eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
215 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌سوم همه شک
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 با ضربه دستی بر روی شانه اش از گذشته بیرون آمد. سرش را به عقب برگرداند. کوروش: کجایی آقا محمد؟... دوباره کی رو از صفحه روزگار حذف کردی جناب حضرت عزرائیل؟... سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت: حامد... کوروش تازه متوجه موقعیت شد. با من من که نیت درست کردن حال و هوا را دارد گفت: شوخی... کردی دیگه؟... ام... حالا منظورم این بودش که... ام به آرزوش رسید... محمد به میان حرفش پرید و گفت: نه... نمی‌خواد درستش کنی... واقعا اگه زودتر می‌رسیدم الان زنده بود... یا اگه تنهاش... نگذاشت حرفش را ادامه دهد: عه... محمد... تو که اهل این لوس بازی ها نبودی... محمد: تو واقعا... واقعا به این میگی لوس بازی؟... دارم میگم اگه... کوروش: عه... بس کن... تو خودت همیشه به همه میگی عمر دست خداست و چه می‌دونم شهادت پاداش زحمت های اوناست... کسی هم نمیتونه جلوی این رو بگیره... بعدش الان برداشتی میگی اگه اگه اگه... بس کن بابا... جناب عالی هم لازم نکرده بیای من میرم کاراش رو میکنم تو برو نماز خونه دورکعت نماز بخون بلکه دست از این اگه ها برداری... * از پشت سیستم بلند شد. در نگاهی تمامی محوطه را از نظر گذراندند. چهره تمامی بچه ها بهم ریخته و ناراحت است. آرام آرام به سمت آسانسور رفت. دکمه سبز رنگ را فشار داد و منتظر ایستاد. نگاهی دیگر به اطراف خود کرد. ناگهان از گوشه گوشه این اداره خاطرات چهار نفری شان گویا به سمتش هجوم آوردند. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌چهارم با
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 ( چهارده ساعتی میشود که پشت کامپیوتر نشسته دنبال اطلاعات میگردد. چشمانش قرمز شده اند و خیلی بد میبیند. عینکش را درآورد و با دو انگشتش بر روی پلک های بسته خود مالشی داد. ناگهان دستی بر روی شانه اش نشست و همراهش صدایی گفت: ایوللل... با ترسی که تمامی وجودش را فرا گرفته است از جای خود برخاست. حامد: چیه؟... پنجاه بار گفتم نترس از این چیز های الکی... خیر سرت مأموری ها... باید شجاع باشی... دانا و خوش زبان باشی... نگویی سخن فراوان با آن که سکوت نداری... رسول: خدابگم چیکارت نکنه... قلبم وایساد... بعدش هم گویی سخن فراوان با آن که بی زبانی... چرا شعر و خراب میکنی میرزا حافظ... حامد: اولا شیرازیش رو یادت نره... دوماً من کاری نکردم که فقط یه خشم شب بود... این همه به محمد گفتم تو باید دوسال سربازی من رو بری بلکه مرد شی... صدای خود را آرام کرد و ادامه داد: درست مثل من... البته من بدون سربازی هم مرد میشدم... اینطوری بگم که من کلا مرد بودم... رسول: عه... به فتوای کی اونوقت؟... حامد: امممم... فتوا نمی‌خواد که چشم بصیرت میخواد که شما اصلا به من نرفتی و اصلا فیض نمی‌بری...) با باز شدن در آسانسور به خود آمد. وارد شد و دکمه ۳ را فشار داد. چند ثانیه بعد و با خروج از آسانسور به نماز خانه رسید. نگاهی به اطراف خود کرد. با هر صحنه که میبیند خاطرات چهار نفری شان جلوی چشمانش میآیند. سر تا سر نمازخانه را از نظر گذراند. افراد نسبتا زیادی آنجا نشسته اند. اما با غمی که میان چهره تک تک شان دیده میشود محیط را سنگین کردند هرکسی سر خود را به کاری گرم کرده. یکی با صدایی نه کوتاه و نه البته خیلی هم بلند قرآن تلاوت میکند. همین هم سنگینی نمازخانه را از بین برده است. چند نفری هم با هم مشغول نماز خواندن هستند. آرام قرآنی را برداشت. میانش را گشود اما با دیدن صفحه قرآن دوباره به گذشته سفر کرد. ( سوره عنکبوت را به پایان رساند. حامد از دور اشاره ای به او کرد و آرام به سمتش آمد. بوسه ای آرام بر قرآن زد. حامد: سلام... آقای عابد... قبول باشه... رسول: اولا سلام... دوماً نمک... سوما قبول حق... حامد: خودمونیم ها یکم روش کارکنی رپ باحالی میشه... رسول: رپ؟... چی رپ میشه؟... حامد: همینی که الان گفتی دیگه یه بار با سبک برو... صدای خود را صاف کرد و با لحنی عجیب و غریب و اختراعی ادامه داد: اولا سلام... دوماً نمک... سوما قبول حق... آمد دوباره تکرار کند که رسول میان حرفش پرید و گفت: بابا بس کن آبرومون رو بردی... حامد: خیلی بی ذوقی... یکم علاقه از خودت نشون بده... رسول: علاقه به چی اون وقت؟... حامد: به من... به صدام... اصلا نظرت چیه من برم خواننده بشم هان؟... رسول با نگاهی تاسف برانگیز به صورت حامد نگریست. با دیدن این چهره ادامه داد: نگران نباش... تو رو هم توی کنسرتم دعوت میکنم...) با صدای شکستن یک چیزی به خود آمد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
پ.ن: کوروش هم وقت گیر آورده... پ.ن: حال و هوای اداره... پ.ن: حامد وقتی خون به مغزش نمی‌رسه:) پ.ن: رپ میخونه😂 جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: کوروش هم وقت گیر آورده... پ.ن: حال و هوای اداره... پ.ن: حامد وقتی خون به مغزش نمی‌رسه:) پ.ن: رپ
۱_ حققققق👌 ۲_ کوروش دیگه به قول یه بنده خدایی کوروش صغیر... غیر از این هم نباید باشه:) ۳_ گریه ای همراه با لبخندی تلخ و غم انگیز:) ۴_ الان؟... این رو بزارید برای بعد کار داریم ما با این بنده خدا:) هنوز مونده تا سکته... ۵_ خدا هدایت کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا