eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
308 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌یکم * تر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * آرام بر روی تخت تک نفره گوشه اتاق نشست. نگاهش به اطراف چرخید. بار ها به این خانه و این اتاق آمده بود. همه افراد حاضر در خانه تلاش بر این داشتند که تنهایش نگذارند. حال هم به بهانه خواب تنها شده. بر روی تخت دراز کشیده و چشم به سقف داده. ( در خانه را گشود. نگاهی به اطراف انداخت. لبخندی زد و آرام صدا کرد: حمیده... حمیده خانم... از آشپزخانه بیرون آمد و همراه با لبخندی آرام سلام کرد. نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: سلام آبجی جان... چی کار کردی... بوی غذا فلک رو گشنه کرده... حمید: وا... حامد... فلک رو کر میکردن... گشنه دیگه چه داستانیه... حامد: نه دیگه ما گفتیم تغییرش دادن...) صدای در او را به خود آرود. برخاست و گفت: بفرمایید... در آرم باز شد و عزیز آرام داخل شد. • درب آسانسور باز شد. محمد و پشت سر او مهدی به سمت میز رسول راهی شدند. لحظه ای مکث کرد. افراد کمی سر میز و کار خود بودند. اعضای سایت یا در گوشه های مختلف جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند یا کلا در محوطه نبودند. آن هایی هم که سر میز خودشان بودند معلوم بود که تمرکز ندارند و فقط دارند کار را پیش می‌برند. منشأ این بی تمرکزی قابل پیش‌بینی بود. نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد. رسول با دیدن آن ها از جای خود برخاست. چشمان سرخ و بهم ریخته اش نشانه از گریه کردنش را می‌داد. رسول: سلام محمد... محمد: سلام... چی شده؟... رسول: راستش... بچه ها یک دفترچه پیدا کردن که فکر کنم بهتر باشه ببینیدش... محمد: دفترچه؟... از کجا؟... رسول: امروز آقای شهیدی یک جلسه بازجویی دیگه با امیر فرازمند داشت... محمد: خب... رسول: مشخصات یه محل و یه دفترچه رو داد... بچه ها رفتن و پیداش کردن... محمد: الان باید این رو به من بگی؟... رسول: شرمنده آقا... آقای عبدی گفتند نگیم... با کلافگی دستان خود را میان موهای خود فرو برد و گفت: لا الا الله... چی بگم آخه... خب چی بود دفترچه؟... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
یه نظرسنجی‌مون نشه؟! شخصیت کاظم و مرتضی رو عوض کنیم؟🤔 https://EitaaBot.ir/poll/1gvqk #مدیرعامل
خب وقتی همه تون راضی هستید چرا میگید نتونستیم ارتباط بگیریم؟😐💔😂 از شبح کانال هم شخصا تشکر میکنم🚶‍♂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظری باشه؟!🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/888868
1_ دوری اجباری و مصلحتی:)) 2_ چیکار به اون بدبخت داری حاجی؟... بزار پی بدبختیای خودش باشه😔😂 3_ بابا کوتاه بیاید توروخدا😂 4_ مثل همیشه عزیزی🌱✨ 5_ این همه آدم بدبخت تو رمان هست چه گیری به اون دادی آخه😂💔
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظری باشه؟!🥲❤️‍🩹 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/888868
1_ ولی هرکدومشون یه جور قشنگنا🥲 حمایت های هرکدوم با اون یکی فرق داره:) 2_ اگه صبر کنید به وقتش به اونم میرسیم 3-4-5_ 🥲❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_154 پشت میزش ایستاد
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهی به داخل اتاق انداخت و درب زد: آقا اجازه هست؟... آقای عبدی: آره محمد بیا تو... محمد نگاهی به آقای شهیدی که آنجا نشسته بود انداخت و رو به روی او نشست: آقا آوین یه فکرایی تو سرش داره... آقای شهیدی: فکر؟... مثلا چه فکرایی؟... محمد: خیلی مطمئن نیستم باید روش کار بشه ولی فکر میکنم یه عملیات مهم در پیش داشته باشن... آقای عبدی: عملیات؟... محمد: بله آقا عملیات... ما منتظر بودیم ببینیم فرهاد تو باشگاه هیرمند به کیا نزدیک میشه و طرح دوستی میریزه... امروز علی اکبر چندتا عکس فرستاده برای رسول، توی عکسا فرهاد به سه نفر نزدیک شده... پسرِ آقای نیکومنظر، پسرِ آقای بهشتی و پسرِ آقای آریافر... آقای شهیدی: هر سه نفرشون از معاونین وزارت نیرو هستن.... محمد: بله آقا... طبق گفته ی علی اکبر ارتباطی که فرهاد با این سه شخص برقرار کرده خیلی دوستانه و صمیمیِ... چرا باید بین اون همه افراد مهم با این سه نفر دوست بشه؟... فرهاد بیگدار به آب نمیزنه آقا قطعا یه نقشه ای داره... آقای عبدی: محمد، تا از عملیاتشون و جزئیاتش مطمئن نشدیم نباید اقدامی صورت بگیره که هوشیار بشن... حواست باشه کیس از زیر ذره بینت خارج نشه... خودت شخصا روی این موضوع نظارت داشته باش... محمد: بله آقا چشم... اگه مورد دیگه ای نیست من برم... آقای عبدی: نه برو... فقط گزارشت رو حتما برام بیار... محمد: چشم آقا... بااجازه... از اتاق خارج شد و پله ها را پایین آمد... کنار رسول ایستاد و نگاه دوباره ای به وال انداخت: رسول سعید و فرستادی؟... رسول: بله آقا... محمد: خیلی خب علی اکبر و بگیر برام... هدفون را روی گوشش گذاشت و منتظر ماند صدای علی اکبر در گوشش پخش شود... علی اکبر: جانم رسول محمد: علی گوش کن منم... چشم از فرهاد بر نمیداری... هرجا رفت مثل سایه دنبالشی... به هیچ وجه هم نباید متوجه ی این موضوع بشه... هرجا رفت، با هرکی دیدار داشت عکس میگیری میفرستی رو سیستم رسول... سعید هم داره میاد پیشت... باهاش دست بده و خودت رو خیلی به فرهاد نزدیک نکن... احتمالا چهره ات رو توی باشگاه دیده، هرجا لازم شد سعید رو بفرست... علی اکبر: چشم آقا... تمام حواسم جمعِ... محمد: علی از دستش ندیما.... علی اکبر: چشم آقا... هدفون را بیرون آورد و روی میز گذاشت: رسول خونه ی آوینم تحت نظرِ؟... رسول: بله آقا... یه بی تی اس همونجا مستقرِ... محمد: خانم صابری؟ رسول: خانم صابری و خانم جویا... محمد: خوبه... مرتضی برنگشت؟... رسول: نه آقا... میخواید بهشون زنگ بزنم؟... محمد: نه نمیخواد خودم زنگ میزنم تو به کارت برس... راستی داوود کجاست؟... رسول: والا چی بگم آقا؟... جایی نداره بره که... یا سایته یا بیمارستان... محمد: از کی مرخصی گرفته؟... رسول: فکر کنم از آقای عبدی... کمی فکر کرد و نگاهش را به رسول داد: وقتی برگشت بهش بگو حتما بیاد اتاقم... رسول: چشم آقا... از میز رسول جدا شد و به سمت اتاق خودش رفت... وارد اتاق شد و روی صندلی کارش نشست... تلفن همراهش را برداشت و شماره ی مرتضی را گرفت.. به جای مرتضی، صدای شایان در گوشش پیچید: جانم محمد... محمد: سلام... کجاست این مرتضی؟... شایان: اینجاست... دستاش کفی بود گفت من جواب بدم... محمد: گوشی رو بزار رو اسپیکر برو پیشش... شایان: بگو رو بلندگوئه... محمد: مرد حسابی ما رو کاشتی اینجا رفتی اونجا ایستادی ظرف میشوری؟... کجایی تو سه ساعته؟... رفتی یه سر بزنیا... مرتضی: اولا سلام... ثانیا غرات و به این شایان بکن که هنوز آداب مهمون داری رو یاد نگرفته و مهمونش رو میزاره جلوی ظرفشویی... شایان: الکی مظلوم نمایی نکن... میخواستی انقدر ظرف کثیف نکنی... محمد: آقا دعوا نکنید... مرتضی زودتر تموم کن پاشو بیا سایت کلی کار داریم... سر راهتم برو بیمارستان دنبال داوود، باهم بیاید... مرتضی: سرظهری بیمارستان چیکار میکنه؟... محمد: بیمارستان چیکار میکنن برادر من؟... رفته دیدن دانیار دیگه... حداکثر یک ساعت دیگه اینجایید ها... مرتضی: باشه دیگه قطع کن مزاحم نشو... یاعلی... محمد: علی یارت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا