🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_51 دست به سینه به ما
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_52
کلاه موتورش را بر سر گذاشت و با حرکت ماشین، ماموریتش را شروع کرد... با فاصله ی نسبتا زیادی پا به پای ماشین میرفت و چشم از او بر نمیداشت...
اما در آن سوی ماجرا، محمد متوجه ی این تعقیب شده بود و اینبار نمیخواست او را از دست بدهد... نیم نگاهی به آینه انداخت و تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید...
محمد: الو سجاد جان سلام... احوال پرسی رو بزار برای بعدا الان یه کار فوری برات دارم.... ببین برو پیش رسول بهش بگو موقعیت منو برات بفرسته... سریع یه موتور بردار بیا... سریع باش ها سجاد کارم فوریه...
تلفن را قطع کرد و رو به علی اکبر گفت:
سجاد که بهمون رسید سرعتت رو ببر بالا... طوری که این موتوریه برای یه لحظه گمت کنه...
علی اکبر: میخواید چیکار کنید آقا؟
محمد: میخوام گیرش بندازم...
اما شایان که از نقشه ی محمد خبر نداشت، با مهارت کامل او را دنبال میکرد... با بالا رفتن سرعت ماشین، فشار پایش روی گاز بیشتر شد... ولی با پیچیدن ماشین بازیافت به سمتش، سریع پایش را روی ترمز گذاشت و خودش را کنترل کرد تا روی زمین سر نخورد... نفسش را بیرون داد و دوباره موتور را به حرکت در آورد.... کمی که جلوتر رفت ماشین تحت تعقیبش را یافت... ماشینی که حال، به جای محمد، سجاد روی صندلی شاگرد آن نشسته بود...
محمد که از به سرانجام رسیدن نقشه اش مطمئن شده بود، موتور سجاد را روشن کرد و پشت سر شایان به راه افتاد... طبق نقشه ی او، علی اکبر چندین متر جلوتر، به داخل کوچه ای پیچید و شایان هم به دنبالش... و تا به خودش بیاید محمد پشت او در آمده و در وسط کوچه محاصره شده بود...
باز هم محمد از او جلو افتاده و برده بود... گویا از این بازی خوشش می آمد که از موتورش پیاده شد و به سمت محمد رفت... محمد هم که فقط میخواست کلاه کاسکت را از سر مرد مرموز و آموزش دیده ی رو به رویش بردارد تا او را بشناسد، پیاده شد و قدم جلو گذاشت... خونسردی این مرد برایش عجیب و در عین حال هولناک بود... گویا چشم هایش با او حرف میزدند...
نفس عمیقی کشید و مقابل مرد تسلیمِ رو به رویش ایستاد... او را به دیوار چسباند و کلاهش را از سر بیرون کشید... با دیدن شایان و لبخند پیروزمندانه ی روی لبش، تمام بدنش یخ کرد... به 5 سال پیش پرتاب شد... روز هایی که بدترین کابوس شب هایش شده بود...
شایان که سستی محمد را دید... جایش را با رفیق دیرینه اش عوض کرد و او را به دیوار کوباند... سرش را نزدیک گوش او برد و زمزمه کرد:
چطوری رفیق؟ خوب فرار کردیا.... ولی میبینی که... دوباره پیدات کردم...
و با پوزخندی به سمت علی اکبر و اخم های درهمش برگشت.... با صدای بلندی گفت:
خوبه که روش غیرت دارید... یه زمانی هم گل سرسبد محافل ما بود.... ولی از من به شما نصیحت.... خیلی روش حساب باز نکنید...
انگشتش را روی سینه ی محمد کوبید و با خشم گفت:
از پشت خنجر میزنه....
و محمد مبهوت را تنها گذاشت و رفت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹