eitaa logo
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
369 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
89 فایل
اطلاع رسانی برنامه های کانون بسیج فرهنگیان اداره آموزش و پرورش ناحیه ۶ استان اصفهان دریافت نظرات و پیشنهادات ارتباط با ادمین @yazeinab14 @Gomnam_mimanim313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشــــــق #قسمت_هجدهم ❤#هوالعشـــق فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رو نگهدار تو دستت ت
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه نگاه میڪنم. دستـے.به روسری ام میڪشم و دورش را بادقت صاف میڪنم. دسته گلـے ڪه برایش خریده ام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. آمده ام دنبالش مثل 😂 میدانم نمیخواهد دوستانش از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم بدهد آن هم حسابـے😂 در باز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند. میبینمش درست بین سه،چهار تا از دوستانش در حالیکه یک دستش را روی شانه پسری گذاشته است و باخنده بیرون می آیـد. یک قدم جلو می روم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببیند. روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهش بہ من میخورد و رنگش به یکباره میپرد! یڪ لحظه مکث میکند و بعد سرش را میگرداند سمت راستش و چیزی به دوستانش میگویـد. یڪ دفعه مسیرشان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایش میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکند و من سمج تر میشوم _ اقا سید!علی جان؟ یڪ دفعه یکی ازدوستانش با تعجب به پشت سرش نگاه میکند. درست خیره به چشمان من!😐 به شانه اش میزند و با طعنه میگوید: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگویـد ،ازشان جدا میشود و سمتم می آیـد. دسته گل را طرفش میگیرم. _ به به!خسته نباشید آقا! میدیدم که مسیر با دیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپرد _ ارع همسر!اما یادت نره صوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن صوریت! _ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط با گل اومدی !اصلاً اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟...اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! از حرفش خنده ام میگیرد😁!چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشود. حسابی حرصش گرفته! _ حالا گل رو نمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا...قرار بود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همان دوستش چندقدم بہ ما نزدیک میشود و کمی آهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟ دستش را باکلافگی در موهایش میبرد. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم میکند. _ هوف...برو خونه...تا یہ چیز نشده. پشتش را میکند تابرود که بازوانش را میگیرم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »