🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_149 با باز شدن درب د
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_150
وارد سایت شد و از همانجا نگاهی به افراد تیمش انداخت... مانند همیشه پشت سیستم نشسته و مشغول کار بودند... لبخندی کمرنگ روی لبانش نشاند و با قدم هایی آرام به سمت میز رسول رفت... چشمش را روی مانیتور ها چرخاند و به صورت جدی رسول رسید... لبخندش را گسترش داد و دستش را روی شانه ی او گذاشت... خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
آقا رسول ما چطوره؟...
رسول که در کارش غرق شده و با این حرکت محمد کمی ترسیده بود، به عقب چرخید و با دیدن او گل از گلش شکفت:
آقامحمدددد...
سریع ایستاد و او را در آغوش گرفت:
خوبید آقا؟... نمیدونید چقدر جای خالی تون حس میشد...
محمد تک خندی زد و ضربه ای به کمر او کوبید:
آروم رسول... من که بچه ها رو گذاشته بودم تو سایت...
رسول از او جدا شد و نگاهی به چهره اش انداخت:
از نظر پرونده که مشکلی نبود آقا... جای خالی خودتون حس میشد...
محمد: خیلی خب بسه دیگه زبون نریز... بقیه بچه ها کجان؟...
رسول: داوود و سعید که ت.م اند... فرشید دیشب شیفت بود رفت خونه... علی اکبر و طاها هم همینجا سر میزاشون بودن... نمیدونم شاید رفتن نمازخونه...
محمد: خب خوبه... از پرونده چه خبر؟...
رسول: آقا از شهرام که فعلا خبری نیست... تمام دیتابیس ها رو بررسی کردیم هیچ اطلاعاتی ازش ثبت نشده... اگه شما اسمش رو نمیگفتید هم نمیفهمیدیم که شهرامه و کارن نیست... شایان هم زیر نظر داریم بچه ها کامل به خونه اش اشراف دارن... تا الان کاری نکرده که بخواد مشکوک باشه... در مورد گروهِ آوین و منابعش هم یه سری نکات هست که اگه میشه یه جلسه بزارید اونجا توضیح بدم... چون داوود هم باید باشه... یه سری چیزا دست اونه...
محمد: خیلی خب باشه... خداقوت... من یه سر میرم پیش آقای عبدی تو هم شیفت داوود و سعید رو عوض کن زودتر بیان سایت... یه خبرم از محسن و مرتضی و کاظم بگیر بگو اونا هم بیان... یه زنگم بزن به فرشید بگو اگه استراحت کرده پاشه بیاد...
رسول: آقا فرشید کلا سه ساعته رفته خونه...
محمد: حالا بگو بیاد جلسه رو باشه بعدش بره نمازخونه استراحت کنه...
رسول: روچشمم آقا...
محمد: به کارت برس...
از میز رسول و نگاه مشتاق او جدا شد و به سمت پله ها رفت... خود را به اتاق آقای عبدی رساند و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد:
سلام آقا...
آقای عبدی: سلام محمد جان... بشین... بهتری؟...
روی مبل نشست و نگاهش را به دستانش داد:
بله آقا خداروشکر خیلی بهترم...
آقای عبدی: الحمدالله... انشاءالله از امروز خودت هستی دیگه؟...
محمد: آقا من واقعا برای این غیبت ها شرمنده ام... همه اش درگیری پیش اومد نتونستم زودتر بیام...
آقای عبدی: درکت میکنم... شرایط سختی برات به وجود اومده... ولی سعی کن اوضاع رو دستت بگیری... نزار سیر پرونده رو گم کنی محمد...
محمد: چشم آقا من تمام تلاشم رو میکنم...
آقای عبدی: خوبه... بچه هاتم قشنگ سازمان دهی کن... یکم از وقتی رفتی به هم ریخته شدن...
محمد: بله آقا حتما... اگه امری ندارید من مرخص بشم...
آقای عبدی: محمد... خیلی حواست به خودت باشه... پرونده بهت نیاز داره...
لبخند کوتاه زد و سرش را با خجالت به زیر انداخت:
چشم آقا... بااجازه...
از اتاق بیرون آمد و بعداز نیم نگاهی به فضای سایت، به سمت نمازخانه رفت... سر راهش جواب سلام چند نفر را داد و با ذکری زیرلب وارد نمازخانه شد... نگاهش را دور تا دور آنجا چرخاند و به سمت آشپزخانه ی کوچک گوشه ی نمازخانه رفت... صندلی را عقب کشید و رو به روی طاهایی که به لیوان چایش چشم دوخته و در فکر فرو رفته بود، نشست... طاهای تیمش انقدر در فکر بود که حتی بوی عطرِ همیشگی فرمانده اش را هم احساس نکرد و نگاهش همچنان به بخار برخاسته از لیوان بود...
محمد دستش را جلو برد و لیوان را از جلویش برداشت:
بسه دیگه آقا طاها بدبخت رنگش پرید...
طاها به خودش آمد و با تعجب سرش را بالا گرفت... با دیدن محمد لبخندی کمرنگ ولی واقعی روی لبانش نشست و کمی در جایش جا به جا شد:
آقامحمد... کی اومدید؟...
محمد: تقریبا نیم ساعتی میشه... چی شده چرا انقدر تو فکری؟
طاها: چیزی نشده آقا... داشتم به شما فکر میکردم...
محمد: مطمئنی؟!
چشم از محمد گرفت و به دستانش دوخت... با صدایی که کمی لرزش داشت پاسخ داد:
بله آقا... مطمئنم...
محمد: باشه... نمیخوای بگی نگو... ولی دروغ نداشتیم آقا طاها... این چند وقت که نبودم چی عوض شده؟... دیگه رو ما مثل قبل حساب باز نمیشه...
طاها: نه آقا این چه حرفیه... شما همیشه رو سر ما جا داری...
محمد: اونکه منم شما رو دوست دارم... ولی فکر کنم یکم ملاحظه کار شدی طاها...
طاها: ملاحظه ی چی آقا؟...
محمد: ملاحظه ی من... ملاحظه ی شرایط... چرا حرفت رو میخوری طاها؟...
سرش را به زیر انداخت:
آقا ما نمیخوایم شما رو ناراحت ببینیم...