🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدونوزدهم _: اسم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوبیستم
تماس را به اجبار قطع کرد و به تماشای ادامه فیلم پرداخت.
آقای عبدی: عجب... هیچ بد نبود... ادامه بدید...
محمد: ممنون آقا...
آقای عبدی: پایان جلسه... محمد بعدش بیا اتاق من کارت دارم...
و همزمان با گفتن جمله آخرش به گوشی همراه محمد اشاره ای کرد.
همه از اتاق خارج شدند و محمد ماند با تلفنی که دوباره با تماس آقا قاسم به صدا در آمده بود.
دستش را روی دکمه سبز گذاشت و گوشی را به گوش خود نزدیگ کرد.
محمد: سلام آقا قاسم... خوبید؟...
آقا قاسم با صدایی نسبتا بلند گفت: سلام کجایی چرا جواب تلفن نمیدی؟... تو خجالت نمیکشی؟... من و باش دخترم رو به دست کی سپردم... بلند شو یک سر بیا خونه دخترم کارت دارم...
محمد: آقا قاسم آروم باشید...
با عصبانیت و صدای بلندتر از قبل پاسخ محمد را داد: ساکت... منتظرتم...
صدای بوق در گوشش پیچید.
هم به آقا قاسم حق میداد هم نه.
هم باید میرفت هم باید میماند.
هم چیزی برای گفتن داشت هم نه.
نفس عمیقی کشید، کیفش را برداشت و به سمت اتاق آقای عبدی رفت.
آقای عبدی بر روی صندلی خود و آقای شهیدی بر روی مبل کنارش نشسته اند.
آقای شهیدی: حرفی بهش نزنی ها...
آقای عبدی: چی میگی علی... میدونی الان این اتفاق چقدر همه مون رو انداخته توی دردسر؟... بابا بهم زنگ زدن میگن پرونده رو باید از محمد بگیرم...
در به صدا در آمد.
محمد با اذن ورود داخل شد.
آقای عبدی: بشین محمد...
آرام و بی هیچ حرفی کنار آقای شهیدی نشست.
سرش را پایین انداخت.
نه روی بالا آوردن داشت نه روی حرف زدن.
آقای عبدی: تو باید بیشتر حواس خودت رو جمع می کردی...
محمد: شرمنده ام آقا...
آقای عبدی: الان شرمندگیت رو من چیکار کنم؟... پرینت بگیرم بزارم لای پرونده؟... بابا مرد حسابی تو که میدونی دشمن زیاد داری و کلا دنبال بهونه اند که تو رو پرت کنند بیرون... میدونی اگه این مسئله به گوش یکیشون برسه چقدر تو دردسر افتادیم...
آقای شهیدی: حالا دیگه مهم نیست... نباید غصه گذشته رو خورد بلند شو بلند شو برو با پدر زنت صحبت کن... دیگه ملاقات شون تکرار نشه... جدا از حرف و حدیث خطرناکه...
آقای عبدی: غصه کدوم گذشته علی؟... بابا دارم میگم خراب کرده... خراب...
محمد: شرمنده ام... با اجازه...
از جای خود برخواست و به سمت در رفت.
آقای عبدی: این دفعه حواست رو بیشتر جمع کن... خراب کاری دوباره نشه...
محمد سرش را به سمت آقای عبدی برگردادند و گفت: چشم آقا...
میان راه تفنش زنگ خورد.
تماس از مشهد است.
پاسخ داد: بله؟...
امیر پشت خط است.
مضطر و نگران گفت: سلام آقا محمد...
_: سلام خوبی امیر جان؟... چه خبر؟... چیزی شده؟...
_: آقا... آقا حامد...
_: حامد چی؟...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥