🔰 وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند،یک نفس خودش را رساند ژاندارمری.
_داداش اینجا چه کار میکنی؟
_ژاندارمری یه تعداد نیرو می خواسته،واردآوردن اینجا که بریم سربازی.همه چیز زیر سر خان روستا بود.از مذهبی جماعت خوشش نمی آمد. دسیسه کرده بود چندتا از جوان هارا ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود.حسین تازه ازدواج کرده بود.
قاسم پچ پچی درِگوش برادر بزرگش کردو فرستادش خانه.خودش مانده بود توی صف تابه جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دار و دسته خان که حسین را دیدند،دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند اورا بگیرند.آن موقع کرمان صد سرباز می خواست؛دوباره همه را به صف کر ند.حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم.اسامی صدنفر راخواندند که ببرند کرمان، بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند.قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛اما دوباره رفت پیش حسین.
_داداش فرار کن برو،من به جات هستم.
قاسم،آخرهم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
🔸 راوی:سرهنگ خلیلی ،فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
#خاکریز_خاطرات
#شما_هم_به_بسیج_ولایت_بپیوندید
╭┅─🇮🇷✊🇮🇷─┅۰╮
@Basijvelayat1
╰┅──────┅╯