🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_150 وارد سایت شد و ا
محمد: من وقتی ناراحتم که میام میبینم آروم ترین عضو گروهم به جای اینکه سر میزش مشغول کار باشه، توی آشپزخونه نشسته و ذهنش معلوم نیست کجاست... طاها مشکلی برات پیش اومده؟...
لبش را گزید و سرش را بالا گرفت... نگاهی به محمد انداخت و سعی کرد خودش را کنترل کند:
آقا... خانمم... برام دادخواست فرستاده...
محمد: دادخواست؟... دادخواستِ چی؟...
طاها: دادخواست طلاق...
محمد: طلاق؟!... طلاق برای چی؟...
طاها: میگه دیگه نمیتونه با شرایط شغلم کنار بیاد...
محمد: ولی شما الان سه ساله دارید با هم زندگی میکنید... خانمت تو این سه سال که مشکلی نداشته...
طاها: آره ولی... نمیدونم چرا جدیدا خیلی رو کارم حساس شده... سعی میکنم کنترل شرایط رو دستم بگیرم بهش توجه کنم ولی هر روز ناآروم تر از قبل میشه... تا اینکه دیشب بهم گفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و برگه ی دادخواست و گذاشت جلوم...ولی من نمیخوام طلاقش بدم آقا...
لبخند کمرنگی زد و دستش را روی دست او گذاشت:
خانمت نمیخواد ازت طلاق بگیره پسر...
طاها: پس... این دادخواست!...
محمد: اون فقط میخواد تو بهش توجه کنی... میخواد بترسی... بترسی که از دستش بدی... که بیشتر حواست رو بهش جمع کنی...
طاها: ولی آقا من همیشه حواسم بهش بوده...
محمد: میدونم... ولی خانما روحیه ی حساسی دارن طاها... اونا تمام توجه همسرشون رو میخوان... خانمت میترسه تو رو از دست بده... برای همین سعی داره اون ترس رو به تو هم منتقل کنه که قدرش رو بیشتر بدونی... الانم نمیخواد نگران باشی... من با عطیه صحبت میکنم یه روز بیاد خونه تون خانمت رو توجیح کنه... خوبه؟..
طاها: ولی آقا آخه... تو این شرایط... من اصلا نمیخوام مزاحم شما باشم...
محمد: تو غصه ی شرایط منو نخور... زینب که از بیمارستان مرخص شد عطیه رو میفرستم پیش خانمت... نهایت دو سه ساعت بخوان با هم حرف بزنن دیگه... زیاد طول نمیکشه...
طاها: ممنونم آقا... خیلی مردید... به خدا هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمیکنم...
از پشت میز بلند شد و لبخندی زد:
اگه میخوای جبران کنی بشو همون طاهای قبل... الانم یه چای دیگه برای خودت بریز یه چای هم ببر برای رسول... یکم دیگه بگذره پشت مانیتور خوابش میبره...
طاها هم ایستاد و نگاه عمیقی به او انداخت:
آقا محمد...
محمد: بله!...
طاها: شما که نباشی هیچ کس حواسش به ماها نیست... خیلی خوبه که هستید و حواستون به همه هست...
لبخندی زد و ضربه ای به شانه ی او کوبید... با خیالی راحت تر از قبل از آشپزخانه خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: من وقتی ناراحتم که میام میبینم آروم ترین عضو گروهم به جای اینکه سر میزش مشغول کار باشه، توی آش
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲
پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=))
پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃
احساس میکنم داخل این جمله، جمله ی
"ما بهت نیاز داریم" مخفی شده
پ.ن⁴: منم شما رو دوست دارم🥲❤️🩹
پ.ن⁵: دادخواست طلاق!!
پ.ن⁶: محمدی که حواسش به همه هست... حتی به چایِ رسول🌚✨
پ.ن⁷: شما که نباشی هیچکس حواسش به ماها نیست🥺
پ.ن⁸: خیلی خوبه که هستید🕊
پ.ن⁹: نبینم نظری نباشه هااا🙄
https://harfeto.timefriend.net/17346043781782
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
سلام
امروز اگه تونستم پارت و میرسونم ولی اگه نشد دیگه شرمنده🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1_ چون شما گفتی چشم🤓
2_ داوود اوضاع خاصی داره که بخوایم بهش بپردازیم؟🚶♂
3_ به حول و قوه ی الهی
خداکنه موندگار باشه😔🔪😂
4_ قطعا هر وقت بتونم پارت و میزارم
5_ روزهای فرد
پنجشنبه ها هم بگیر نگیر داره
ممکنه بزارم ممکنه نزارم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1_ ایتا یا روبیکا؟
2_ تجربی
3_ دوره ی چی؟
4_ قربانت
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1-2-3_ میزارم امروز
4_ محمد بارگیری کردنی نیست😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بالاخره برگشت سایت🥲 پ.ن²: جای خالی خودتون حس میشد آقا=)) پ.ن³: پرونده بهت نیاز داره🙃 احسا
1_ خوبی از شماست...
2_ ممنون از شما که نظر دادی❤️🩹
3_ قطعا داریم🙃
4_ بله... البته اکثرا داخل روبیکا هستن
میزارم چندتاشونو
#مدیرعامل