🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوپنجم چشم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوششم
بیش تر از این نمیتوانست آن جا بماند.
آرام از جای خود برخاست و به سمت بیرون قبرستان راهی شد.
تلفن را از جیب در آورد تا اسنپ بگیرد.
اما صدای بوق یک ماشین توجه او را به پشت سر جلب کرد.
محمد از ماشین پیاده شد و گفت: حمیده خانم...
با چهره ای متعجب و لحنی پرسان پاسخ داد: آقا محمد؟... شما نرفتید؟...
محمد: سلام... نمیتونستم تنهاتون بزارم... بفرمایید بالا...
تشکر کوتاهی کرد و سوار بر صندلی عقب ماشین شد.
ماشین که حرکت افتاد پنجره را پایین داد و جاده را تماشا کرد.
*
آسانسور ایستاد و دربش باز شد.
به سمت اتاق راهی شد.
میز ها، پله ها و اتاق ها را پشت سر گذاشت و به مقصد خود رسید.
درب را گشود.
نگاهی به اطراف کرد.
نفس عمیق و پر از افسوس کشید.
پشت میزش رفت و پوشه سبز رنگی که آنجا بود را گشود.
نگاهی به تمامی پرونده و پیچ و خم های این چند ساله اش کرد.
تلفن سیاه رنگ کنارش را برداشت و شماره دو را فشرد.
داوود: سلام آقا...
محمد: سلام... یک لحظه بیا اتاق من...
داوود: بله چشم...
از جای خود برخاست و نگاهی از پنجره به بیرون انداخت.
در اتاق به صدا در آورد.
محمد: بیا تو...
داوود وارد شد و گفت: جانم آقا... کارم داشتید؟...
محمد: همه بچه ها رو جمع کن... اعلام یک جلسه فوری...
داوود: الان آقا؟...
محمد: پس کی؟...
داوود: آخه مهدی و رسول که اداره نیستند...
محمد: زنگ بزن بگو بیان مهمه...
مکثی کرد و پاسخ داد: چشم...
محمد: یک ساعت دیگه اتاق جلسه همه جمع باشن...
داوود چشمی گفت و از اتاق خارج شد.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥