🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1_ 🥲❤️🩹
2_ آرامش قبل از طوفان😂
3_ راست میگیا خودم بهش دقت نکرده بودم😂💔
4_ مردیِ جذاب🥺
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1_ نا بابا؟
2_ میفرستم الان:///
3_ عه؟ خب باشه
4_ میفرستم چندتا
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_150 وارد سایت شد و ا
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_151
محمد: خب... با نام و یاد خدا جلسه رو آغاز میکنم... همچنان درگیر پرونده ی آرگوس هستیم... اول یه مرور روی نکات پرونده داشته باشیم تا بعد...
عکس شهرام را روی برد انداخت و نگاهی به رسول انداخت:
رسول...
رسول: مجهول ترین فرد پرونده... فقط یه اسم ازش میدونیم که مطمئن هم نیستیم واقعی باشه... اسم و تصویرش هیچ جا ثبت نشده... ما حتی دیتابیس فرودگاه رو هم بررسی کردیم ولی هیچ چیزی به اسمش ثبت نشده بود... خیلی پشت پرده است و عملا چیزی ازش نداریم...
مرتضی: شایان هم تقریبا هیچی از شهرام نمیدونه... حتی اسمی هم که ازش داشت جعلی بود و فقط تونست چهره اش و شناسایی کنه... بدون اینکه خودش خبر داشته باشه خونه اش رو تجهیز کردیم هیچ تماس مشکوکی نداشته و کسی هم باهاش ارتباط نگرفته...
سعید: آقا من فکر میکنم تنها کسی که میتونه شهرام رو پیدا کنه همین آقا شایانه... باید باهاش ارتباط بگیره...
کاظم صندلی اش را چرخاند و رو به سعید گفت:
نشدنیه... شایان سر مرگ عزیز آب پاکی رو ریخته رو دستش... با رفت و آمد این چند روزه اش هم قطعا تا الان متوجه شدن که شایان و از دست دادن...
محمد: حواستون رو جمع کنید بچه ها... شایان الان قطعا تحت نظره... هیچ کدوم از شما نباید دور و اطراف خونه اش دیده بشید... منو کاظم و مرتضی مشکلی نداره چون پامون وسط پرونده است ولی شماها نباید شناسایی بشید... رسول در مورد آوین چی داری برامون؟
رسول: آقا بعداز عملیاتی که آوین و فرهاد مبنی بر نزدیک شدن به من و دانیار انجام دادن، تقریبا هیچ فعالیت مشکوکی ازشون دیده نشده... به غیر از همون افرادی که اجیر شدن تا فضای مجازی رو ملتهب کنن انگار ماموریت دیگه ای بهشون محول نشده... نمیدونم شاید متوجه شده باشن که آوین سوخته و دنبال اینن که بزارنش کنار، شاید هم دارن برای یه عملیات بزرگ آماده میشن...
محمد: خودت چی فکر میکنی رسول؟...
رسول نگاهی به داوود انداخت و او جواب سوال محمد را داد:
آقا ممکنه احتمال اول هم درست باشه ولی ما فکر میکنیم احتمال دوم قوی تره...
محمد: دلیل داوود... دلیلت و بگو...
داوود: آقا معمولا وقتی سرویس فکر میکنه دشمن بهش نزدیک شده، اول خودشو سفید میکنه و بعد میره سراغ حذف باگ... اگه اونا احساس کرده باشن که آوین تحت نظره قطعا تا الان حذفش میکردن... یا حداقل کاری میکردن که ما فکر کنیم حذف شده تا سفیدش کنن...
محمد: ممکنه منتظر موقعیت خاصی اند... شاید آوین ماموریتی داره که باید تمومش کنه و بعد حذفش کنن...
داوود: شاید... شاید واقعا دنبال حذفش باشن... ولی ما مطمئنیم آوین قبل از حذف شدن یا سفید شدنش یه ماموریت مهم داره...
کاظم: از کجا مطمئنید؟...
داوود خواست چیزی بگوید که رسول خودش ادامه ی ماجرا را بر عهده گرفت:
آقا فرهاد و که یادتونه؟... همونی که به دانیار نزدیک شد و بعد هم به گروه آوین پیوست...
محمد: خب؟...
رسول: درسته چیزی از آوین دیده نشده ولی اگه یادتون باشه ما فرهاد رو هم زیر نظر داشتیم...
محمد: رسول جان... من کلا یکی دو هفته است که نیومدم سایت... همه چی یادمه...
جمع حاضر در اتاق خنده ی کوتاهی کردند و رسول گفت:
ببخشید آقا... حق با شماست... بگم بقیه شو؟...
محمد: آره ادامه بده...
رسول: آقا ما فرهاد رو هم زیر نظر داشتیم... روزانه چندتا خط عوض میکرد، به مناطق مختلف سرکشی میکرد، خودشو به شکل آدمای مختلف در می آورد و هر پنجشنبه با یه کیف قهوه ای میرفت دیدن آوین و وقتی صبح جمعه از خونه اش بیرون میزد، کیفی دستش نبود...
محمد: یعنی کیف رو به آوین تحویل میده و از شب های هفته یک شبش رو هم پیش آوین میگذرونه...
رسول: بله آقا... پنجشنبه شب ها...
محمد: خب بعدش؟...
رسول: آقا میتونم سیستمم و به وال متصل کنم؟...
محمد: آره حتما....
رسول ایستاد و به سمت ویدئو وال رفت... سیم آن را به لپ تاپش وصل کرد و عکس مرده ژنده پوش و جوانی را روی وال انداخت:
آقا این فرهاده... عکس مال یکی از محله های جنوب تهرانه... فرهاد دوشنبه ی هفته ی قبل رو کلا توی این محله گذرونده و تقریبا به همه جاش سرک کشیده...
عکس مردی با لباس های مارک دار و ماشین شاهین سفید را نشان داد و دست به سینه شد:
این هم شاهینه... منتها این بار توی فرمانیه... جالبه بدونید دوشنبه ی این هفته اش رو هم توی این محله گذرونده...
عکس دیگری را روی وال انداخت... نگاهش را روی موهای بور و کیف ورزشی پسرک چرخاند و گفت:
تو این عکس هم که چهره اش کاملا معلومه... یکشنبه و سه شنبه ی هفته ی قبل با این تیپ و قیافه رفته باشگاه... حالا فکر میکنید کدوم باشگاه رفته باشه؟
داوود نگاهی به اسم بزرگ سردرد باشگاه انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
آکادمی هیرمند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
با عرض شرمندگی امروز پارت نداریم ولی پنجشنبه حتما پارت داریم🥲❤️🩹
#مدیرعامل
همین الان نشستم براتون پارت بنویسم
الان بخوابید فرداصبح بیدار شدید پارت فرستاده شده🌱✨
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ خیر
2_ محمدتتتتتتتت؟!😒
3_ عه منم😁
4_ اگه میشد دریغ نمیکردم🙃❤️🩹
5_ عزیزی🌱
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ نه دیگه تا این حد😔😂
2_ نیدونم والا
3_ عالی نگاهته:)
4_ بله
5_ قربانت
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ ممنون... قبول باشه راستی😄💚
2-3-4_ باتشکر از نظرات گرانبهای شما دوستان عزیز
5_ خب شما هرجور عشقت میکشه تصور کن
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: حال ندارم پینوشت بنویسم🦦 https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secr
1_ به سلامتی و میمنت😂❤️
2_ والا بوخودا
3_ نه هنوز
4_ بله صددرصد😌
5_ آخ که تو عضو محبوب منی😂❤️🩹
#مدیرعامل