eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌پنجم ک
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * صدای خلبان از پشت بلندگوی هواپیما او را هوشیار کرد. _: مسافرین محترم به فرودگاه مهرآباد نزدیک میشویم... یادش نمی‌آید کی به خواب رفته. فقط و فقط آرامشی پیدا کرده بود که منشأش را آن ذکر می‌دانست. نفس عمیقی کشید و شروع به جمع کردن وسایلش برای پیاده شدن کرد. تلفن همراه و هندزفری را زیپ جلویی کیف قرار داد و با بسم اللهی منتظر نشستن هواپیما ماند. چند دقیقه بعد پرواز نشست و همزمان با تشکر خلبان درب ها برای خروج باز شدند. از جای خود برخاست و به سمت پله ها راهی شد. اولین قدم را که گذراند چشمانش به پایین افتاد. ( از پایین دستی برای خواهرش تکان داد و اشاره کرد بیا. پله آخر که گذشت حامد کیف را از حمیده گرفت و به سمت ال نود سیاهی راهی شدند.) آن زمان که مادر و پدرش از دنیا رفته بودند. آشفته بود. اما آرامش و تکیه گاهی به نام برادر داشت که حال دیگر نیست. حال به پله آخر رسیده بود. نفس عمیقی کشید و به سمت اتوبوس ها حرکت کرد. * ده دقیقه گذشته و حال دارد به آن طرف گیت نزدیک میشود. نگاهی به شیشه ای می اندازد که حائلی است میان مسافرین و همراهان. عطیه و فاطمه را میان جمعیت انبوه پیدا کرد. با تکان دادن دستی برایشان لبخندی ملایم زد و به سمت درب راهی شد. از دید آن ها که دور شد دوباره اشکانش اجازه سرازیر شدن گرفتند. حال او دیگر کسی را اینجا ندارد جز رفقای قدیمی. با ضربه دست عطیه به شانه اش از میان خیالات و خاطرات بیرون کشیده شد. عطیه: سلام حمیده جان... نگاهش را به عطیه داد و با ذکر «سلام» آرام تا قدری اشکانه خود را از صورت خود پاک کرد. عطیه دستان خود را دور او حلقه شد و او را به آغوش کشید. نگه داشتن بغضی سنگین در سینه آن هم در این شرایط، دشوار یا به قولی نشدنی بود. سر خود را روی شانه عطیه قرار داد و بی هیچ حرفی شروع به اشک ریختن کرد. فاطمه هم خود را به آن ها رساند و با نگاهی پر محبت سلام و احوال پرسی صمیمانه ای کرد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥