🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوشصتوچهار × م
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوشصتوپنجم
چشمانش از شدت گریه به سوزش افتاده و توان پاهایش از بین رفته.
صدایی قلبش را گویا از حرکت نگاه داشت: افهم... حامد ابن محسن...
چشمانش دیگر جایی را نمیدی.
گویا هاله ای سیاه رنگ دیده هایش را پوشانده بود.
سرش تیر عمیقی کشید و تعادل بدنش را از دستان او خارج کرد.
صدای زینب و عطیه میان گوشش زمزمه میشد: حمیده... حمیده... یا خدا... چی شدی حمیده...
*
نوبت به قرار دادن جنازه میان قبر رسید.
یک نفر باید میان قبر میرفت.
نگاه ها یک دیگر را از نظر میگذراند.
محمد: من میرم...
مهدی: مح...
مانع ادامه دادن حرفش شد: من میرم...
بسم الله کوتاهی گفت و به سمت درون قبر راهی شد.
پا میان گودال بزرگی گذاشت که قرار بر تنها ماند رفیقش در میان آن بود.
آب دهان خود را بلعید و دست را برای گرفتن جنازه بالا آورد.
او را گرفت و آرام میان قبر نهاد.
بند کفن را گشود و برای آخرین بار به چهره حامد نگریست.
لبخندی گوشه لبش نمایان شد و آرام گفت: این هم آرزوت... سلام ما رو هم به امام حسین ع برسون...
*
عطیه: حمیده جان مطمئنی نمیخوای ما بمونیم؟...
حمیده: آره... عطیه جان... ممنون... شما برید خونه... من بعداً... بعداً خودم میام... میخوام یکم با حامد... تنها باشم...
عطیه: هرطور خودت صلاح میدونی... خداحافظ...
کمی از حمیده فاصله گرفتند.
محمد: عطیه... من میمونم توی ماشین شما برید نمیشه حمیده خانم رو اینجا تنها گذاشت...
عطیه: پس منم میمونم...
محمد: نه عطیه... تو برو خونه... الان کلی مهمون اونجاست کمک نیاز میشه... عزیز رو هم برسون... کاری داشتید زنگ بزنید...
عطیه: باشه...
*
از دور شدن عطیه و محمد که مطمئن شد آرام کنار قبر نشست.
دستی بر خاک کشید و گفت: داداش... یادته همیشه چی میخوندی؟... همیشه میگفتی مداحی های حاج محمود یه چیز دیگست... راستی... من هنوز دارمش ها...
گوشی را از میان کیف بیرون کشید.
میان موسیقی ها به دنبال چیزی گشت و بعد از چند لحظه، ضربه ای بر صوتی نسبتا کوتاه زد: شب های پریشونی با چشم های بارونی مثل چشمه ای اما باز هم تشنه میمونی...
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥