🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوپنجاهوسوم فر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهوچهارم
دستانش را بر روی سرش گذاشت و همراه با جیغی گوش خراش فریاد زد: نهههه... حامدددد...
با سرعت کنار حمیده نشست و گفت: آروم باش... آروم عزیزم...
*
ساعت دو بعد از ظهر، فرودگاه مشهد.
حال و هوای دلش بهم ریخته و دلش تنگ تک برادرش شده.
تصور حتی لحظه ای نبودش هم برایش دشوار است.
برادری که سال ها در کنارش بود.
در تمامی ساعات و لحظات زندگی اش.
در تمام مشکلاتش.
همراه همیشگی و دلسوزی باغیرت.
اما دیگر نه.
دیگر قرار نیست برادر مهربانش بازگردد.
صدایی پشت بلندگو فرودگاه او را به خود آورد: مسافرین محترم پرواز ۵۵۳ مشهد_تهران جهت سوار شدن به هواپیما به درب های ۴و۵ مراجع فرمایید... با تشکر از همراهی تون...
از جای خود برخاست.
محل کیفش را روی شانه های خود محکم و به سمت درب رفت.
نفس عمیقی کشید و پشت صف ایستاد.
پرواز فقط به اندازه یک نفر جا دارد و او مجبور است تنها به تهران برود.
حال سوار بر اتوبوسی منتظر برای رسیدن به ترسناک و غریبانه ترین پروازش است.
همسر و فرزندانش همراه با پروازی دیگر ساعت هشت شب به سمت تهران راه می افتند.
چند دقیقه ای گذشت و اکنون پله های هواپیما است که قاب جلوی چشمانش را نقش میدهد.
ناخواسته و بدون کوچک ترین تعادلی اشکانی مانند قطرات باران صورتش را نمناک و حالش را دگرگون کرده.
بار ها این راه را به شکل های مختلف طی کرده است.
اما گویا تفاوتی فجیع میان این سفر و سفر های دیگرش وجود دارد.
تفاوت وجود یک حال عجیب.
حالی که تمامی وجودش را به لرزه می اندازد.
حس تنهایی که گویا به هیچ روش جبران نمیشود.
قدم های پیوسته و آرامش او را تا پنج پله جلو کشانده است.
نگاهی به پایین انداخت.
ارتفاع زیاد نبود اما برایش حکم دره ای عمیقی را داشت که نفس را به حبس می کشاند.
دره ای که او را تا اعماق تنهایی و بی کسی میکشاند.
گذشت زمان از میان دستانش خارج شده و دیگر متوجه اطرافش نیست.
پله آخر را که گذراند دستانش شروع به لرزیدن کرد.
به سمت جلو قدم برداشت.
این راه را بارها گذرانده اما نه این چنین.
( یک سال پیش.
درس در زمانی که تازه دخترش عاطفه به دنیا آمده بود و کلا چند ماه داشت.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥