eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
306 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_149 با باز شدن درب د
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 وارد سایت شد و از همانجا نگاهی به افراد تیمش انداخت... مانند همیشه پشت سیستم نشسته و مشغول کار بودند... لبخندی کمرنگ روی لبانش نشاند و با قدم هایی آرام به سمت میز رسول رفت... چشمش را روی مانیتور ها چرخاند و به صورت جدی رسول رسید... لبخندش را گسترش داد و دستش را روی شانه ی او گذاشت... خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: آقا رسول ما چطوره؟... رسول که در کارش غرق شده و با این حرکت محمد کمی ترسیده بود، به عقب چرخید و با دیدن او گل از گلش شکفت: آقامحمدددد... سریع ایستاد و او را در آغوش گرفت: خوبید آقا؟... نمیدونید چقدر جای خالی تون حس میشد... محمد تک خندی زد و ضربه ای به کمر او کوبید: آروم رسول... من که بچه ها رو گذاشته بودم تو سایت... رسول از او جدا شد و نگاهی به چهره اش انداخت: از نظر پرونده که مشکلی نبود آقا... جای خالی خودتون حس میشد... محمد: خیلی خب بسه دیگه زبون نریز... بقیه بچه ها کجان؟... رسول: داوود و سعید که ت.م اند... فرشید دیشب شیفت بود رفت خونه... علی اکبر و طاها هم همینجا سر میزاشون بودن... نمیدونم شاید رفتن نمازخونه... محمد: خب خوبه... از پرونده چه خبر؟... رسول: آقا از شهرام که فعلا خبری نیست... تمام دیتابیس ها رو بررسی کردیم هیچ اطلاعاتی ازش ثبت نشده... اگه شما اسمش رو نمیگفتید هم نمیفهمیدیم که شهرامه و کارن نیست... شایان هم زیر نظر داریم بچه ها کامل به خونه اش اشراف دارن... تا الان کاری نکرده که بخواد مشکوک باشه... در مورد گروهِ آوین و منابعش هم یه سری نکات هست که اگه میشه یه جلسه بزارید اونجا توضیح بدم... چون داوود هم باید باشه... یه سری چیزا دست اونه... محمد: خیلی خب باشه... خداقوت... من یه سر میرم پیش آقای عبدی تو هم شیفت داوود و سعید رو عوض کن زودتر بیان سایت... یه خبرم از محسن و مرتضی و کاظم بگیر بگو اونا هم بیان... یه زنگم بزن به فرشید بگو اگه استراحت کرده پاشه بیاد... رسول: آقا فرشید کلا سه ساعته رفته خونه... محمد: حالا بگو بیاد جلسه رو باشه بعدش بره نمازخونه استراحت کنه... رسول: روچشمم آقا... محمد: به کارت برس... از میز رسول و نگاه مشتاق او جدا شد و به سمت پله ها رفت... خود را به اتاق آقای عبدی رساند و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد: سلام آقا... آقای عبدی: سلام محمد جان... بشین... بهتری؟... روی مبل نشست و نگاهش را به دستانش داد: بله آقا خداروشکر خیلی بهترم... آقای عبدی: الحمدالله... انشاءالله از امروز خودت هستی دیگه؟... محمد: آقا من واقعا برای این غیبت ها شرمنده ام... همه اش درگیری پیش اومد نتونستم زودتر بیام... آقای عبدی: درکت میکنم... شرایط سختی برات به وجود اومده... ولی سعی کن اوضاع رو دستت بگیری... نزار سیر پرونده رو گم کنی محمد... محمد: چشم آقا من تمام تلاشم رو میکنم... آقای عبدی: خوبه... بچه هاتم قشنگ سازمان دهی کن... یکم از وقتی رفتی به هم ریخته شدن... محمد: بله آقا حتما... اگه امری ندارید من مرخص بشم... آقای عبدی: محمد... خیلی حواست به خودت باشه... پرونده بهت نیاز داره... لبخند کوتاه زد و سرش را با خجالت به زیر انداخت: چشم آقا... بااجازه... از اتاق بیرون آمد و بعداز نیم نگاهی به فضای سایت، به سمت نمازخانه رفت... سر راهش جواب سلام چند نفر را داد و با ذکری زیرلب وارد نمازخانه شد... نگاهش را دور تا دور آنجا چرخاند و به سمت آشپزخانه ی کوچک گوشه ی نمازخانه رفت... صندلی را عقب کشید و رو به روی طاهایی که به لیوان چایش چشم دوخته و در فکر فرو رفته بود، نشست... طاهای تیمش انقدر در فکر بود که حتی بوی عطرِ همیشگی فرمانده اش را هم احساس نکرد و نگاهش همچنان به بخار برخاسته از لیوان بود... محمد دستش را جلو برد و لیوان را از جلویش برداشت: بسه دیگه آقا طاها بدبخت رنگش پرید... طاها به خودش آمد و با تعجب سرش را بالا گرفت... با دیدن محمد لبخندی کمرنگ ولی واقعی روی لبانش نشست و کمی در جایش جا به جا شد: آقامحمد... کی اومدید؟... محمد: تقریبا نیم ساعتی میشه... چی شده چرا انقدر تو فکری؟ طاها: چیزی نشده آقا... داشتم به شما فکر میکردم... محمد: مطمئنی؟! چشم از محمد گرفت و به دستانش دوخت... با صدایی که کمی لرزش داشت پاسخ داد: بله آقا... مطمئنم... محمد: باشه... نمیخوای بگی نگو... ولی دروغ نداشتیم آقا طاها... این چند وقت که نبودم چی عوض شده؟... دیگه رو ما مثل قبل حساب باز نمیشه... طاها: نه آقا این چه حرفیه... شما همیشه رو سر ما جا داری... محمد: اونکه منم شما رو دوست دارم... ولی فکر کنم یکم ملاحظه کار شدی طاها... طاها: ملاحظه ی چی آقا؟... محمد: ملاحظه ی من... ملاحظه ی شرایط... چرا حرفت رو میخوری طاها؟... سرش را به زیر انداخت: آقا ما نمیخوایم شما رو ناراحت ببینیم...