eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام👋 من تازه همین الان تونستم گوشی رو بردارم برای تایپ پارت رو که تایپ کردم تقدیم میکنم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌پنجم ( چ
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 با صدای شکستن چیزی به خود آمد. از جای خود برخاست و به سمت آبدار خانه رفت. خرده شیشه ها روی زمین پراکنده شده. رسول: چی شده؟... سهراب: هیچی چیزی نیست دستم لیز خورد... * آرام کفش های خود را در آورد و با بسم اللهی وارد نماز خانه شد. مهری را برداشت و گوشه ای نشست. قرآن کوچکی را از درون جیبش درآورد. نگاهش که به صفحات نورانی و زیبای قرآن خورد، به گذشته سفر کرد. ( حرم شاه عبدالعظیم حسنی. چهار رفیق همراه هم وارد صحن شدند. اما درس مانند همیشه کل کل هایشان است که نظر همه را جلب میکند. رسول: حالا ناهار چی بخوریم؟... حامد: گشنه پلو با خورشت دل ضعفه... رسول: دارم جدی میگم ها... مهدی: چلو کباب مهمون آقا رسول... حامد: آخ گفتی... من اصلا نمی‌دونم چرا وقتی مهمون رسولیم اشتهام باز میشه... محمد: آره... منم کمبود پیدا کردم... واقعا نیازه... رسول: محمد تو هم؟... گاوبندی کردید دیگه؟... مهدی: کی ما؟... محمد: نه اصلا... از این خبر ها نیست... پس بعد از نماز نهار چلوکباب عمو رحیم مهمون آقا رسول... رسول: عه... قبول نیست... دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردید؟... حامد: پس حله دیگه... ایوللل... رسول: ایول؟... محمد: بسه دیگه... حامد: آهان راستی یه چیزی براتون گرفتم... رسول: عه... ایول... چی؟... چهار قرآن کوچک با جلد قهوه ای را از میان کیفی که در دست داشت در آورد و گفت: ایناهاش... خریدم چهارتایی با قرآن یه شکل قرآن بخونیم...) قطره آبی بر روی دستش افتاد و همین او را به خود آورد. قرآن را بست و به صورت خود نزدیک کرد. دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. با تمام وجود شروع کرد به گریه کردن. چند دقیقه بدون آن که چیزی میان ذهنش بیاید یا مکثی بکند اشک ریخت و گریه کرد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌ششم با ص
پ.ن: گاو بندی کردن...😂 پ.ن: قرآن رو حامد براش خریده بود...💔 پ.ن: یه سوال صبر میکنید دومی رو تا ساعت ده یازده بدم یا نه؟... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام👋 ولادت دخت حیدر کرار و زیبایی امیرالمومنین رو بر تمامی مومنین و مسلمین جهان بلاخص صاحب عصر و زمان ارواح نا فداک تبریک عرض میکنم.❤️ یه قسمت از ققنوس رو هم برای عیدی آماده کردم که تقدیم تون میکنم انشاءالله
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌ششم با ص
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 از جای خود برخاست. قرآن را درون جیب خود قرار داد و شروع کرد به نماز خواندن. چند دقیقه ای گذشت. بعد از نماز به سمت کوروش راه افتاد. از راه رویی طولانی گذشت. به در قهوه ای بزرگی رسید. درب را گشود. سالن وسیع و چندین جنازه سر تا سر محوطه را پرکرده است. دستی از پشت بر روی شانه اش نشست. سر خود را برگرداند. کوروش است که با نگاهی سر تا سر محمد را میگذراند. کوروش: جنازه سوم اون آخر... محمد: ممنون... آرام آرام به سمت پیکر بی‌جان رفیقش قدم برداشت. کنار جسم حامد زانو زد. محمد: این رسمش نبود... چرا تنها تنها رفتی؟... مگه قرار نبود یا جایی نریم یا اگه میرم با هم باشیم... اشک پهنای صورتش را گرفته است. گریه امانش را بریده. پرچم را کمی کنار زد تا صورت رفیقش تماشا کند و قابی تکرار نشدنی را در ذهن خود خلق کند. نفس عمیقی کشید و با همراهی اشکانش ادامه داد: الان ما باید جواب خواهرت رو چی بدیم؟... الان من برم اداره به بچه ها چی بگم؟... به رسول... به مهدی... بهشون چی بگم؟... رفیق نیمه راه شدی؟... نگفتی این وسط من باید چه خاکی توی سرم بریزم؟... مرد حسابی فکر خواهرت رو نکردی؟... اون بنده خدا چه گناهی کرده؟... چرا باید داغ تو هم بره روی داغ هاش؟... خواهرت هنوز منتظرند تا ما خبری از تو براشون ببریم... الان من چی باید بگم؟... چجوری؟... چرا تنهام گذاشتی؟... الان من با مهدی و رسول چیکار کنم؟... چیکار کنم حامد؟... و اما این قطرات اشکی که از صورتش سرازیر شدند حال پرچم بر روی تابوت را نمناک کرده است. ناگهان جرقه ای درون خیالاتش او را محکوم به سکوتی عجیب کرد. بر پرچمی که بر روی پیکر رفیقش است بوسه ای زد و گفت: حامد... تو از همه مشکلات گذشتی تا به اینجا رسیدی... تو اگه الان بی جان روی زمینی برای اینه که دلت نمی‌خواست احدی به این پرچم نگاه چپ بکنه... دلت میخواست همیشه خواهرت توی امنیت کامل باشه... تو خودت رو فدای این پرچم و ناموست کردی... بهت قول میدم... قول میدم نزارم این پرچم زمین بی افته یا کسی نگاه چپ به ناموست بکنه... بوسه ای بر صورت دوست همیشه همراهش زد و پرچم را به حالت اول بازگرداند. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌هفتم از
پ.ن: یه عیدی خوشگل و نسبتاً طولانی✨ پ.ن: حامد و محمد... پ.ن: خودت رو فدای این پرچم و ناموست کردی... پ.ن: میخواد راهش رو ادامه بده... پ.ن: جرقه چی بود؟... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
سلام بچه ها طبق شواهد امروز پارت داریم😁 فعلا از پارت سرمایه گذار جان حمایت کنید تا بعد نماز مغرب که پارت رو بفرستم🥲❤️‍🩹