بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشق #قسمت_اول یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم.
#مدافع_عشـــق
#قسمت_دوم
روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنند را رصد میڪنم❢
ساعتـےاست ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است.جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهے با اشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم❢
تقریبا ازهمہ چیزو همه ڪَس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنوز طلبہ جذابتون رو پیدا نڪردید؟❣❣😒
رومیگردانم سمت صدای مردانہ اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود❣
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم #نوربالابزنه.
_ چطورمگه؟❣...مفتشـے..؟😒
اخم میڪند،نگاهش رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزد❣
_ نہ خیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت بہ دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم...ولـے..😠
_ ولےچے؟....دخالت نڪنید دیگه❢...وگرنه یہو خدا میندازتتون توجهنما😁
_ عجب❢...خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواستہ اس❢
عصبـےبلند میشوم...😠
_ ببینید مثلاً برادر!خیلی دارید ازحدتون جلو میزنید! تاڪےقصد بہ بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطہ میچرخید❢اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪه😠....جلو درم😒
_ اها! یعنے آقایون جلوی درنمیان؟...یهو به قوه الهے ازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟😐😕
نمیدانم چرا خنده ام میگــیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشد و شمرده شمرده ادامہ میدهد:
_ صــلاح نیست اینجا باشید!...
بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخـــوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگر نرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا #ســـید... رفتے یہ تذڪر بدیا!چہ خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری باقد متوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتماً رفیقت است.عین خودت پررو!!
بی معطلے زیرلب یاعلی میگوید و بازهم دور میشود..
یڪ چیز دلم راتڪان میدهد..
#تو_سیدے...
✍ ادامه دارد ...
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشـــق #قسمت_هفتم دو ڪوهه حسینیه باصفایـے داشت ڪه اگر آنجا سر بہ سجده میگذاشتـے بوی عطر از
#مدافع_عشــــق
#قسمت_هشتم
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالش میگشت..
میخواستم آخرای این سفر چند عڪس از ش بگیرم...📷
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم..
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...🌷🌷
و علی اکبر درست اینجا بود!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهش به سرخـے آسمان است.
پشت بمن هستت و زیر لب زمزمه میڪنـد:
#ازهرچہ_ڪه_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪش میشوم.دلم نمی آید خلوتش را بهم بزنم...
اما...
💞
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرا نداشت...آن هم در آن خلوت...
از جا میپرد! مے ایستـد و زمانـے ڪه رو میگردانـد سمت من، پشت پایش درست لبهی تپه،خالـے میشود و...
از سراشیبـےاش پایین مےافتـد😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدا را ازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـے دو زانو نشسته است و گریه میڪنـد..
تمام لباسش خاڪـے ست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرشرا گرفته است...
فڪر خنده داری میڪنم #یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما...او.. حتما اشڪهایتش از درد نیست...علت دارد...علتـے ڪه بعدها آن را میفهمم...
سعـے میڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشود...
قصد رفتن ڪه میڪند به پایش نگاه میڪنم...#هنوزکمی_میلنگد...😣
تمام جرئتم را جمع میڪنم و بلند صدایش میڪنم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یڪ لحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـے ڪرد جای راه رفتن،بدود !...تازودتراز شر صدای من راحت شود...
محڪم به پیشانـے میڪوبم...
یعنیا_خراب_کارتر_ازتوهست_عاخه؟؟؟
چقد_عاخه_بےعرضـــــه😭
💞
آنقدر.نگاهش میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشود...
چقدرعجیب...
یانه...
تودرستی..
ما آنقدر به غلطها عادت کردیم که...
دراصل چقدر من عجیبم....
💞
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»