eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌هفتم م
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 و بدون اینکه منتظر پاسخ بماند دور شد. ضربه ای به در زد و بعد از گرفتن اذن وارد شد. کوروش: سلام محمد جان... چیزی شده؟ محمد: سلام... راسیتش... خواهر... خواهر حامد اومده ک... سر خود را پایین انداخت و ادامه حرف را خورد. کوروش: بشین الان هماهنگش میکنم... به سمت در اتاق راهی شد. دستش بر روی دستگیره در قرار گرفت. ناگهان پاهایش از حرکت ایستاد. گویا چیزی را به یاد آورده باشد. سر خود را چرخاند و نگاهش را به چهره بهم ریخته محمد داد. نفس عمیقی کشید و با لحنی پر از سوال پرسید: واقعا خواهر حامد میخوان جنازه ی حامد رو تو اون حالت ببینند؟... از نظر تو مشکلی نداره؟... محمد که حال بر روی صندلی سیاه رنگی نشسته بود بعد از مکثی کوتاه پاسخ داد: میدونم جنازش وضعیت جالبی نداره... اما خب این حق یک... وداع با برادر حق یه خواهره... در را گشود و با کمی تأمل گفت: بفرمایید داخل... حمیده و پشت سرش عطیه وارد شدند. نمی‌داند دوباره توان دیدن چهره رفیقش را دارد یا خیر. اما تنها گذاشتن دو زن در این موقعیت درست نبود. نفس عمیقی کشید و همراه آن ها جلو رفت. تابوت اول. تابوت دوم. تابوت سوم. و... نوبت به تابوت هشتم رسید. با انگشت به تابوتی مزین به پرچم ایران و دسته گل لاله ای که بر رویش نهاده بود اشاره کرد. همراه با مکثی کوتاه و لکنتی که تلاش بر پنهان کردنش را داشت گفت: هم... همینه... گویا طاقتش طاق شده بود. دیدن دوباره حامد، رفیق قدیمی اش در آن وضعیت جسمانی برایش خیلی دشوار و سخت بود. تا قبل از این همیشه و در هر زمان و سر شهادت هر یک از نیروها میگفت: اینا به آرزوشون رسیدن... چیزی که خیلی منتظر بودند... اون ها جاشون خوبه و این ماییم که معلوم نیست قراره در آینده چه بلایی سر خودمون بیاریم... اینکه بتونیم انقدر مرد باشیم که خدا ما رو هم بخره... اما. اما حال و هوایش در این موقعیت متفاوت بود. دیگر خبری از آن حرف ها نبود. نه. در این زمان و موقعیت درگیری مهم‌تری دارد. و آن محافظت از امانت رفیقش یعنی حمیده است. باید هر گونه شده یک کاری برای خلاصه کردن این دیدار پیدا میکرد یا حداقل مانع این میشد که حمیده خیلی متوجه حال جسم حامد بشود. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌هشتم و
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 اما چگونه و به چه روش. * آرام کنار تابوت نشست. گل را برداشت و روی زمین گذاشت. دستش به آرامی به سمت پرچم سه رنگ ایران رفت و او را کنار زد. چهره ی معصومانه ی برادرش در قاب تابوت، لبخندی معنادار زده بود. اشک میان چشمانش موج زد. غمی سنگین بر روی دلش نشسته بود. اما چیزی میان قلبش مانع بروز احساساتش میشد. یک حس عجیب. حسی که تاکنون تجربه نکرده بود. این دیدار. دیدار آخرش بود. آخرین دیداری که میان خواهر و برادری وابسته صورت می‌گرفت. دست چپش را بر روی تابوت قرار داد و دست دیگر را به سمت صورت حامد برد. اندکی تأمل کرد و همراه با قطرات اشک که صورتش را خیس میکرد گفت: سلام داداشی... خوبی؟... خوش میگذره اونور؟... دیدی... دیدی بالاخره تو هم رفتی پیش مامان و آقا جون... دیدی تنها... تنها موندم... لرزش صدا و هق هق گلویش مانع ادامه دادن کلامش شد. عطیه دستانش را دور او حلقه زد و آرام و زیر لب زمزمه کرد: آروم... آروم حمیده جان... آروم... آب دهان خود را بلعید و ادامه داد: به آرزوت رسیدی؟... آره داداش؟... بدون من؟... بدون من رفتی؟... چرا؟... الان... نگفتی تو نباشی من باید چیکار کن... چشمش به جای دست نبوده ی برادرش برخورد کرد و حرفش را قطع کرد. بدنش شروع به لرزیدن کرد. اشک نه تنها پهنای صورت را خیس کرده بلکه به چادرش هم سرایت کرده بود. همراه با لکنتی که کنترلش در دستان او نبود گفت: دَ... دست... دستت... کی... کی باتو... چشم از حامد گرفت و سمت محمد که با شرمندگی کنار تابوت نشسته بود و فقط به چهره زیبای میان پرچم می‌نگریست کرد. همراه با نفس عمیقی لکنتش را هم از میان گلو خارج کرد و پرسید: کی؟... آقا محمد... کدوم نامردی این کار رو با داداش من کرده؟... کدوم نامردی این بلا رو سر حامدم آورده؟... همراه با اشکان جدید و جان داری که از چهره او می‌لغزیدند و به زمین پرتاب میشدند سر خویش را پایین آورد و پیشانی خود را بر تابوت چسباند. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌نهم ام
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 نفس آرامی کشید و با لحنی آرام تر از قبل ادامه داد: رسیدی... داداش بالاخره... بالاخره به آرزوت رسیدی... این هم دستت... حالا با خیال راحت بخواب... بخواب داداش که... که دیگه از داشتن دست شرمنده مادر سادات نیستی... بخواب... عطیه: حمیده جان... عزیز دلم... بلند شو... بلند شو انقدر گریه نکن... بلند شو... آرام و با کمک عطیه کنار تابوت ایستاد و گفت: خوب بخوابی داداشی... خوب بخوابی... قدم قدم و آهسته آهسته از تابوت دور و دورتر شدند. تا جایی که دیگر به درب خروج رسیده بودند. اما لحظه ای گویا پاهایش قفل کرد. نگاهش را از رو به رو گرفت و دوباره به سمت برادرش سوق داد. لبخندی لبریز از غم بر روی لبانش نشست و آرام زمزمه می‌کند: بمیرم برای دل حضرت زینب... * دیگر عطیه و حمیده از آن جا خارج شده بودند. همچنان نگاهش بر چهره رفیق قدیمی اش بود. اینبار شرمنده تر از قبل. حرف های حمیده میان گوشش می‌پیچد و سرش را به درد می آورد. سر خود را خم کرد و آرام بوسه ای بر پیشانی حامد زد. نگاهی به جای دست نبوده ی حامد کرد و آرام گفت: قرار نبود زودتر بری... قرار بود همیشه هر چهار نفر مون کنار هم باشیم... همراه با غرور مردانه بغض گلو را به پایین سوق داد و پرچم را به حالت اول بازگرداند. از جای خود برخاست و زیر لب نام امیرمومنان را زمزمه کرد. نگاهش را به سرتاسر پرچم بر روی رفیق قدیمی اش چرخاند. همراه با مکثی آرام گفت زمزمه کرد: خیالت راحت رفیق... حواسم به خواهرت هست... و به سمت درب خروجی قدم برداشت. قدم اول. قدم دوم. قدم سوم... دستش را روی دستگیره فلزی قرار داد و با بسم الله آهسته ای به بیرون رفت. حمیده بر روی صندلی نشسته و گریه میکرد. عطیه هم همراه با لیوان آبی کنارش ایستاده و او را دلداری میداد. آرام آرام خود را به آن ها نزدیک کرد. عطیه تا او را دید گفت: کجا بودی محمد؟... حمیده حالش خوب نیست... بیا بریم خونه... پاسخ داد: باشه... من میرم ماشین و روشن کنم... شما هم حمیده خانم رو بیارید... با شنیدن باشه کوتاهی از زبان همسرش به سمت ماشین راهی شد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
سلام دوستان امروز تا ساعت ۸ شب کلاس دارم و واقعا نمیتونم گوشی دست بگیرم انشاءالله پارت بعد یکشنبه❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
‏پ.ن: الا به ذکر الله تطمئن القلوب... پ.ن: دیگه انقدر نوشتم پ.ن رو نمیدونم😂😅دیگه با خودتون... جهت ن
۱_ ممنون🌺 اما قبول دارم که برای جبران کم بود و قراره هنوز یه چیز هوایی ادامه داشته باشه... ۲_ و علیکم🤚 درگیر امتحانات😂😬 انشاءالله الان دیگه هستم😊 ۳_ و غمی که در راهه💔 ۴_ واقعا هیچی برای گفتن ندارم💔🖤
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌شصتم نفس آرامی کشید
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * ترمز دستی را کشید و گفت: رسیدیم... عطیه با سرعت پیاده شد و برای کمک به حمیده شتاب گرفت. عزیز و پشت سر او زینب، حاج خانم و مهدی وارد کوچه شدند. عزیز با دستی چادرش را گرفته و با دست دیگر اشک بر روی گونه‌های خود را پاک کرد. نفسی آرام کشید و گفت: سلام حمیده جان... خوش اومدی مادر... بیا تو... زینب هم برای کمک به سمت حمیده راهی شد. جلو در برای عبور او خالی شد. پله اول. پله دوم. و... پله پنجم را که گذراند عزیز و حاج خانم هم دیگر وارد خانه شده بودند. مهدی: سلام... محمد... خوبی؟... سر خود را بالا آورد و به چهره نگران مهدی لبخندی کوتاه زد. با آرامش خاصی پاسخ داد: سلام مهدی جان... آره... تو برو تو منم ماشین رو پارک کنم میام... و بی هیچ حرف اضافه تری پشت فرمان نشست. ترمز دستی، کلاج و تغییر دنده. حال نوبت به گاز بود که به یک بار در ماشین باز شد و مهدی بر صندلی کمک راننده نشست. مهدی نباید متوجه دگرگونی حالش میشد. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: کجا؟... مهدی: می‌خوام باهات حرف بزنم داداش... سرش پر معنا پایین رفت. نگاهی به در خانه که حال کامل بسته شده بود انداخت و گفت: درباره ی؟... مهدی: میشه بریم... کلاج را دوباره کشید و راه افتاد. چند دقیقه بعد زمانی که کمی از خانه دور شده بودند ماشین ایستاد. نگاهش را از رو به رو گرفت و به مهدی داد. محمد: خب... گوش میدم... مهدی: راستش... داداش... میخواستم... میخواستم ازت یه درخواستی بکنم... محمد: چه درخواستی؟... مهدی: راستش... دست در جیب کاپشن سیاهی که بر تن داشت کرد و پاکتی را بیرون آورد. مهدی: بعد از تموم شدن این پرونده... این پاکت رو بخون... محمد: این چیه؟... مهدی: همون موقع هایی که بعد از هر پرونده سخت میری نجف... برو توی ایون طلا... مثل قدیم... که با هم می‌رفتیم... فقط تنها برو... محمد: چی هست این؟... اصلا چی داری میگی تو؟... مهدی: و این که... حلالم کن داداش... نگرانی دلش چهره اش را نیز تغییر داد. گره ابرو هایش در هم فرو رفت و پرسید: یعنی چی؟... این حرف ها یعنی چی؟... چی رو حلال کنم؟... مهدی تو چی داری میگ... صدای تلفن کلامش را قطع کرد. رسول بود. تماس را پاسخ داد و روی اسپیکر قرار داد: بله رسول؟... رسول: سلام محمد... کجایید؟... محمد: سلام... چطور؟... رسول: یه چیزی پیدا کردم که باید حتما ببینیش... مهدی: چی؟... رسول: باید حضوری ببینیدش... بلندشید بیاید اینجا... مهدی: آخه الان؟... رسول: مهمه داداش... مهمه... محمد: باشه... الان میایم... مهدی: خونه رو چیکار کنیم؟... محمد: فعلا یه سر بریم ببینیم چی میگه سریع بر می‌گردم... مهدی: البته این طوری که رسول می‌گفت امیدوارم بتونیم زود برگردیم... محمد: انشاءالله زود برمیگردیم... * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥