🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته
1_ 🥲❤️🩹
2_ بله
https://eitaa.com/novel_rekhvat
3_ تا جایی که بتونم سعی دارم رمان رو سریع پیش ببرم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_154
پشت میزش ایستاد و کمی برگه های روی میز را جا به جا کرد تا چیزی که میخواهد را پیدا کند... با صدای کاظم سرش را بالا آورد ونگاهی به او انداخت:
جانم؟...
کاظم: میگم خانمت و رسوندی روستا؟...
محمد: آره خداروشکر... یکم خیالم راحت تر شد...
کاظم: الحمدالله... راستی مشکل این داوودتون با شایان چیه؟... هرچی گفتم بیا برو یه سر بهش بزن گفت من نمیرم بگید یکی دیگه بره... خصومت شخصی داره باهاش؟...
محمد لبخندی زد و برگه به دست به سمت کاظم آمد:
ناراحت نشو... داوود از بعد اتفاقی که واسه دانیار افتاده یکم نسبت به این پرونده حساس شده... وگرنه اصلا همچین آدمی نیست... خیلی دل پاکی داره...
کاظم: آره خب... هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه...
محمد خندید و همانطور که به سمت میزش میرفت گفت:
بیا برو کم نمک بریز... راستی محسن کجاست؟... نمیبینمش چند وقته...
کاظم: یه سر رفت اداره ی خودشون... انگار یه مشکلی داشتن که باید حتما میرفت...
محمد: خیره انشاءالله... دیگه برو سر کارت...
کاظم: تو هم که همه اش ما رو از اتاقت بنداز بیرون... حالا انگار چی هست...
همانطور که به زمزمه های زیرلبی کاظم هنگام خروج از اتاق گوش میداد، نگاهش را روی میز میچرخاند تا گزارش ها را نهایی کرده و برای آقای عبدی ببرد که درب اتاقش بی هوا باز شد... با این نوع دویدن و باز کردن در کاملا آشنایی داشت و بدون اینکه سرش را بالا ببرد، میدانست شخصی که رو به رویش ایستاده رسول است:
جانم رسول...
رسول: آقا یه دقیقه میاید پای وال؟...
نگاهی به او انداخت و ایستاد:
زنگ میزدی خب نیاز نبود پله ها رو سه تا سه تا بیای بالا...
رسول که فهمیده بود دوباره صدای پاهایش به گوش محمد رسیده شرمنده سرش را به زیر انداخت:
ببخشید آقا... مهم بود...
محمد: خیلی خب... بریم پایین ببینم چی شده که انقدر به هول و ولا انداختت...
درب اتاقش را بست و همراه رسول به سمت وال مرکزی رفت... کنار ایستاد تا رسول تصاویر مد نظرش را روی مانیتور بی اندازد...
رسول: بشینید آقا...
محمد: بشین راحتم من...
رسول: آقا این عکسا رو علی اکبر چند دقیقه پیش برام فرستاد...
محمد نگاهی به عکس ها که انگار در فضای باشگاه گرفته شده بودند، انداخت و گفت:
خب؟...
رسول: آقا طبق این عکسا و گزارشات علی اکبر، فرهاد با سه نفر از اعضای این باشگاه صمیمیت بیشتری داره...
عکس و مشخصات آن سه نفر را روی مانیتور انداخت و گفت:
پاشا بهشتی، جاوید نیکومنظر و هومان آریافر...
محمد ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را به رسول:
فامیلیاشون خیلی برام آشناست... نمیخوای بگی که...
رسول: بله آقا دقیقا...جاوید نیکو منظر فرزند محمد.... پاشا بهشتی فرزند یاشار و هومان آریافر فرزند حافظ...
محمد: فرهاد با این سه شخص رفیق شده؟!!!...
رسول: شواهد که اینجور میگن آقا...
محمد: سخت شد رسول خیلی سخت شد... حفاظتش رو ببرید بالاتر... حتی یکی از حرکاتش نباید از چشممون پنهان بمونه... رسول از دستش ندیما...
رسول: چشم آقا الان سعید رو میفرستم خودمم از پشت مانیتور دارمشون...
نیم نگاه دیگری به عکس های مقابلش انداخت و ضربه ای روی شانه ی رسول زد:
خدا قوت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
یه نظرسنجیمون نشه؟!
شخصیت کاظم و مرتضی رو عوض کنیم؟🤔
https://EitaaBot.ir/poll/1gvqk
#مدیرعامل
سلام سلاممممم
من برگشتم با تاخیر طولانی🤚
اولا یه ببخشید باید بگم بخاطر این بد قولی های این چند وقت دوم هم باید بریم سراغ جبران✨
اما برای جبران: یه قرار هایی هست...
فعلا اولا یه چند تا قسمت گذشته رو ریپلای میزنم دوباره بخونید تا بعدش بگم چه خبره😁
#سرمایهگذار
May 11
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوهفتم آرام
از اینجا یه مروری بزنیدکه یه کارهایی دارم😁
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
از اینجا یه مروری بزنیدکه یه کارهایی دارم😁 #سرمایهگذار
خوندید؟
بریم برای قسمت جدید؟...
#سرمایهگذار
خب شواهد و مدارک نشون میده اذان و خب واجب بریم اول نماز بعدش قسمت های جدید رو میدم🤚
#سرمایهگذار