eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/8888680135
1_ واقعا قول نمیدم ولی انشاءالله پیش پیش تولدت موبارک🥲❤️‍🩹 2_ بسی ممنون 3_ محمد هیچ وقت موزاحم نیست😔😂 4_ نوموخوام🦦 5_ چشه مگه؟😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: دوستان نظر🤓👇 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/8888680135
1_ میخواست ظرف چرک نکنه خو🦥 2_ آورین 3_ ممنونم که اعلام کردی 4_ کوزت و خوب اومدی😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_155 نگاهی به داخل ات
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 تماس را قطع کرد و با نگاهی به ساعت دستش را روی شماره ی دیگری گذاشت: سلام خانمم خوبی؟... عطیه: سلام محمد جان... ما خوبیم شما چه خبر؟... محمد: سلامتی... خوش میگذره اونجا؟... زینب خوبه؟... عطیه: زینبم خوبه... اینجا خیلی حالش بهتره... حسابی با مرغ و خروس های بی بی سرگرم شده... محمد: خب خداروشکر... خودت خوبی؟... عطیه: منم وقتی میبینم زینب خوبه و میخنده حالم خوب میشه... کاش زود به زود بیای بهمون سر بزنی محمد... اینجا حس غریبی دارم... محمد: چشم... تا جایی که بتونم میام بهتون سر میزنم... زینبم هست باهاش صحبت کنم؟... عطیه: آره... صبر کن الان صداش میزنم... بعداز شنیدن صدای شیرین دخترکش و کمی حرف زدن، تلفنش را قطع کرد و نگاهی به فضای سایت انداخت... ** تمام برگه های در دستش را روی میز انداخت و با لبخندی پیروزمند به صندلی تکیه داد: بازم باختی... سوزان خنده ی بلندی کرد و جام شرابش را برداشت: هنوزم رقیب قدری هستی... شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت: و البته شکست ناپذیر... سوزان: بر منکرش لعنت... شهرام: شرطمون رو که فراموش نکردی؟... سوزان جامش را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد: اینو هیچ وقت فراموش نکن... سوزان یا شرطی نمیبنده، یا تا آخر پاش می ایسته... شهرام هم انگشت هایش را در هم چفت کرد و روی میز خم شد: خوبه... حریفِ اینجوری رو دوست دارم... سوزان ایستاد و میز را دور زد: از شرطِ قدیمی مون چه خبر؟... شهرام پوزخندی زد و جواب داد: خوبه... در به در داره دنبالم میگرده... به خیال خودش میتونه پیدام کنه... خانواده اش رو هم فرستاده روستا که مثلا از پرونده دورشون کنه... سوزان: پس هنوز داریش... شهرام: یه درصد فکر کن رهاش کرده باشم... شهرام تو هیچ شرط بندی ای نمیبازه... اینو هیچ وقت فراموش نکن سوزان... سوزان: تو که انقدر تو کارت حرفه ای عمل میکنی و حواست جمعِ، پس چرا دفعه قبل از دست دادیش؟... شهرام: دفعه ی قبل از بی عرضگی متیو بود که تونستن جامون رو پیدا کنن... وگرنه من تا تهش میرفتم و حتی جنازه اش رو هم تحویلشون نمیدادم... سوزان: یعنی عاشق این خشن بازیاتم... شهرام: خشن نبودم که اسمم شهرام نبود... یه جوری برات کادو پیچش کنم که عشق کنی... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹