🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
و اما مسئله بعدی😁 #سرمایهگذار
این که میخوام یه قسمت دیگه بهتون بدمممم😊
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتویکم * تر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتودوم
*
آرام بر روی تخت تک نفره گوشه اتاق نشست.
نگاهش به اطراف چرخید.
بار ها به این خانه و این اتاق آمده بود.
همه افراد حاضر در خانه تلاش بر این داشتند که تنهایش نگذارند.
حال هم به بهانه خواب تنها شده.
بر روی تخت دراز کشیده و چشم به سقف داده.
( در خانه را گشود.
نگاهی به اطراف انداخت.
لبخندی زد و آرام صدا کرد: حمیده... حمیده خانم...
از آشپزخانه بیرون آمد و همراه با لبخندی آرام سلام کرد.
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: سلام آبجی جان... چی کار کردی... بوی غذا فلک رو گشنه کرده...
حمید: وا... حامد... فلک رو کر میکردن... گشنه دیگه چه داستانیه...
حامد: نه دیگه ما گفتیم تغییرش دادن...)
صدای در او را به خود آرود.
برخاست و گفت: بفرمایید...
در آرم باز شد و عزیز آرام داخل شد.
•
درب آسانسور باز شد.
محمد و پشت سر او مهدی به سمت میز رسول راهی شدند.
لحظه ای مکث کرد.
افراد کمی سر میز و کار خود بودند.
اعضای سایت یا در گوشه های مختلف جمع شده بودند و با هم صحبت میکردند یا کلا در محوطه نبودند.
آن هایی هم که سر میز خودشان بودند معلوم بود که تمرکز ندارند و فقط دارند کار را پیش میبرند.
منشأ این بی تمرکزی قابل پیشبینی بود.
نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.
رسول با دیدن آن ها از جای خود برخاست.
چشمان سرخ و بهم ریخته اش نشانه از گریه کردنش را میداد.
رسول: سلام محمد...
محمد: سلام... چی شده؟...
رسول: راستش... بچه ها یک دفترچه پیدا کردن که فکر کنم بهتر باشه ببینیدش...
محمد: دفترچه؟... از کجا؟...
رسول: امروز آقای شهیدی یک جلسه بازجویی دیگه با امیر فرازمند داشت...
محمد: خب...
رسول: مشخصات یه محل و یه دفترچه رو داد... بچه ها رفتن و پیداش کردن...
محمد: الان باید این رو به من بگی؟...
رسول: شرمنده آقا... آقای عبدی گفتند نگیم...
با کلافگی دستان خود را میان موهای خود فرو برد و گفت: لا الا الله... چی بگم آخه... خب چی بود دفترچه؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتودوم * آر
پ.ن: دفترچه...📓
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
یه نظرسنجیمون نشه؟! شخصیت کاظم و مرتضی رو عوض کنیم؟🤔 https://EitaaBot.ir/poll/1gvqk #مدیرعامل
خب وقتی همه تون راضی هستید چرا میگید نتونستیم ارتباط بگیریم؟😐💔😂
از شبح کانال هم شخصا تشکر میکنم🚶♂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظری باشه؟!🥲❤️🩹 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/888868
1_ دوری اجباری و مصلحتی:))
2_ چیکار به اون بدبخت داری حاجی؟... بزار پی بدبختیای خودش باشه😔😂
3_ بابا کوتاه بیاید توروخدا😂
4_ مثل همیشه عزیزی🌱✨
5_ این همه آدم بدبخت تو رمان هست چه گیری به اون دادی آخه😂💔
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظری باشه؟!🥲❤️🩹 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/888868
1_ ولی هرکدومشون یه جور قشنگنا🥲
حمایت های هرکدوم با اون یکی فرق داره:)
2_ اگه صبر کنید به وقتش به اونم میرسیم
3-4-5_ 🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظری باشه؟!🥲❤️🩹 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/888868
حلالی خواهر
بخون نوش جونت🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_154 پشت میزش ایستاد
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_155
نگاهی به داخل اتاق انداخت و درب زد:
آقا اجازه هست؟...
آقای عبدی: آره محمد بیا تو...
محمد نگاهی به آقای شهیدی که آنجا نشسته بود انداخت و رو به روی او نشست:
آقا آوین یه فکرایی تو سرش داره...
آقای شهیدی: فکر؟... مثلا چه فکرایی؟...
محمد: خیلی مطمئن نیستم باید روش کار بشه ولی فکر میکنم یه عملیات مهم در پیش داشته باشن...
آقای عبدی: عملیات؟...
محمد: بله آقا عملیات... ما منتظر بودیم ببینیم فرهاد تو باشگاه هیرمند به کیا نزدیک میشه و طرح دوستی میریزه... امروز علی اکبر چندتا عکس فرستاده برای رسول، توی عکسا فرهاد به سه نفر نزدیک شده... پسرِ آقای نیکومنظر، پسرِ آقای بهشتی و پسرِ آقای آریافر...
آقای شهیدی: هر سه نفرشون از معاونین وزارت نیرو هستن....
محمد: بله آقا... طبق گفته ی علی اکبر ارتباطی که فرهاد با این سه شخص برقرار کرده خیلی دوستانه و صمیمیِ... چرا باید بین اون همه افراد مهم با این سه نفر دوست بشه؟... فرهاد بیگدار به آب نمیزنه آقا قطعا یه نقشه ای داره...
آقای عبدی: محمد، تا از عملیاتشون و جزئیاتش مطمئن نشدیم نباید اقدامی صورت بگیره که هوشیار بشن... حواست باشه کیس از زیر ذره بینت خارج نشه... خودت شخصا روی این موضوع نظارت داشته باش...
محمد: بله آقا چشم... اگه مورد دیگه ای نیست من برم...
آقای عبدی: نه برو... فقط گزارشت رو حتما برام بیار...
محمد: چشم آقا... بااجازه...
از اتاق خارج شد و پله ها را پایین آمد... کنار رسول ایستاد و نگاه دوباره ای به وال انداخت:
رسول سعید و فرستادی؟...
رسول: بله آقا...
محمد: خیلی خب علی اکبر و بگیر برام...
هدفون را روی گوشش گذاشت و منتظر ماند صدای علی اکبر در گوشش پخش شود...
علی اکبر: جانم رسول
محمد: علی گوش کن منم... چشم از فرهاد بر نمیداری... هرجا رفت مثل سایه دنبالشی... به هیچ وجه هم نباید متوجه ی این موضوع بشه... هرجا رفت، با هرکی دیدار داشت عکس میگیری میفرستی رو سیستم رسول... سعید هم داره میاد پیشت... باهاش دست بده و خودت رو خیلی به فرهاد نزدیک نکن... احتمالا چهره ات رو توی باشگاه دیده، هرجا لازم شد سعید رو بفرست...
علی اکبر: چشم آقا... تمام حواسم جمعِ...
محمد: علی از دستش ندیما....
علی اکبر: چشم آقا...
هدفون را بیرون آورد و روی میز گذاشت:
رسول خونه ی آوینم تحت نظرِ؟...
رسول: بله آقا... یه بی تی اس همونجا مستقرِ...
محمد: خانم صابری؟
رسول: خانم صابری و خانم جویا...
محمد: خوبه... مرتضی برنگشت؟...
رسول: نه آقا... میخواید بهشون زنگ بزنم؟...
محمد: نه نمیخواد خودم زنگ میزنم تو به کارت برس... راستی داوود کجاست؟...
رسول: والا چی بگم آقا؟... جایی نداره بره که... یا سایته یا بیمارستان...
محمد: از کی مرخصی گرفته؟...
رسول: فکر کنم از آقای عبدی...
کمی فکر کرد و نگاهش را به رسول داد:
وقتی برگشت بهش بگو حتما بیاد اتاقم...
رسول: چشم آقا...
از میز رسول جدا شد و به سمت اتاق خودش رفت... وارد اتاق شد و روی صندلی کارش نشست... تلفن همراهش را برداشت و شماره ی مرتضی را گرفت.. به جای مرتضی، صدای شایان در گوشش پیچید:
جانم محمد...
محمد: سلام... کجاست این مرتضی؟...
شایان: اینجاست... دستاش کفی بود گفت من جواب بدم...
محمد: گوشی رو بزار رو اسپیکر برو پیشش...
شایان: بگو رو بلندگوئه...
محمد: مرد حسابی ما رو کاشتی اینجا رفتی اونجا ایستادی ظرف میشوری؟... کجایی تو سه ساعته؟... رفتی یه سر بزنیا...
مرتضی: اولا سلام... ثانیا غرات و به این شایان بکن که هنوز آداب مهمون داری رو یاد نگرفته و مهمونش رو میزاره جلوی ظرفشویی...
شایان: الکی مظلوم نمایی نکن... میخواستی انقدر ظرف کثیف نکنی...
محمد: آقا دعوا نکنید... مرتضی زودتر تموم کن پاشو بیا سایت کلی کار داریم... سر راهتم برو بیمارستان دنبال داوود، باهم بیاید...
مرتضی: سرظهری بیمارستان چیکار میکنه؟...
محمد: بیمارستان چیکار میکنن برادر من؟... رفته دیدن دانیار دیگه... حداکثر یک ساعت دیگه اینجایید ها...
مرتضی: باشه دیگه قطع کن مزاحم نشو... یاعلی...
محمد: علی یارت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹