eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌چهارم
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 کودکی شیرخوار درون دست و پشت سر حامد به راه افتاده بود. پدرام هم پشت سرش قدم در جای قدم او میگذاشت. سه صندلی در درکنار هم. پدرام سمت راست و حامد سمت چپ نشسته بود. حمیده هم میان این دو جای نهاده بود. پرواز برخاست و بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه هر کسی پی کاری بود. پدرام و عاطفه خواب بودند. حامد کتابی را در دست گرفته بود و بی هیچ کلام غیری صفحه به صفحه آن را فتح میکرد. اما حمیده نگاهش بین این سه نفر در حال چرخش بود تا این که در زمانی مشخص بر چهره ناز و شیرین دخترش ثابت ماند. سکوت میانشان حاکم و او محو چهره دخترک مهربانش شده بود. ناگهان صدای حامد او را به خود آورد: چی رو نگاه می‌کنی انقدر؟... آخرش خواهر زاده من رو چشم می‌کنی ها... سیاهی چشمانش از چهره عاطفه برداشته و به سمت حامد سوق داده شده. لبخندی ملیح و مهربان بر لبانش نشست و با همان حال پاسخ داد: آخه نگاش کن... لب هایش رو ببین چقدر قرمز و نازه... حامد: اون که حلال زاده به داییش می‌ره که توش شکی نیست... اما این که انقدر خوابالوعه باید به باباش رفته باشه... حمیده: عه... اینطوریه؟... اصلا دختر خودمه همه چیزش شبیه خودمه... حامد: و خب این که تو خواهر منی و خدا برای کشیدنت از من کپی پیست کرده قابل انکار نیست... حمیده: زبون نیستش که... گردن زرافه است...) صدای پرسنل هواپیما او را از میان گذشته های نچندان دور بیرون کشید: میتونم کمکتون کنم؟... آب دهان خود را با آرامش قورت داد و پاسخ داد: صندلی ۱۳s کجاست؟... به پنج صندلی جلوتر اشاره کرد و گفت: اون میشه... حمیده: ممنون... به سمت صندلی رفت و آرام خود را روی آن جای داد. بغضی سینه اش را آزار می‌داد. نفس عمیقی کشید و برای حفظ اشکانش لب خود را به زیر دندان فشرد. سرش را به پنجره تکیه داد و نگاهش را بین اتفاقات بیرون سوق داد. (حامد: عه چقدر بیرون رو نگاه میکنی؟... خواهر من تو آسمون چه خبره مگه؟... همراه با لبخندی که از صدای برادرش نشأت گرفته بود جهت نگاهش را تغییر داد. با چشمانی پر ذوق لبان خود را تر کرد: خیلی قشنگه... من هرچقدر به بالا نگاه میکنم سیر نمیشم... حامد: وا... حمیده... مگه اولین بارته میای توی هواپیما انقدر ذوق داری؟...) صدای هق هق گریه هایش او را از میان خاطرات بیرون کشید. چشم از بیرون گرفت و شروع به ذکر گفتن کرد. بلکه با یاد خدا دلش آرام گیرد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥