد...
چند دقیقه که گذشت، به خودش مسلط شد و سر بالا آورد:
خوش به سعادتش... چرا به من خبر ندادید؟
مرتضی: میگفتیم که مثل الان به هم بریزی؟
محمد: به هر حال باید به من خبر میدادید...
کاظم: اون موقع درگیر پرونده ی هامین بودی... یه پات تهران بود یه پات کرمان... آقای عبدی صلاح دیدن خبردار نشی...
مرتضی: حالا قهر نکن دیگه... انشاءالله بعداز این پرونده با هم میریم سر خاکش رفع دلتنگی میکنی... پاشو بریم این تیم تحفه ات و بهمون نشون بده ببینیم اصلا میشه باهاشون کار کرد یا به درد نمیخورن...
لبخندی زد و مشتش را روی بازوی مرتضی کوباند:
اینجوری نگو در موردشون... بچه های خوبی ان...
کاظم: اوه اوه... چه طرفداریشون هم میکنه...
مرتضی: اصلا حسودی ام شد...
نگاهی به هردویشان کرد:
شما بزرگ نمیشید نه؟
کاظم: همینکه تو بزرگ شدی کافیه... ما اینجوری بیشتر حال میکنیم... درضمن فکر نکن یادم میره تحویلمون نگرفتیا... جا داشت پرتمون میکردی بیرون....
محمد: به قول محسن مگه بسته پستی ای که تحویلت بگیرم؟ بعدشم اگه شلوغکاری کنی قطعا این حرفت رو عملی میکنم...
طبق عادت دستش را روی گردن محمد کوباند و گفت:
چشم بابابزرگ... پاشو بریم داخل زودتر این تیمت رو ببینیم تا از کنجکاوی نمردم...
خندید و ایستاد: همون فوضولی منظورته دیگه؟
حرکت قبلش را دوباره تکرار کرد و بی توجه به نگاه شاکی محمد، راه خود را در پیش گرفت:
ببند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_75 روی نیمکت نشست و
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_76
اشاره ای به پایین کرد و گفت:
اون داوودِ... میشه گفت کن سن و سال ترین عضو گروهه و به دنبالش فرزترینِ...
مرتضی: همونی که برادرش قاطی پرونده شده و الان تو کماست؟
محمد: آره... اون یکی طاهاست... چندسالی هست که عضو گروه شده و بچه ی خوبیه، دل پاکی هم داره...
اونی هم که اونجا تا کمر خم شده تو مانیتور علی اکبرِ... خیلی آدم صاف و صادقیه واقعا دوستش دارم... سعید و فرشید هم که الان ت.م اند، دوتا رفیقن عین خودتون... حتی شیفت ت.م شون رو هم باهم برمیدارن...
مرتضی: ممد اون میز خفنه برا کیه؟
حرکت کاظم را روی مرتضی اجرا کرد و خونسرد گفت:
اولا ممد و کوفت... احترام اسمم و نگه دار... ثانیا اون برای رسولِ... به قولی مغز متفکر سایتِ... کارش هم خیلی درسته...
مرتضی: اونم رفته ت.م؟
کاظم: آخه باهوش کی مغز متفکر تیم و میفرسته ت.م؟ اینا چلاغن که اون بخواد بره؟
محمد: بابا انقدر بحث نکنید... رسول فعلا خونه امنِ تا سفید بشه...
کاظم: سر همون ماجرای سم و اینا؟
محمد: ماشاءالله همه رو هم که میدونید...
کاظم: آره دیگه... آقای عبدی کارت رو راحت کرده، همه رو گفته بهمون...
محمد: خب خداروشکر...
~~
چمدانش را تحویل گرفت و همراه با صدای تق تق کفش هایش که وجودش را سرشار از احساس قدرت میکرد، از فرودگاه خارج شد...
خبر آمدنش را به کسی نداده و خود تنها راهی ایران شده بود...
سوار تاکسی شد و آدرس هتل را داد... آمده بود تا خودش همه چیز را زیر نظر گرفته و باری دیگر ماموریتش را با موفقیت به اتمام رساند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹