یه نظرسنجیمون نشه؟!
شخصیت کاظم و مرتضی رو عوض کنیم؟🤔
https://EitaaBot.ir/poll/1gvqk
#مدیرعامل
سلام سلاممممم
من برگشتم با تاخیر طولانی🤚
اولا یه ببخشید باید بگم بخاطر این بد قولی های این چند وقت دوم هم باید بریم سراغ جبران✨
اما برای جبران: یه قرار هایی هست...
فعلا اولا یه چند تا قسمت گذشته رو ریپلای میزنم دوباره بخونید تا بعدش بگم چه خبره😁
#سرمایهگذار
May 11
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوهفتم آرام
از اینجا یه مروری بزنیدکه یه کارهایی دارم😁
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
از اینجا یه مروری بزنیدکه یه کارهایی دارم😁 #سرمایهگذار
خوندید؟
بریم برای قسمت جدید؟...
#سرمایهگذار
خب شواهد و مدارک نشون میده اذان و خب واجب بریم اول نماز بعدش قسمت های جدید رو میدم🤚
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوسوم فر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوچهارم
دستانش را بر روی سرش گذاشت و همراه با جیغی گوش خراش فریاد زد: نهههه... حامدددد...
با سرعت کنار حمیده نشست و گفت: آروم باش... آروم عزیزم...
*
ساعت دو بعد از ظهر، فرودگاه مشهد.
حال و هوای دلش بهم ریخته و دلش تنگ تک برادرش شده.
تصور حتی لحظه ای نبودش هم برایش دشوار است.
برادری که سال ها در کنارش بود.
در تمامی ساعات و لحظات زندگی اش.
در تمام مشکلاتش.
همراه همیشگی و دلسوزی باغیرت.
اما دیگر نه.
دیگر قرار نیست برادر مهربانش بازگردد.
صدایی پشت بلندگو فرودگاه او را به خود آورد: مسافرین محترم پرواز ۵۵۳ مشهد_تهران جهت سوار شدن به هواپیما به درب های ۴و۵ مراجع فرمایید... با تشکر از همراهی تون...
از جای خود برخاست.
محل کیفش را روی شانه های خود محکم و به سمت درب رفت.
نفس عمیقی کشید و پشت صف ایستاد.
پرواز فقط به اندازه یک نفر جا دارد و او مجبور است تنها به تهران برود.
حال سوار بر اتوبوسی منتظر برای رسیدن به ترسناک و غریبانه ترین پروازش است.
همسر و فرزندانش همراه با پروازی دیگر ساعت هشت شب به سمت تهران راه می افتند.
چند دقیقه ای گذشت و اکنون پله های هواپیما است که قاب جلوی چشمانش را نقش میدهد.
ناخواسته و بدون کوچک ترین تعادلی اشکانی مانند قطرات باران صورتش را نمناک و حالش را دگرگون کرده.
بار ها این راه را به شکل های مختلف طی کرده است.
اما گویا تفاوتی فجیع میان این سفر و سفر های دیگرش وجود دارد.
تفاوت وجود یک حال عجیب.
حالی که تمامی وجودش را به لرزه می اندازد.
حس تنهایی که گویا به هیچ روش جبران نمیشود.
قدم های پیوسته و آرامش او را تا پنج پله جلو کشانده است.
نگاهی به پایین انداخت.
ارتفاع زیاد نبود اما برایش حکم دره ای عمیقی را داشت که نفس را به حبس می کشاند.
دره ای که او را تا اعماق تنهایی و بی کسی میکشاند.
گذشت زمان از میان دستانش خارج شده و دیگر متوجه اطرافش نیست.
پله آخر را که گذراند دستانش شروع به لرزیدن کرد.
به سمت جلو قدم برداشت.
این راه را بارها گذرانده اما نه این چنین.
( یک سال پیش.
درس در زمانی که تازه دخترش عاطفه به دنیا آمده بود و کلا چند ماه داشت.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوچهارم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوپنجم
کودکی شیرخوار درون دست و پشت سر حامد به راه افتاده بود.
پدرام هم پشت سرش قدم در جای قدم او میگذاشت.
سه صندلی در درکنار هم.
پدرام سمت راست و حامد سمت چپ نشسته بود.
حمیده هم میان این دو جای نهاده بود.
پرواز برخاست و بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه هر کسی پی کاری بود.
پدرام و عاطفه خواب بودند.
حامد کتابی را در دست گرفته بود و بی هیچ کلام غیری صفحه به صفحه آن را فتح میکرد.
اما حمیده نگاهش بین این سه نفر در حال چرخش بود تا این که در زمانی مشخص بر چهره ناز و شیرین دخترش ثابت ماند.
سکوت میانشان حاکم و او محو چهره دخترک مهربانش شده بود.
ناگهان صدای حامد او را به خود آورد: چی رو نگاه میکنی انقدر؟... آخرش خواهر زاده من رو چشم میکنی ها...
سیاهی چشمانش از چهره عاطفه برداشته و به سمت حامد سوق داده شده.
لبخندی ملیح و مهربان بر لبانش نشست و با همان حال پاسخ داد: آخه نگاش کن... لب هایش رو ببین چقدر قرمز و نازه...
حامد: اون که حلال زاده به داییش میره که توش شکی نیست... اما این که انقدر خوابالوعه باید به باباش رفته باشه...
حمیده: عه... اینطوریه؟... اصلا دختر خودمه همه چیزش شبیه خودمه...
حامد: و خب این که تو خواهر منی و خدا برای کشیدنت از من کپی پیست کرده قابل انکار نیست...
حمیده: زبون نیستش که... گردن زرافه است...)
صدای پرسنل هواپیما او را از میان گذشته های نچندان دور بیرون کشید: میتونم کمکتون کنم؟...
آب دهان خود را با آرامش قورت داد و پاسخ داد: صندلی ۱۳s کجاست؟...
به پنج صندلی جلوتر اشاره کرد و گفت: اون میشه...
حمیده: ممنون...
به سمت صندلی رفت و آرام خود را روی آن جای داد.
بغضی سینه اش را آزار میداد.
نفس عمیقی کشید و برای حفظ اشکانش لب خود را به زیر دندان فشرد.
سرش را به پنجره تکیه داد و نگاهش را بین اتفاقات بیرون سوق داد.
(حامد: عه چقدر بیرون رو نگاه میکنی؟... خواهر من تو آسمون چه خبره مگه؟...
همراه با لبخندی که از صدای برادرش نشأت گرفته بود جهت نگاهش را تغییر داد.
با چشمانی پر ذوق لبان خود را تر کرد: خیلی قشنگه... من هرچقدر به بالا نگاه میکنم سیر نمیشم...
حامد: وا... حمیده... مگه اولین بارته میای توی هواپیما انقدر ذوق داری؟...)
صدای هق هق گریه هایش او را از میان خاطرات بیرون کشید.
چشم از بیرون گرفت و شروع به ذکر گفتن کرد.
بلکه با یاد خدا دلش آرام گیرد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوپنجم ک
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوشش
*
صدای خلبان از پشت بلندگوی هواپیما او را هوشیار کرد.
_: مسافرین محترم به فرودگاه مهرآباد نزدیک میشویم...
یادش نمیآید کی به خواب رفته.
فقط و فقط آرامشی پیدا کرده بود که منشأش را آن ذکر میدانست.
نفس عمیقی کشید و شروع به جمع کردن وسایلش برای پیاده شدن کرد.
تلفن همراه و هندزفری را زیپ جلویی کیف قرار داد و با بسم اللهی منتظر نشستن هواپیما ماند.
چند دقیقه بعد پرواز نشست و همزمان با تشکر خلبان درب ها برای خروج باز شدند.
از جای خود برخاست و به سمت پله ها راهی شد.
اولین قدم را که گذراند چشمانش به پایین افتاد.
( از پایین دستی برای خواهرش تکان داد و اشاره کرد بیا.
پله آخر که گذشت حامد کیف را از حمیده گرفت و به سمت ال نود سیاهی راهی شدند.)
آن زمان که مادر و پدرش از دنیا رفته بودند.
آشفته بود.
اما آرامش و تکیه گاهی به نام برادر داشت که حال دیگر نیست.
حال به پله آخر رسیده بود.
نفس عمیقی کشید و به سمت اتوبوس ها حرکت کرد.
*
ده دقیقه گذشته و حال دارد به آن طرف گیت نزدیک میشود.
نگاهی به شیشه ای می اندازد که حائلی است میان مسافرین و همراهان.
عطیه و فاطمه را میان جمعیت انبوه پیدا کرد.
با تکان دادن دستی برایشان لبخندی ملایم زد و به سمت درب راهی شد.
از دید آن ها که دور شد دوباره اشکانش اجازه سرازیر شدن گرفتند.
حال او دیگر کسی را اینجا ندارد جز رفقای قدیمی.
با ضربه دست عطیه به شانه اش از میان خیالات و خاطرات بیرون کشیده شد.
عطیه: سلام حمیده جان...
نگاهش را به عطیه داد و با ذکر «سلام» آرام تا قدری اشکانه خود را از صورت خود پاک کرد.
عطیه دستان خود را دور او حلقه شد و او را به آغوش کشید.
نگه داشتن بغضی سنگین در سینه آن هم در این شرایط، دشوار یا به قولی نشدنی بود.
سر خود را روی شانه عطیه قرار داد و بی هیچ حرفی شروع به اشک ریختن کرد.
فاطمه هم خود را به آن ها رساند و با نگاهی پر محبت سلام و احوال پرسی صمیمانه ای کرد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥