eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ عزیزی 2_ چشم 3_ 🦦🦦 4_ دیگه نامردی نکنید! دو هفته یه بار؟! من هفته ای حداقل دو پارت میزارم اونم تو ایام امتحانات و تحصیل!! 5_ خسته نشید یه وقت فقط نشستید و پارت میخونید😔😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ دیگه منبع آرامشش نیست🥲 با مرگ عزیز انگار همزمان هم پدرش رو از دست داد هم مادرش رو🚶‍♂ 2_ چاره ی دیگه ای هم دارن؟! 3_ بالاخره😂 4_ عزیزدلی🌱✨ خوشحالم که پارت ها رو دوست دارید🤍 5_ چشم عباس آقا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: نظرات کم بود پارت بلندتر از این نشد🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://
1_ یه روز نذاشتما😐 درگیر درس شدم پارت یادم رفت🚶‍♂ 2_ چشممممممم 3_ آفرین هیچ جا نرید همینجا بمونید😂 4_ دیگه شما به بزرگی خودت ببخش😔😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_149 با باز شدن درب د
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 وارد سایت شد و از همانجا نگاهی به افراد تیمش انداخت... مانند همیشه پشت سیستم نشسته و مشغول کار بودند... لبخندی کمرنگ روی لبانش نشاند و با قدم هایی آرام به سمت میز رسول رفت... چشمش را روی مانیتور ها چرخاند و به صورت جدی رسول رسید... لبخندش را گسترش داد و دستش را روی شانه ی او گذاشت... خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: آقا رسول ما چطوره؟... رسول که در کارش غرق شده و با این حرکت محمد کمی ترسیده بود، به عقب چرخید و با دیدن او گل از گلش شکفت: آقامحمدددد... سریع ایستاد و او را در آغوش گرفت: خوبید آقا؟... نمیدونید چقدر جای خالی تون حس میشد... محمد تک خندی زد و ضربه ای به کمر او کوبید: آروم رسول... من که بچه ها رو گذاشته بودم تو سایت... رسول از او جدا شد و نگاهی به چهره اش انداخت: از نظر پرونده که مشکلی نبود آقا... جای خالی خودتون حس میشد... محمد: خیلی خب بسه دیگه زبون نریز... بقیه بچه ها کجان؟... رسول: داوود و سعید که ت.م اند... فرشید دیشب شیفت بود رفت خونه... علی اکبر و طاها هم همینجا سر میزاشون بودن... نمیدونم شاید رفتن نمازخونه... محمد: خب خوبه... از پرونده چه خبر؟... رسول: آقا از شهرام که فعلا خبری نیست... تمام دیتابیس ها رو بررسی کردیم هیچ اطلاعاتی ازش ثبت نشده... اگه شما اسمش رو نمیگفتید هم نمیفهمیدیم که شهرامه و کارن نیست... شایان هم زیر نظر داریم بچه ها کامل به خونه اش اشراف دارن... تا الان کاری نکرده که بخواد مشکوک باشه... در مورد گروهِ آوین و منابعش هم یه سری نکات هست که اگه میشه یه جلسه بزارید اونجا توضیح بدم... چون داوود هم باید باشه... یه سری چیزا دست اونه... محمد: خیلی خب باشه... خداقوت... من یه سر میرم پیش آقای عبدی تو هم شیفت داوود و سعید رو عوض کن زودتر بیان سایت... یه خبرم از محسن و مرتضی و کاظم بگیر بگو اونا هم بیان... یه زنگم بزن به فرشید بگو اگه استراحت کرده پاشه بیاد... رسول: آقا فرشید کلا سه ساعته رفته خونه... محمد: حالا بگو بیاد جلسه رو باشه بعدش بره نمازخونه استراحت کنه... رسول: روچشمم آقا... محمد: به کارت برس... از میز رسول و نگاه مشتاق او جدا شد و به سمت پله ها رفت... خود را به اتاق آقای عبدی رساند و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد: سلام آقا... آقای عبدی: سلام محمد جان... بشین... بهتری؟... روی مبل نشست و نگاهش را به دستانش داد: بله آقا خداروشکر خیلی بهترم... آقای عبدی: الحمدالله... انشاءالله از امروز خودت هستی دیگه؟... محمد: آقا من واقعا برای این غیبت ها شرمنده ام... همه اش درگیری پیش اومد نتونستم زودتر بیام... آقای عبدی: درکت میکنم... شرایط سختی برات به وجود اومده... ولی سعی کن اوضاع رو دستت بگیری... نزار سیر پرونده رو گم کنی محمد... محمد: چشم آقا من تمام تلاشم رو میکنم... آقای عبدی: خوبه... بچه هاتم قشنگ سازمان دهی کن... یکم از وقتی رفتی به هم ریخته شدن... محمد: بله آقا حتما... اگه امری ندارید من مرخص بشم... آقای عبدی: محمد... خیلی حواست به خودت باشه... پرونده بهت نیاز داره... لبخند کوتاه زد و سرش را با خجالت به زیر انداخت: چشم آقا... بااجازه... از اتاق بیرون آمد و بعداز نیم نگاهی به فضای سایت، به سمت نمازخانه رفت... سر راهش جواب سلام چند نفر را داد و با ذکری زیرلب وارد نمازخانه شد... نگاهش را دور تا دور آنجا چرخاند و به سمت آشپزخانه ی کوچک گوشه ی نمازخانه رفت... صندلی را عقب کشید و رو به روی طاهایی که به لیوان چایش چشم دوخته و در فکر فرو رفته بود، نشست... طاهای تیمش انقدر در فکر بود که حتی بوی عطرِ همیشگی فرمانده اش را هم احساس نکرد و نگاهش همچنان به بخار برخاسته از لیوان بود... محمد دستش را جلو برد و لیوان را از جلویش برداشت: بسه دیگه آقا طاها بدبخت رنگش پرید... طاها به خودش آمد و با تعجب سرش را بالا گرفت... با دیدن محمد لبخندی کمرنگ ولی واقعی روی لبانش نشست و کمی در جایش جا به جا شد: آقامحمد... کی اومدید؟... محمد: تقریبا نیم ساعتی میشه... چی شده چرا انقدر تو فکری؟ طاها: چیزی نشده آقا... داشتم به شما فکر میکردم... محمد: مطمئنی؟! چشم از محمد گرفت و به دستانش دوخت... با صدایی که کمی لرزش داشت پاسخ داد: بله آقا... مطمئنم... محمد: باشه... نمیخوای بگی نگو... ولی دروغ نداشتیم آقا طاها... این چند وقت که نبودم چی عوض شده؟... دیگه رو ما مثل قبل حساب باز نمیشه... طاها: نه آقا این چه حرفیه... شما همیشه رو سر ما جا داری... محمد: اونکه منم شما رو دوست دارم... ولی فکر کنم یکم ملاحظه کار شدی طاها... طاها: ملاحظه ی چی آقا؟... محمد: ملاحظه ی من... ملاحظه ی شرایط... چرا حرفت رو میخوری طاها؟... سرش را به زیر انداخت: آقا ما نمیخوایم شما رو ناراحت ببینیم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_150 وارد سایت شد و ا
محمد: من وقتی ناراحتم که میام میبینم آروم ترین عضو گروهم به جای اینکه سر میزش مشغول کار باشه، توی آشپزخونه نشسته و ذهنش معلوم نیست کجاست... طاها مشکلی برات پیش اومده؟... لبش را گزید و سرش را بالا گرفت... نگاهی به محمد انداخت و سعی کرد خودش را کنترل کند: آقا... خانمم... برام دادخواست فرستاده... محمد: دادخواست؟... دادخواستِ چی؟... طاها: دادخواست طلاق... محمد: طلاق؟!... طلاق برای چی؟... طاها: میگه دیگه نمیتونه با شرایط شغلم کنار بیاد... محمد: ولی شما الان سه ساله دارید با هم زندگی میکنید... خانمت تو این سه سال که مشکلی نداشته... طاها: آره ولی... نمیدونم چرا جدیدا خیلی رو کارم حساس شده... سعی میکنم کنترل شرایط رو دستم بگیرم بهش توجه کنم ولی هر روز ناآروم تر از قبل میشه... تا اینکه دیشب بهم گفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و برگه ی دادخواست و گذاشت جلوم...ولی من نمیخوام طلاقش بدم آقا... لبخند کمرنگی زد و دستش را روی دست او گذاشت: خانمت نمیخواد ازت طلاق بگیره پسر... طاها: پس... این دادخواست!... محمد: اون فقط میخواد تو بهش توجه کنی... میخواد بترسی... بترسی که از دستش بدی... که بیشتر حواست رو بهش جمع کنی... طاها: ولی آقا من همیشه حواسم بهش بوده... محمد: میدونم... ولی خانما روحیه ی حساسی دارن طاها... اونا تمام توجه همسرشون رو میخوان... خانمت میترسه تو رو از دست بده... برای همین سعی داره اون ترس رو به تو هم منتقل کنه که قدرش رو بیشتر بدونی... الانم نمیخواد نگران باشی... من با عطیه صحبت میکنم یه روز بیاد خونه تون خانمت رو توجیح کنه... خوبه؟.. طاها: ولی آقا آخه... تو این شرایط... من اصلا نمیخوام مزاحم شما باشم... محمد: تو غصه ی شرایط منو نخور... زینب که از بیمارستان مرخص شد عطیه رو میفرستم پیش خانمت... نهایت دو سه ساعت بخوان با هم حرف بزنن دیگه... زیاد طول نمیکشه... طاها: ممنونم آقا... خیلی مردید... به خدا هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمیکنم... از پشت میز بلند شد و لبخندی زد: اگه میخوای جبران کنی بشو همون طاهای قبل... الانم یه چای دیگه برای خودت بریز یه چای هم ببر برای رسول... یکم دیگه بگذره پشت مانیتور خوابش میبره... طاها هم ایستاد و نگاه عمیقی به او انداخت: آقا محمد... محمد: بله!... طاها: شما که نباشی هیچ کس حواسش به ماها نیست... خیلی خوبه که هستید و حواستون به همه هست... لبخندی زد و ضربه ای به شانه ی او کوبید... با خیالی راحت تر از قبل از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: من وقتی ناراحتم که میام میبینم آروم ترین عضو گروهم به جای اینکه سر میزش مشغول کار باشه، توی آش
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احساس میکنم داخل این جمله، جمله ی "ما بهت نیاز داریم" مخفی شده پ.ن⁴: منم شما رو دوست دارم🥲❤️‍🩹 پ.ن⁵: دادخواست طلاق!! پ.ن⁶: محمدی که حواسش به همه هست... حتی به چایِ رسول🌚✨ پ.ن⁷: شما که نباشی هیچ‌کس حواسش به ماها نیست🥺 پ.ن⁸: خیلی خوبه که هستید🕊 پ.ن⁹: نبینم نظری نباشه هااا🙄 https://harfeto.timefriend.net/17346043781782 https://daigo.ir/secret/7541327709
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز اگه تونستم پارت و میرسونم ولی اگه نشد دیگه شرمنده🥲❤️‍🩹
افسردگی؟ شوخی میکنی😂 من خدام و دارم🙃🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا