🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_156 تماس را قطع کرد
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_157
دفترچه خاطراتش را کناری گذاشت و روی سنگی نشست... پاهایش را در خود جمع کرد و دستانش را دور آنها حلقه کرد... حالا که زینب با این مکان اخت گرفته و بعداز شیطنت های طولانی به خواب رفته بود، او وقتی پیدا کرده تا به زندگی و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود فکر کند... کل زندگی اش محمد بود و تمام تفکراتش هم حول و حوش او میچرخید... با یادآوری کار چند وقت پیش او لبخندی روی لبانش نشست... یادش نمیرود، همسرش هنوز از راه نیامده و لباس هایش را عوض نکرده بود که او را کناری کشیده و موضوع را در میان گذاشته بود...
" محمد: عطیه یه ماموریت برات دارم...
عطیه: ماموریت؟! برای من؟...
محمد: بله... خودتو دست کم نگیرا، همسر یه مامور امنیتی خودش یه مامور کارکشته است... منتها تو یه حوزه ی دیگه...
عطیه: اون وقت تو چه حوزه ای؟...
محمد: حوزه ی خانواده... یکی از بچه هامون با خانمش به مشکل خورده، مثل اینکه هم و دوست دارن ولی به خاطر شغل طاها یکم زندگی براشون سخت شده... منم دیدم شما ماشاءالله انقدر خبره ای که نه تنها میتونی خونه ی خودمون و مدیریت کنی بلکه میتونی این بنده خدا روهم ارشاد کنی بلکه با کار همسرش کنار بیاد، دیگه گفتم به خودت بگم...
خودش را به آن راه زد و گفت:
من همچین کاری نمیکنم... اتفاقا اون بنده خدایی که میگی اصلا ارشاد نیاز نداره بلکه من خودمم باید دو سه جلسه برم پیشش یکم فن و فنون ترسوندن آقایون رو یاد بگیرم تا جنابعالی قدر منو بیشتر بدونی...
محمد: شما همینکه از این رفتار ها نداری و با خانمیت صبوری میکنی باعث میشه ما قَدرت رو بدونیم... اگه این کارم بکنی که دیگه اصلا نور علی نور...
با چشمان براقش به اون نگاه کرد و خندید:
الان یعنی داری مخ منو میزنی؟...
محمد: انقدر معلومه؟...
خنده ی کوتاهش صدادار شد:
از دست تو محمد... یعنی اگه این زبون و نداشتی عمرا بابام منو بهت میداد...
محمد: تو رو که از خدا گرفتم، بابات فقط واسطه بود..."
هنوز هم با یادآوری آن لحظات و تلاش های محمد برای راضی کردن او، لبانش به لبخند باز میشد... در همان حالِ شیرینی که داشت زیرلب برای همسرش چهار قل خواند و خاطره ی آن قرار را در ذهنش مرور کرد...
"لیوان شربتش را برداشت و روی میز گذاشت:
زحمت نکش الهه جون باید برم سریع... بچه رو گذاشتم خونه ی خواهرشوهرم...
الهه: خب می آوردینش با خودتون...
عطیه: نه دیگه نمیشد... بیا بشین که حرف ها دارم باهات...
الهه: جانم بفرمایید...
عطیه نگاهی به او انداخت و گفت:
ماشاءالله هزار ماشاءالله... چقدر صورتت معصومه... همینه آقا طاها انقدر عاشقته دیگه...
الهه: اون اگه عاشق من بود یکم بهم توجه میکرد...
عطیه: چند ساله ازدواج کردید؟...
الهه: سه سال...
عطیه: خب پس همینه... من و آقامحمد 7 ساله داریم با هم زندگی میکنیم... شاید باورت نشه ولی تا چند وقت همینطوری کش مکش داشتیم... همیشه فکر میکردم کارش اونو از من گرفته ولی بعد فهمیدم محمد حتی تو شلوغ ترین شرایطش هم از من غافل نیست...
الهه: چطوری فهمیدید؟...
عطیه: خب... یکیش صحبت های عزیز خدابیامرز بود... منظورم مادر آقامحمده... عزیز خودش تنهایی بچه هاش رو بزرگ کرد... محمد و مثل کف دستش میشناخت... محمد هم خیلی به عزیز وابسته بود... هروقت دلم از نبودای محمد میگرفت میرفتم پیش عزیز... عزیز دلم و قرص میکرد... از سختیای شغل محمد میگفت و آرامشی که از حضور من تو خونه اش میگیره... ولی خب مهم ترین دلیلش رفتارهای خود محمد بود... میدونی، منو محمد از اول زندگیمون با هم شرط کردیم که ملاحظه ی همدیگه رو نکنیم... شرط کردیم که نزاریم حرفی تودلمون بمونه تا باعث سوءتفاهم بشه... متاسفانه یه مشکلی که اکثر خانواده ها دارن اینه که اصلا باهم حرف نمیزنن... منو محمد قرار گذاشتیم هرچی شد بشینیم با حرف زدن حلش کنیم و نزاریم اون موضوع تو ذهنمون بمونه تا بعدا ازش یه غول بسازیم و زندگیمون رو خراب کنیم...
الهه: خب... منو آقاطاها هم خیلی باهم حرف میزنیم... ولی، ولی حرفامون هیچ وقت به نتیجه نمیرسه... همه اش یا اون از دست من ناراحت میشه یا من... برای همین ترجیح میدیم اصلا در مورد این موضوع با هم صحبت نکنیم...
عطیه از جایش برخاست و کنار او نشست:
یه چیزی بپرسم بهم راستش و میگی....
الهه: آره حتما...
عطیه: تو واقعا آقا طاها رو دوست داری؟..
الهه سرش را به زیر انداخت و آرام جواب داد:
من دوسش ندارم... عاشقشم... ولی اون، انگار اصلا منو نمیخواد... نمیدونم شاید دلش هنوز پیش اون...
عطیه که حالا فهمیده بود موضوع از جای دیگری آب میخورد گفت:
آقاطاها قبلا عاشق کسی بوده؟...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_165 درب اتاق را باز
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_157
سرعت ماشین را کم کرد و از آینه نگاهی به عقب انداخت:
مرتضی کدوم وری برم؟...
مرتضی: برو سمت راست... دویست متر جلوتر یه جاده ی خاکیِ... همونو برو داخل...
وارد جاده ی خاکی شد و با دقت نگاهش را به اطراف چرخاند:
اینجاست؟...
مرتضی: خیابونش آره... ولی یکم جلوترِ... برو تا بگم...
بدون اینکه دقت نگاهش را از اطراف جاده بگیرد، سرعت ماشین را بالاتر برد... بعداز دقایقی با صدای کاظم به خودش آمد و پایش را کمی روی پدال ترمز فشرد...
کاظم: بچه ها اون جلو رو... ماشین آتش نشانیِ...
مرتضی: موقعیت گوشی هم همینجا رو نشون میده...
کمی عقب تر از ماشین آتش نشانی نگه داشت و به سرعت پیاده شد... در همان لحظه ی اول توانست ماشین سیاه رنگی که چند مامور آتش نشانی آن را احاطه کرده بودند ببیند و مالکش را تشخیص دهد... با ضربانی تند تر از حد معمول به سمت ماشین قدم تند کرد که دستش گرفته شد... به عقب چرخید و مردی با لباس مقدس آتش نشانی را دید...
(...): کجا میری آقا؟... بیا عقب خطرناکه...
محسن: آقا ولم کن این ماشین دوستمه...
(...): شما بیا عقب بزار همکاران من به کارشون برسن بعد من همه چی رو بهت توضیح میدم...
محسن: الان رفیقم کجاست؟...
(...): نیم ساعتی میشه که آمبولانس بردتش... یه آقایی هم به عنوان همراهش رفت...
کاظم: یه آقا؟...
مرد به عقب چرخید و جواب کاظم را داد:
آره... یه پسر جوونی بود...
کاظم بلافاصله دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را بیرون کشید... عکس فرهاد را روی صفحه آورد و رو به سمت او گرفت:
این پسره که نبود؟...
(...): نه... سنش از این بالاتر میزد... تقریبا ۲۰_۲۵ ساله...
نفس راحتی کشید و تلفن را درون جیبش برگرداند... اینبار مرتضی به حرف آمد و پرسید:
حالا کدوم بیمارستان بردنش؟... حالش خیلی بد بود؟...
(...): والا من تو این موارد خیلی سررشته ندارم... ولی مامور های اورژانس که اومدن سریع بردنش...
محسن دستی به سرش کشید و موهایش را چنگ زد:
یاخدا... محمد که همیشه مطمئن رانندگی میکرد... اصلا چرا باید بزنه جاده خاکی؟..
(...): ترمز ماشین بریده بود...
هرسه با تحیر به او نگاه کردند... مرتضی ابروهایش را در هم کشید و گفت:
مطمئنید شما؟...
(...): بله... و بیشتر از اون مطمئنم که ترمز خودبهخودی نبریده... عمدی بوده... ما حتی با 110 هم تماس گرفتیم... ماموراشون اومدن و عمدی بودن ماجرا رو تایید کردن... بعدهم همراه همون آقاپسر رفتن بیمارستان...
کاظم: شما میدونی کدوم بیمارستان رفتن؟...
(...): والا به من چیزی نگفتن... ولی طبق حالی که بیمار داشت فکر میکنم باید بگردید دنبال نزدیک ترین بیمارستان...
با نگاه دوباره ای به ماشین و تشکر از مامور آتش نشانی به سمت ماشین خودشان رفتند... محسن دوباره روی صندلی راننده نشست و همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت:
مرتضی زنگ بزن رسول بگو آدرس نزدیک ترین بیمارستان و برامون بفرست...
مرتضی بلافاصله تلفنش را روشن کرد و شماره ی رسول را گرفت:
الو رسول...
رسول: آقا چی شد؟...
مرتضی: گوش کن میگم بهت... بگرد آدرس نزدیک ترین بیمارستان و به موقعیت محمد پیدا کن...
رسول: بیمارستان؟... آقا اتفاقی افتاده؟...
مرتضی: رسول معطلش نکن... بدو فقط... گوشی رو قطع نکن منتظرم...
رسول: چشم آقا...
دقایقی گذشت و صدای اعلان گوشی کاظم بلند شد...
رسول: آدرس و فرستادم برای آقا کاظم... تقریبا یک ربع فاصله دارید...
مرتضی: دمت گرم...
رسول: آقا فقط توروخدا اگه خبری شد به منم بگیدا... من منتظرم...
مرتضی: باشه زنگ میزنم بهت... یاعلی...
**
خود را به میز پذیرش رساند و پرسید:
خانم ببخشید... همین الان یه آقای تصادفی نیاوردن اینجا؟...
پرستار: اسمشون چی بوده؟...
محسن: بعید میدونم اسمی داده باشن... همراهش یه آقا پسر جوونی بوده...
پرستار: آهان بله فهمیدم کی رو میگید... بردنشون طبقه ی دوم بخش اتاق های عمل...
محسن: اتاق عمل؟... مگه حالش چقدر بد بود؟...
پرستار: من اطلاع ندارم آقا باید با دکترشون صحبت کنید...
با کلافگی از میز جدا شد و نگاهی به کاظم و مرتضی انداخت... بدون توجه به آسانسور، به کمک پله ها خودشان را به طبقه ی دوم ساختمان رساندند... با کمک علامت های روی زمین و تابلوهای نصب شده اتاق عمل را پیدا کردند... با دیدن مامور پلیس به سمتش رفتند:
سلام خداقوت...
(...): سلام امرتون؟...
محسن: ما همراه همین آقایی هستیم که تصادف کردن... شما میدونید دقیقا چه اتفاقی افتاده؟...
(...): گویا ترمز ماشینشون بریده بوده... اونم با یه چیز فوق العاده تیز... همین آقا پسر با اورژانس تماس میگیره و اطلاع میده... ما هم چون موضوع مشکوک بود اجازه ندادیم برن...
سری به نشانه ی تایید تکان داد و نگاهی به مرد جوان انداخت:
کار خوبی کردید... ممنونم از لطفتون...