eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌شصتم نفس آرامی کشید
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * ترمز دستی را کشید و گفت: رسیدیم... عطیه با سرعت پیاده شد و برای کمک به حمیده شتاب گرفت. عزیز و پشت سر او زینب، حاج خانم و مهدی وارد کوچه شدند. عزیز با دستی چادرش را گرفته و با دست دیگر اشک بر روی گونه‌های خود را پاک کرد. نفسی آرام کشید و گفت: سلام حمیده جان... خوش اومدی مادر... بیا تو... زینب هم برای کمک به سمت حمیده راهی شد. جلو در برای عبور او خالی شد. پله اول. پله دوم. و... پله پنجم را که گذراند عزیز و حاج خانم هم دیگر وارد خانه شده بودند. مهدی: سلام... محمد... خوبی؟... سر خود را بالا آورد و به چهره نگران مهدی لبخندی کوتاه زد. با آرامش خاصی پاسخ داد: سلام مهدی جان... آره... تو برو تو منم ماشین رو پارک کنم میام... و بی هیچ حرف اضافه تری پشت فرمان نشست. ترمز دستی، کلاج و تغییر دنده. حال نوبت به گاز بود که به یک بار در ماشین باز شد و مهدی بر صندلی کمک راننده نشست. مهدی نباید متوجه دگرگونی حالش میشد. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: کجا؟... مهدی: می‌خوام باهات حرف بزنم داداش... سرش پر معنا پایین رفت. نگاهی به در خانه که حال کامل بسته شده بود انداخت و گفت: درباره ی؟... مهدی: میشه بریم... کلاج را دوباره کشید و راه افتاد. چند دقیقه بعد زمانی که کمی از خانه دور شده بودند ماشین ایستاد. نگاهش را از رو به رو گرفت و به مهدی داد. محمد: خب... گوش میدم... مهدی: راستش... داداش... میخواستم... میخواستم ازت یه درخواستی بکنم... محمد: چه درخواستی؟... مهدی: راستش... دست در جیب کاپشن سیاهی که بر تن داشت کرد و پاکتی را بیرون آورد. مهدی: بعد از تموم شدن این پرونده... این پاکت رو بخون... محمد: این چیه؟... مهدی: همون موقع هایی که بعد از هر پرونده سخت میری نجف... برو توی ایون طلا... مثل قدیم... که با هم می‌رفتیم... فقط تنها برو... محمد: چی هست این؟... اصلا چی داری میگی تو؟... مهدی: و این که... حلالم کن داداش... نگرانی دلش چهره اش را نیز تغییر داد. گره ابرو هایش در هم فرو رفت و پرسید: یعنی چی؟... این حرف ها یعنی چی؟... چی رو حلال کنم؟... مهدی تو چی داری میگ... صدای تلفن کلامش را قطع کرد. رسول بود. تماس را پاسخ داد و روی اسپیکر قرار داد: بله رسول؟... رسول: سلام محمد... کجایید؟... محمد: سلام... چطور؟... رسول: یه چیزی پیدا کردم که باید حتما ببینیش... مهدی: چی؟... رسول: باید حضوری ببینیدش... بلندشید بیاید اینجا... مهدی: آخه الان؟... رسول: مهمه داداش... مهمه... محمد: باشه... الان میایم... مهدی: خونه رو چیکار کنیم؟... محمد: فعلا یه سر بریم ببینیم چی میگه سریع بر می‌گردم... مهدی: البته این طوری که رسول می‌گفت امیدوارم بتونیم زود برگردیم... محمد: انشاءالله زود برمیگردیم... * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: پاکت... پ.ن: پرونده و داستان دوباره... پ.ن: این رو داشته باشید انشاءالله تا شب یه خبرایه... جه
نقش اول که میشه گفت داستان درباره چهار تا رفیق و همکار قدیمیه اما خب اصلیه ی این رفاقت محمده که یک جورایی سازماندهی میکنه این رفاقت رو😂
و خب میریم سراغ خبری که گفتم...🔪
و اما مسئله بعدی😁