eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پنجشنبه هم پارت داریم😁 پس بی زحمت ناشناس خالی نمونه🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefriend.net/17346
1_ رفیقِ اینجوری باش تا رفیقِ اینجوری پیدا کنی:)) 2_ دیگه قرار نیست از شهرام زخم بخوره🥲 3_ دوتاش میشه من😂💔 4_ یکمی که نه، خیلی تقصیر خودشه😔😂
پارت میاد ولی دیر میاد🥲❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_148 چشم هایش را باز
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با باز شدن درب دوباره نشست و چشم به شایان دوخت: سلام چی شد؟ شایان: عه تو بیدار شدی؟... محمد: نه خوابم هنوز... میگی چی شد یا نه؟... شایان: بی‌مزه... چی میخواستی بشه؟ رفتم دیدمش دیگه... محمد: خب حالش چطور بود؟ شایان: همونطوری... محمد: با دکترش هم حرف زدی؟ شایان به سمت یخچال رفت و کمپوتی از آن بیرون کشید... همانطور که درب آن را باز میکرد پاسخ داد: آره... گفت فردا پس فردا مرخصه ولی دیگه نباید تو دود و دمِ تهران باشه... کاظم نگاهش را از تلفن همراهش جدا کرد و به آنها داد: میخوای چیکارش کنی؟ محمد: نمیدونم... خودم که نمیتونم باهاشون برم مجبورم عطیه و زینب و بفرستم برن... کاظم: فکر میکنی تو این شرایط این دوری به صلاحشونه؟ محمد: چاره ی دیگه ای ندارم... زینب باید از تهران دور باشه... به یه هوای پاک نیاز داره... شایان: حالا کجا میخوای بفرستیشون؟... محمد: احتمالا برن پیش مامانبزرگِ عطیه... شایان: تو روستا؟! محمد: آره... جای دیگه ای نداریم که آب و هواش مناسب باشه... یه چند وقتی رو برن اونجا تا اوضاع یکم بهتر بشه... شایان ظرف کمپوت را به دست محمد داد و کنار کاظم نشست: پیشنهاد بدی نیست... به شرطی که خودت زودتر سرپا شی... محمد: اگه برید مرخصم کنید سرپا میشم... کاظم رو به شایان کرد و گفت: ببین این تو نبودی هم همینو گفت من جلوی خودمو گرفتم نزنم تو دهنش... خودت حالیش کن نمیتونه مرخص بشه... شایان: راست میگه خب برادرِ من... یه حمله ی عصبی رو گذروندیا... بشین سر جات انقدر خون به جگر این بدبخت نکن... ** درب را باز کرد و وارد حیاط شد... بالاخره با گذشت 6 ساعت و راضی شدن کاظم و شایان، مرخص شده و به خانه آمده بود... خانه ای که حال نه مادری در آن بود و نه همسر و دختری... خانه ای که روح زندگی نداشت... کنار حوض نشست و نیم نگاهی به واحد مادرش انداخت... دلش پر میکشید آن درب چوبی با پنجره های رنگی مشبک دوباره باز شده و مادرش همراه با قربان صدقه های مخصوص خود، تمام خستگی آن روزش را به در کند... ایستاد و کنار درب واحد مادرش انداخت... از پنجره نگاهی به داخل انداخت و خواست وارد شود که دلش راضی نشد... نمیتوانست آن خانه را بدون حضور مادرش تحمل کند... از آن خانه جدا شد و به سمت خانه ی خودشان رفت تا به قرآن و جانمازش پناه برده و خودش را برای فردا و فرداهای آینده آماده کند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
ایام تحصیلاته منم اصولا مشغله های زیادی دارم ولی هروقت تونستم حتما پارت میدم امیدوارم شما هم یکم بنده رو درک کنید🥲❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ بزار زینب بره روستا تا بعد😂 2_ غم مادر همیشه سخته:))💔 3_ البته مرخص نشد، خودشو مرخص کرد🚶‍♂ 4_ خیر... 5_ کار داره خو بدبخت