eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
228 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌دوم * آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 × ماشین را پاک کرد. آرام گفت: بفرمایید... دانه دانه از ماشین پیاده شدند. در را بست. نگاهی به اطراف انداخت. ماشین رسول کمی جلوتر پارک شده و مهدی هنوز نرسیده بود. همراه با نفس عمیقی بغض میان گلو را پنهان کرد. نگاهش را از خیابان گرفت و به سمت قبر ها داد. قدم های متداوم و با دقتش او را به مقصد قبری می‌کشاند که کوروش کنارش ایستاده بود. کوروش: سلام داداش... پاسخی کوتاه داد. نگاهی به داخل قبر حفر شده کرد. آرامش عجیبی حاکم بر قبر بود. رسول کمی آن طرف تر به درختی تکیه داده و نقطه ای را بر روی زمین تماشا میکرد. اما گویا متوجه حضور محمد و بقیه نشده و بی توجه با پا به سنگ های کنار قبر ضربه میزد. آرام کنارش رفت. دستی بر شانه اش گذاشت. رسول با شتاب سر خود را بالا آورد و گفت: عه... سلام داداش... صدایش لرزش داشت، دستانش سرد و چشمانش سرخ بود. دستانش سرد و چشمانش سرخ بود. محمد نگاهش را به قبر روبه‌رو داد. رسول: الان چی میشه؟... نگاهش را به سمت او بازگرداند و پاسخ داد: نمیدونم... مهدی آرام آرام به آن ها نزدیک و نزدیکتر شد. همراه با سلامی کوتاه نفسی کوتاه کشید. صندلی های زیادی اطراف چیده شده بود. حمیده، عطیه، زینب، حاج خانم، عزیز و دوستان و آشنایان دور و نزدیک کم کم می آمدند. پک میوه بین افراد حاضر پخش میشد. چند دقیقه ای به این روال گذشته. محمد جعبه دیگر میوه ها را گشود. مهدی میان مردم درحال پذیرایی بود. رسول هم بطری آبی را به سمت زینب و حمیده میبرد. دقایق کند و به سختی یک دیگر را پشت سر می‌گذاشتند. تا این که ورود ماشین حامل شهید همه را به خود آورد. محمد، رسول و مهدی آرام آرام به سمت ماشین رفتند. کوروش از سمت کمک راننده پیاده شد. جنازه را بیرون آوردند و به سمت قبر حرکت کردند. نفس ها در سینه تنگ شده بود. اشک چهره ها را شست و شو میداد. باور این صحنه ها برای همه دشوار بود. جنازه را بر زمین گذاشتند و هر یک گوشه ای رو به قبله ایستادند. نماز را شروع کردند: الله اکبر... بسم الله الرحمن الرحیم... صدا میان گوش هایش می‌پیچید. به سختی نماز می‌خواند. هیچ گاه حتی در کابوس هایش هم نمی‌توانست همچین چیزی را تحمل کند. بدنش سرد بود و می‌لرزید. نفس هایش ناقص و پشت هم بود. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥