eitaa logo
خبرگزاری بسیج کاشمر
3.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
33 فایل
کانال پوشش خبری ورسانه ای برنامه ها وفعالیت های سرپنجه های ناحیه مقاومت بسیج کاشمر صفحات مجازی خبرگزاری بسیج کاشمر ایتا: https://eitaa.com/Basij_Kashmar ادمین های کانال: https://eitaa.com/mttt1401 https://eitaa.com/Ali_reza_kashmar
مشاهده در ایتا
دانلود
جرعه ای معرفت،در محضر شهداء👇💐👇 🌷 مسافر ملکوت دقیقاً همین جا را میگفت. اتاقی که بیشتر شبها آنجا نماز میخواند. گفت: داخل اتاق یک تشت آب بگذارید و دختر معلول من را آنجا بگذارید و شما که مادر شهید هستید روی بدن دخترم آب بریزید. چه کار کنم حاج خانم من به پسر شما اعتقاد دارم. من چند روز است که میروم سر مزارش و زار میزنم شاید خدا به حق آبروی این شهید دخترم را شفا بدهد. بعد از این همه تقاضا دیشب آمد به خوابم و گفت که این کارها را انجام بده... حاج خانم حرف پسر شهیدش محمدزمان را گوش کرد. تشت را گذاشت داخل همان اتاق و گفت بسم الله، بعد هم آب را آرام آرام ریخت روی بدن دخترک همین طور که آب میریخت یاد پسرش افتاد و گفت وجعلنا من الماء كل شيء حی... صدای جیغ زن را که شنید به خودش آمد کودک از تشت بیرون آمده و با پای خودش به آغوش مادر رفت .... از دختران جوان فامیل بود. ناراحت بود که یکبار محمدزمان را دیده و او هیچ سلام و علیکی نکرده انتظار داشت که طلبه جوان فامیل آداب معاشرت را رعایت کند یکی دو روز بعد مادر محمدزمان دخترک را به کناری کشاند و از طرف فرزندش از او خواست که حجابش را بیشتر رعایت کند. حالا سالها از آن ماجرا گذشته بود. شیخ شهید آمده بود به خوابش. مثل همان روز اخم کرده بود عصبانی بود. دختر از دیدنش جاخورد میگفت از دست شما راضی نیستم شما که حجابت خدا را ناراضی کرده. بیدار که شد خیلی خجالت کشید همین رویای صادقه باعث تحولش گردید. گفتند حال بچه اصلاً خوب نیست. یعنی کارش تمام است حتی غیر مستقیم گفته بودند که به فکر کفن و دفن باشید. تنها امیدی که به ذهنم رسید عزت و اعتبار شهید محمد زمان ولی پور در پیشگاه خدا بود. یاد جوراب خونی شهید افتادم. روزی که پیکر شهید را آوردند جوراب خونی را از پایش در آوردیم و به یادگار نگه داشتیم. سریع جوراب را برداشتم و رفتم بیمارستان جوراب را به بدن مریض کشیدم و زیر لب میگفتم محمدزمان تو پیش خدا آبرو داری، این مردم به تو اعتقاد دارند شفای این بچه را از خدا بخواه... الان چند سالی از آن ماجرا گذرد آن بچه بزرگ شده و افتخاری است برای جامعه و خانواده اش. وقتی پیکر محمدزمان را آوردند بدنش پر از ترکش اما لبخند به لب داشت و دستش به نشانه احترام به سینه بود! وقتی به خانه آمدم از خستگی خوابم برد بلافاصله محمدزمان آمد و گفت: از دیدن لبخند برلب و دستی که به احترام بر سینه بود تعجب کردی؟ داشتم در لحظه آخر به آقایم امام حسین (ع) سلام دادم. یکباره خود آقا آمدند و مرا در آغوش می گرفتند. 🌐 خبرگزاری بسیج کاشمر: 📱https://eitaa.com/Basij_Kashmar 📱https://rubika.ir/Basij_Kashmar ❖═▩ஜ•🍃🌸🍃••ஜ▩═❖