📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_اصحاب_کهف
#قسمت_اول
🦋#سؤال_كافران_از_سه_چيز🦋
✨ روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد نمودند، دانشمندان يهود به آنها گفتند: سه سؤال از محمد صلى الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پيامبرى مىكند، و با او هر گونه كه صلاح مىدانيد مبارزه كنيد. اين سؤالها عبارتند از:
✨1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آنها چيست؟
✨2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.
✨ 3 - از روح بپرسيد كه چيست؟
و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.
✨نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آنها به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها فرمود: پاسخ شما را مىدهم، ولى ان شاءَ الله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، به گونهاى كه كافران شماتت و شايعهسازى كردند، اين موضوع موجب رنجش خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن گاه جبرئيل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تاخير وحى مىگرديد) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنين) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آيه 85 اسراء نازل شد كه حقيقت روح را تنها خدا مىداند.
https://eitaa.com/Basir_MN
#﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_اصحاب_کهف
#قسمت_دوم
🦋#اصحاب_كهف🦋
✨ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كردهاند و بخش ديگر را ذكر نكردهاند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.
✨از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مىكرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر كس نمىپذيرفت او را اعدام مىكرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
✨او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مىكرد.
✨دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
✨در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.
✨دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مىكند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
✨اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مىرسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مىرسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.
✨تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چيست؟
✨ تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بىستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتىهاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفرينندهاى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفتهام كه اينها سازنده و آفريدگار دارند.
✨گفتار تمليخا كه از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟
✨ تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آنها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريدهايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپردهايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمىتوان پيمود. شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.
ادامه .......
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_اصحاب_کهف
#ادامه_قسمت_دوم
✨آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آنها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مىيابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كردهايد.
✨آنها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مىنگرم همين فكر پيدا شده كه اينها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم
✨آنهامدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانيد در حالى كه سگش نيز همراهش بود.
آنها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است
✨صداى او، راز آنها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
✨آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
✨در كنار غار چشمهها و درختان و ميوه ديدند، از آنها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
✨در اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آنها مسلط شد.
✨و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مىگويند، آنها به اصحاب كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_اصحاب_کهف
#قسمت_سوم
🦋#عکس_العمل_دقيانوس🦋
✨دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مىشد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آنها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آنها در درون غار خوابيدهاند.
✨دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه آنها خودشان خود را مجازات كردهاند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آنها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آنها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#اصحاب_کهف
#قسمت_چهارم
🦋#زنده_شدن_و_بيدارى_پس_از 309_سال🦋
💫سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.
💫اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيدهاند.
💫سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقرهاى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.
💫او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مىگفت گويا خواب مىبينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟
💫 نانوا گفت: افسوس.
تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
💫آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.
نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كردهاى؟
💫 تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مىپرستيدند.
💫نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟
نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.
💫پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليهالسلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.
💫تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافتهام، من اهل همين شهر هستم.
شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟
تمليخا: آرى.
شاه: نامت چيست؟
💫 تمليخا: نام من تمليخا است.
شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟
تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
💫شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟
شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟
💫 آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟
او گفت: من تمليخا هستم.
💫آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.
در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مىبوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.
💫تمليخا گفت: آنها در ميان غار هستند...
شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصور مىكنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آنها آمدهاند و ترسناك مىشوند.
💫شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.
💫تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيدهايد؟
گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.
💫تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيدهايد دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليهالسلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آيا مىخواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟
💫تمليخا گفت: نظر شما چيست؟
آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقى فرو برد.
و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#اصحاب_کهف
#قسمت_پنجم
🦋#درسهاى_مهم_از_ماجراى_ اصحاب_كهف🦋
💠در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:
1⃣✨- بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2⃣✨ - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.
3⃣✨ - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4⃣✨ - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5⃣✨- بايد در سختىها به خدا توكل نمود.
6⃣✨ - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7⃣✨ - بايد با تفكر و بحثهاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8⃣✨ - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليهالسلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مىكنند.
9⃣✨- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.
بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگىهاى بالا را داشته باشد.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_اصحاب_کهف
#قسمت_ششم
🦋#سلام_اصحاب_كهف_بر_على عليهالسلام و مكافات كتمان حق🦋
✨وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مىكردند.
✨او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مىكرد.
✨ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
✨پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكههاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمىكند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مىباشى؟
✨ وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليهالسلام است!
✨شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بىعلاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمىداريم و به شدت باعث ناراحتى تو مىگرديم.
✨اَنس همواره طفره مىرفت، بلكه واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليهالسلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليهالسلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مىكنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمىداند، حضرت على عليهالسلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مىدانيد اينجا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مىدانند.
✨فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.
✨در آخر حضرت على عليهالسلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آوردهايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.
✨حضرت على عليهالسلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمىكرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مىشد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليهالسلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود:
ادامه✍ ......
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_اصحاب_رقیم🦋
#قسمت_هشتم
در آيه كهف چنين آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً؛
آيا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانههاى بزرگ ما است.
در اين كه اصحاب رقيم كيانند، بين مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى گفتهاند: رقيم كوهى است كه غار اصحاب كهف در آن جا است، بعضى گفتهاند: رقيم نام قريهاى بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضى رقيم نام لوح سنگى است كه قصه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كردهاند و يا در موزه شاهان نهادهاند، و به عقيده بعضى رقيم نام كتاب است، و به عقيده بعضى ديگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار استكه داستانش چنين مىباشد.
در كتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا...) سنگ بسيار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانيد كه حتى روزنهاى از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكى، همديگر را نمىديدند.
آنها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى ديدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكى از آنها گفت: هيچ راه نجاتى نيست جز اين كه اگر عمل خالصى داريم آن را در پيشگاه خداوند شفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اينجا محبوس شدهايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم. اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
اولى گفت: خدايا! مىدانى كه من روزى فريفته زن زيبايى شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنهاى به داخل غار پيدا شد.
دومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هركدام از آنها بدهم، پس از پايان كار، مزد آنها را دادم، يكى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كردهام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمىگيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصيبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مىدانى به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار. در اين هنگان ناگاه آن سنگ تكان شديدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آنها همديگر را مىديدند، ولى نمىتوانستند از غار خارج شوند.
سومى گفت: خدايا! تو مىدانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شير براى آنها بردم، ترسيدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشرهاى داخل آن بيفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مىدانى كه اين كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.
وقتى كه دعاى او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آنها به راحتى از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛
كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد رهايى و نجات مىيابد.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_اصحاب_کهف
#قسمت_هفتم
🦋#اصحاب_كهف_از_ياران_امام_زمان (عج)🦋
⚡جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مىكند، يك گروه از كسانى كه رجعت مىكنند و به ياران آن حضرت مىپيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق عليهالسلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مىپيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:
💫پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليهالسلام، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند
⚡اين تابلو نيز ما را با ويژگىهاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مىسازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوتزدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#داستان_ذوالقرنین
#قسمت_نهم
مشخصات ذوالقرنين
نام ذوالقرنين در قرآن در دو مورد آمده است، و داستان او به طور فشرده در سوره كهف در ضمن 16 آيه (از آيه 83 تا 98) ذكر شده است.
درباره اين كه ذوالقرنين چه كسى بوده، مطالب گوناگونى گفته شده است، مانند:
1 - او همان اسكندر مقدونى است كه فتوحات بسيار نمود، و كشورهاى بسيار را در زير سلطه خود آورد.
2 - يكى از پادشاهان يمن بود، كه به عنوان تُبَّع خوانده مىشد، كه جمع آن تبايعه استطبق اين نظريه سد معروف مأرب كه در يمن بود از ساختههاى او است.
3 - سومين و جديدترين نظريه اين كه ذوالقرنين همان كورش كبير استكه پانصد و سى سال قبل از ميلاد مىزيست.
نظريه اول و دوم داراى مدرك قابل ملاحظهاى نيست، قرائن و دلائل، نظريه سوم را تاييد مىكنند. بنابراين با توجه به اين نظريهداستان ذوالقرنين را پى مىگيريم.
اما اين كه به او ذوالقرنين (صاحب دوقرن) مىگفتند، باز مطالب گوناگون گفته شده است مانند:
1 - زيرا او دو قرن زندگى و حكومت كرد.
2 - زيرا به شرق و غرب عالم كه به تعبير عرب دو شاخ خورشيد است رسيد.
3 - زيرا دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود.
4 - زيرا تاج او داراى دو شاخ بود.
ذوالقرنين از نظر قرآن داراى ويژگىهاى برجسته زير است:
1 - خداوند اسباب پيروزىها را در همه ابعاد، در اختيار او گذاشت.
2 - او سه لشگركشى مهم كرد، نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام به منطقهاى در شمال كه داراى تنگه كوهستانى است، او در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد نمود.
- او مردى با ايمان، عادل و مهربان و يار نيكوكار و دشمن ظالمان بود، از اين رو مشمول عنايات خاص خداوند گرديد.
4 - او نيرومندترين و مهمترين سدها را كه در آن از آهن و مسؤوليت زياد استفاده شده بود، به عنوان دژ، براى كمك به مستضعفان ساخت، بيشتر به نظر مىرسد كه اين سد در سرزمين قفقاز، ميان درياى خزر و درياى سياه، بين سلسله كوههاى آن جا همچون يك ديوار بوده است.
5 - در قرآن چيزى كه صراحت بر پيامبرى او داشته باشد نيست، ولى تعبيراتى ديده مىشود كه از علائم پيامبرى او خبر مىدهد، در روايات اسلامى به عنوان عبد صالح معرفى شده است.
6 - دو قوم وحشى يأجوج و مأجوج كه در منطقه شمال شرقى زمين در نواحى مغولستان سكونت داشتند و داراى زاد و ولد زياد بودند، موجب هرج و مرج مىشدند، و براى حكومت كورش باعث مزاحمتها گشتند، و چنين به نظر مىرسد كه مردم قفقاز هنگام سفر كورش به آن منطقه، از كورش تقاضاى جلوگيرى از قتل و غارت آنها را كردند، و او نيز براى جلوگيرى از آنها به ساختن سد معروف ذوالقرنين اقدام نمود.
7 - از امام صادق عليهالسلام نقل شده: چهار نفر بر تمام دنيا حكومت كردند، دو نفرشان از مؤمنان بودند كه عبارتند از: سليمان و ذوالقرنين، و دو نفرشان از كافران بودند كه عبارتند از نمرود و بخت النصر.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#داستان_ذوالقرنین
#قسمت_دوم
🦋لشگر كشى ذوالقرنين به سمت غرب🦋
✨ذوالقرنين پادشاه عادلى بود، تصميم گرفت با همت قهرمانانه بر شرق و غرب جهان، حركت كند و همه را زير پرچم خود آورد و در پرتو حكومت مقتدرانه خود، جلو ظلم و طغيان ظالمان و ستمگران را بگيرد، و تا آخرين حد توان خود از حريم مستضعفان دفاع نمايد.
✨مركز او (ظاهراً) سرزمين فارس بود. سه جنگ و لشگركشى بزرگ داشت:
1 - به سوى غرب 2 - به سوى شرق 3 - به سوى منطقهاى كوهستانى، بين شرق و غرب.
خداوند همه اسباب كار و پيروزى را در اختيارش قرار داده بود. او با لشگر مجهز و بيكرانى به سمت غرب حركت كرد، همه ناهموارىها در برابرش هموار شدند، و همه گردنكشان در برابرش تواضع كردند، او همچنان به فتوحات ادامه داد. شب و روز به پيش رفت تا به چشمه آبى رسيد، كه آب و گلش به هم آميخته بود، چنين به نظر مىرسيد كه خورشيد در آن غروب مىكند، و تصور مىكرد كه ديگر پس از آن، جنگ و فتح باقى نمانده است.
✨ولى در آن سرزمين قومى را ديد كه كفر و طغيان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان مىشد و همه را به ستوه آورده بود، آن قوم به ستمگرى و قتل و غارت معروف بودند.
ذوالقرنين از درگاه خداوند خواست تا او را در هدايت و رهبرى مردم، يارى كند، و تكليفش را در مورد آن قوم وحشى و ستمگر روشن سازد.
✨خداوند ذوالقرنين را در ميان دو كار مخير ساخت:
1 - با شمشير آنها را كيفر و سركوب كند 2 - به دعوت و راهنمايى آنها بپردازد، مدتى به آنها مهلت دهد، شايد هدايت گردند، و از ستم و طغيان دست بردارند.
ذوالقرنين راه دوم را برگزيد و گفت: هر كه ستم كند، او را مجازات خواهيم كرد سپس به سوى پروردگارش باز خواهد گشت، و خدا او را به عذابى سخت دچار خواهد ساخت، ولى هر كس كه به حق بگرود و كار شايسته انجام دهد، براى او پاداش نيك خواهد بود، و ما به گشايش كارش اقدام مىكنيم.
✨ذوالقرنين مدتى در آن جا ماند، و از ستم ستمگران جلوگيرى نمود، و به نيكوكاران پاداش داد، و پايه عدالت و صلح را در آن جا پىريزى كرد و پرچم اصلاح را برافراشت.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_ذوالقرنین
#قسمت_سوم
🦋#لشکرکشی
ذوالقرنين به شرق و شمال، و ساختن سد براى جلوگيرى از ستم قوم وحشى🦋
✨پس از آن ذوالقرنين با تدبير و همت شجاعانه و اهداف مصلحانه به طرف شرق لشگر كشيد، به هر جا سيد، همه را فتح كرد، و مردم در همه جا از او استقبال كردند و تسليم حكومت او شدند.
🌻ذوالقرنين همچنان پيش مىرفت تا به آخرين سرزمينهاى آباد رسيد، در آن جا اقوامى را ديد كه آفتاب بر آنها مىتابد، خانه و سايبان و درخت و باغى ندارند، تا در سايهاش بيارامند، بلكه در كمال بيچارگى زندگى مىكنند، و در تاريكى جهل و نادانى دست و پا مىزنند.
✨ذوالقرنين براى نجات آنها، پرچم حكومتش را در آن جا برافراشت، و با نور علم و تدبير و راهنماييهايش، آن محيط تيره را روشن نمود.و خدمت شايانى به آنها كرد.
🌻سپس ذوالقرنين با لشگرش به سوى شمال رهسپار شد، به هر جا رسيد همه را فتح كرد و همه گردنكشان در برابرش تسليم شدند و سر بر اطاعت او نهادند، تا به جايى رسيد ديد در آن جا قومى زندگى مىكنند كه زبانشان مفهوم نيست، ولى مجاور دو قوم وحشى و طغيانگر ياجوج و ماجوج هستند، اين دو قوم كه جمعيتشان زياد بود چون آتشى در نيزار خشك بودند، به هر جا مىرسيدند به غارت مىپرداختند. آن قوم وقتى كه سايه پر بركت ذوالقرنين را بر سر خود ديدند، و قدرت و شكوه و عظمت او را مشاهده كردند، از او تقاضا كردند كه آنها را در برابر دو قوم وحشى ياجوج و ماجوج يارى كند، و براى جلوگيرى از طغيان آنها سدى محكم و بلند (مثلاً مانند ديوار چين) در برابر آنها بسازد، تا از شر آنها محفوظ بمانند.
✨آن قوم در پايان قول دادند كه تا سرحد توان، ذوالقرنين را يارى كنند، و با هميارى و همكارى خود، كارهاى عادلانه و خداپسندانه او را به پايان برسانند.
🌻ذوالقرنين كه انسانى مهربان و خيرخواه و دشمن ظلم بود، به تقاضاى آنها پاسخ مثبت داد، از گنجها و سيم و زر و امكانات بسيار ديگر كه خداوند در اختيارش گذاشته بود، استفاده كرد، و به ساختن سدى نيرومند اقدام جدى نمود، آن قوم نيز اسباب كار را فراهم كردند، آنها مقدار زيادى آهن و مس و چوب و زغال آماده كرده و تحت نظارت ذوالقرنين آهنهاى بزرگ و سنگين را بين دو كوه قرار دادند، و چوب و زغال در اطراف آن ريختند، آتش افروختند، و مسها را گداخته نموده و آهنها را به همديگر جوش دادند، تا به صورت سدى نيرومند در آمد كه دو قوم ياجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را نداشتند، و هرگز نمىتوانستند آن را سوراخ يا ويران نمايند.
✨بعضى گفتهاند ارتفاع سد حدود صد متر، و عرض ديوار آن در حدود 25 متر بود و طول آن فاصله بين دو كوه را به هم متصل مىكرد.
🌻وقتى كه ذوالقرنين از كار ساختن آن سد و سنگر بى نظير فارغ شد، بسيار خوشحال شد كه گامى راسخ براى نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است. او كه همه چيز را از الطاف الهى مىدانست، در اين مورد نيز از لطف و رحمت خدا ياد كرد و گفت:
✨هذَا رَحمَةً مِن رَبِّى؛ اين از رحمت پروردگار من است.
و آن چنان در برابر خدا و حقايق، متواضع و متوجه بود، كه ساختن چنان سدى هرگز او را مغرور نكرد كه مثلاً بگويد سدى براى شما ساختم كه تا ابد، شما را حفظ خواهد كرد، بلكه در عين حال از فناى دنيا سخن به ميان آورد و گفت: فَاذا جاءَ وَعدُ رَبِّى جَعلَهُ دكّاً وَ كانَ وَعدُ رَبِّى حَقاً؛
🌻هرگاه فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم مىكوبد، و به يك سرزمين صاف و هموار مبدل مىسازد، و وعده و فرمان پروردگارم حق است.
✨طبق بعضى از روايات حضرت خضر عليهالسلام در بعضى از موارد همراه ذوالقرنين بود، و كارهاى او را تاييد نموده و او را راهنمايى كرد،
به همين مناسبت حافظ گويد:
🌻قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهى
اى سكندر بنشين و غم بيهوده مخور
كه نبخشند تو را آب حيات از شاهى
ادامه دارد.......
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_ذوالقرنین
#ادامه_قسمت_سوم
🦋سنگ عجيب و عبرت ذوالقرنين و گريه او براى سفر آخرت🦋
🌻آن چه در بالا ذكر شد، در قرآن آيه 83 تا 98 كهف، به آن اشاره شده است. ولى روايات متعددى پيرامون بعضى از حوادث زندگى ذوالقرنين نقل شده است. ما براى حُسن ختام، نظر شما را به فرازى از يكى از آن حوادث، كه جالب است جلب مىكنيم:
✨اصبغ بن نُباته حديث مشروحى از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل كرده كه در بخشى از آن چنين آمده است: ذوالقرنين از حكماء و دانشمندان شنيده بود، در زمين منطقهاى به نام ظلمات وجود دارد، كه هيچكس از پيامبران و غير آنها به آن جا راه نيافته است، تصميم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن جا را نيز كشف كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكيم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن منطقه رسيد، و در همين منطقه چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد، و چيزهاى عجيبى ديد... تا اين كه ناگاه شخصى را به صورت جوان زيبا، با لباس سفيد مشاهده كرد كه به آسمان مىنگريست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حركت ذوالقرنين را شنيد، گفت: كيستى؟
✨ ذوالقرنين گفت: من هستم، و ذوالقرنين نام دارم.
او گفت: يا ذوالقَرنَينِ اَما كَفافَ ما وَراكَ حَتّى وَصَلتَ اِلَىَّ؟؛
اى ذوالقرنين! آيا آن چه از پشت سرت را فتح كردى برايت كافى نبود، تا اين كه خود را نزد من رساندهاى؟
🌻 ذوالقرنين گفت: تو كيستى؟ و چرا دست بر دهانت نهادهاى؟
او گفت: من صاحب صور هستم، روز قيامت نزديك شده و من منتظرم كه فرمان دميدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم. سپس سنگى (يا شبيه سنگى) را به طرف ذوالقرنين انداخت، و گفت: اى ذوالقرنين اين سنگ را بگير اگر سير شد تو نيز سير مىشوى و اگر گرسنه شد تو نيز گرسنه مىگردى.
✨ذوالقرنين آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشگر و ياران خود بازگشت، و جريان حركت در منطقه ظلمات و ديدنىهايش را براى آنها شرح داد، سپس آن سنگ را به آنها نشان داد و گفت: در منطقه ظلمانى جوان زيبا و سفيدپوشى خود را صاحب صور، (اسرافيل) معرفى كرد و اين سنگ را به من داد و گفت: اگر اين سنگ سير گردد تو سير مىشوى، و اگر گرسنه گردد، گرسنه مىشوى، به من خبر بدهيد كه راز اين سنگ و پيام همراه آن چيست؟
🌻 او دستور داد ترازويى آوردند، آن سنگ را در يك كفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم وزن آن در كفه ديگر. اين سنگ سنگينى كرد، سنگ ديگر در كنار سنگ هم وزن نهاد، باز اين سنگ سنگينى كرد، و به اين ترتيب تا هزار سنگ در يك كفه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در كفه ديگر، باز همين كفه پايين آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگينتر نشان داد.
✨حاضران حيران و شگفت زده شدند، و گفتند: اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پيام همراه آن آگاهى نداريم.
حضرت خضر عليهالسلام كه در آن جا حاضر بود به ذوالقرنين گفت: اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مىكنى، من به راز اين سنگ آگاهى دارم از من بپرس.
🌻ذوالقرنين گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براى ما بيان كن.
خضر عليهالسلام ترازو را به پيش كشيد، و آن سنگ را از ذوالقرنين گرفت و در ميان يك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه ديگر ترازو نهاد، سنگ ذوالقرنين مثل سابق سنگينتر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذوالقرنين ريخت، با اين كه اين كه اين مقدار خاك موجب سنگينى بيشتر مىشد، در عين حال وقتى كه ترازو را بلند كرد، ديد دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شد.
✨همه حاضران در برابر علم خضر عليهالسلام شگفتزده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر عليهالسلام افزودند، سپس حاضران به ذوالقرنين گفتند: ما راز اين موضوع را ندانستيم و مىدانيم كه خضر عليهالسلام جادوگر نيست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه ديگر نهاديم باز سنگ شما سنگينتر بود، اما خضر عليهالسلام با اين كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ريخت، و با يك سنگ سنجيد، دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شدند؟!
ادامه دارد......
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_ذوالقرنین
#ادامه_قسمت_سوم
✨حضرت خضر عليهالسلام كه در آن جا حاضر بود به ذوالقرنين گفت: اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مىكنى، من به راز اين سنگ آگاهى دارم از من بپرس.
ذوالقرنين گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براى ما بيان كن.
🌻خضر عليهالسلام ترازو را به پيش كشيد، و آن سنگ را از ذوالقرنين گرفت و در ميان يك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه ديگر ترازو نهاد، سنگ ذوالقرنين مثل سابق سنگينتر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذوالقرنين ريخت، با اين كه اين كه اين مقدار خاك موجب سنگينى بيشتر مىشد، در عين حال وقتى كه ترازو را بلند كرد، ديد دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شد.
✨همه حاضران در برابر علم خضر عليهالسلام شگفتزده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر عليهالسلام افزودند، سپس حاضران به ذوالقرنين گفتند: ما راز اين موضوع را ندانستيم و مىدانيم كه خضر عليهالسلام جادوگر نيست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه ديگر نهاديم باز سنگ شما سنگينتر بود، اما خضر عليهالسلام با اين كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ريخت، و با يك سنگ سنجيد، دو كفه ترازو مساوى و يكنواخت شدند؟!
ذوالقرنين به خضر گفت: علت و راز اين موضوع را براى ما شرح بده.
🌻خضر عليهالسلام گفت: اى سرور من! فرمان خدا در ميان بندگانش نافذ، و سلطان او بر همه چيز قاهر و غالب، و حكمتش بيانگر مشكلات است، خداوند انسانها را به همديگر مبتلا كند، و اكنون من و تو را به همديگر مبتلا نموده است... اى ذوالقرنين! اين سنگ يك مثال است كه صاحب صور (اسرافيل) براى تو زده است، در حقيقت صاحب صور چنين گفته: مَثَل انسانها همانند اين سنگ است كه اگر هزار سنگ ديگر را با او بسنجند، باز اين سنگ سنگينتر است. ولى وقتى كه خاك بر سر آن ريختى، سير (معتدل) مىشود و به حال واقعى خود بر مىگردد، مَثَل تو (ذوالقرنين) نيز همين گونه است، خداوند آن همه ملك در اختيار تو نهاده به آنها راضى نشدى تا اين كه چيزى را طلب كردى كه هيچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و به منطقهاى وارد شدهاى كه هيچ انسان و جنى به آن وارد نشده است. صاحب صور مىخواهد اين نصيحت را به تو كند كه: اِبنُ آدَمَ لا يَشبعُ حَتَّى بُحثى عَلَيهِ التِّرابُ؛
✨انسانها سير نمىشوند مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آنها بريزد.
ذوالقرنين از اين مثال، سخت تحت تأثير قرار گرفت و گريه شديد كرد و گفت:
🌻اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من اين مَثَل را زد، و پس از اين پيشروى، ديگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پيشروى ديگر دست بزنم.
✨سپس ذوالقرنين از آن منطقه باز گشت و به سرزمين دَومَة الجندل (واقع در سرزمين مرزى بين سوريه و عراق) كه خانهاش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا رسيد آرى:
🌻اگر چرخ گردون كشد زين تو سرانجام خشت است بالين تو
دلت را به تيمار چندين مبند بس ايمن مشو بر سپهر بلند
جهان سر به سر حكمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_اصحاب_رَسّ
#قسمت_دوم
✨آنها چاهى كندند، و قسمت تهِ چاه را تنگتر نمودند، و آن پيامبر خدا را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكندند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند، آن پيامبر پيوسته در ميان چاه ناله و راز و نياز كرد، و آنها كنار چاه مىآمدند و صداى ناله و راز و نياز او را با خدا مىشنيدند، و مىگفتند اميدواريم كه خدايان ما (درختهاى صنوبر) از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند.
✨آن پيامبر در مناجات خود مىگفت: خدايا! مكان تنگ مرا مىنگرى، شدت اندوه مرا مىبينى، به ضعف و بى نوايى من لطف و مرحمت كن، هر چه زودتر دعايم را به اجابت برسان
، و روحم را قبض كن.
✨آن پيامبر خدا با اين وضع در آن چاه به شهادت رسيد.
✨عذاب سخت اصحاب رس
✨در اين هنگام خداوند به جبرئيل فرمود: به اين مخلوقات بنگر كه حلم من آنها را مغرور كرده، و خود را از عذاب من در امان مىبينند، و غير مرا مىپرستند، و پيامبر فرستاده مرا مىكشند... من به عزتم سوگند ياد كردهام كه هلاكت آنها را مايه عبرت جهانيان قرار دهم.
✨روز عيد آنها فرا رسيد، همه آنها در كنار درخت صنوبر اجتماع كرده و جشن گرفته بدند، ناگاه طوفان سرخ شديدى به سراغشان آمد، همه وحشت زده به همديگر چسبيدند و به دنبال پناهگاه بودند، ناگهان دريافتند كه هرجا پا مىگذارند، مانند سنگ كبريت شعله ور و سوزان و داغ است، در همين بحران شديد، ابر سياهى بر سر آنها سايه افكند، و از درون آن ابر، صاعقه هايى از آتش بر آنها باريدن گرفت، به طورى كه پيكرهاى آنها بر اثر آن آتشها، همچون مس ذوب شده، گداخته شد، و به اين ترتيب به هلاكت رسيدند. پناه مىبريم به خدا از خشم و عذابش.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#اصحاب_رَسّ🦋
#قسمت_اول
✨در قرآن در دو مورد سخن از اصحاب الرس به ميان آمده، نخست در :
🌱آيه 12 سوره ق، كه از تكذيب آنها از پيامبرشان، سخن گفته شده،
🌱دوم در آيه 38 فرقان، كه بيانگر هلاكت و عذاب شديد اصحاب رس در رديف قوم عاد و ثمود است، كه همانند آنها بر اثر عذاب الهى ريشه كن و نابود شدند.
✨واژه رس اشاره به چاه آب يا نهر آب است كه در سرزمين اصحاب رس بود، درباره هويت اصحاب رس، و علت عذاب آنها در ميان مفسران اختلاف نظر است، ما از ذكر آنها در اين جا صرف نظر كرده، و به ذكر داستان آنها كه حضرت رضا عليهالسلام آن را از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل كرده مىپردازيم:
✨يافث پسر نوح عليهالسلام بعد از طوفان، در كناره چشمهاى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن چشمه دوشاب مىگفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مىكردند، و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانهاى بودند كه به آن رودخانه، رس مىگفتند.
✨ نامهاى اين قريهها دوازدهگانه به اين نامهاى (دوازدهگانه ماههاى عجم) معروف بود،
🌱 به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور،
🌱 بزرگترين شهر آنها اسفندار نام داشت كه پايتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود،
✨درخت اصلى صنوبر و چشمه مذكور در اين شهر قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى ديگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درختهاى صنوبر را خداهاى خود مىدانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مىنوشيد، او را اعدام مىنمودند و مىگفتند: اين آب مايه حيات خدايان ما است، و كسى حق استفاده از آن را ندارد!!
✨آنها در هر ماه از سال، يك روز را به عنوان عيد مىدانستند در آن روز به نوبت كنار يكى از آن درختان دوازدهگانه مىآمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربان مىنمودند و جشن وسيع مىگرفتند، و آتش روشن مىكردند، وقتى كه دود غليظ آتش مانع ديدن آسمان مىشد، در برابر درخت به خاك مىافتادند و آن را مىپرستيدند.
✨سپس گريه و زارى مىنمودند، و دست به دامن درخت مىشدند. وقتى كه حركت شاخههاى درخت، و صداى مخصوص آن درخت را (بر اثر باد شيطان) مىديدند و مىشنيدند مىگفتند؛ درخت مىگويد: اى بندگان من، من از شما راضى هستم. آن گاه غريو شادى سر مىدادند، شراب مىخوردند و به عيش و نوش و ساز و آواز و عياشى مىپرداختند، و در پايان به خانههاى خود باز مىگشتند...
✨اين قوم علاوه بر اين عقايد خرافى، در رفتار و كردار نيز فاسد و منحرف بودند، به طورى كه همجنس گرايى و همجنس بازى در بينشان رواج داشت.
✨خداوند پيامبرى از نوادگان يعقوب عليهالسلام را (كه طبق بعضى از روايات، حنظله نام داشت) براى هدايت آن قوم گمراه به سوى آنها فرستاد.
✨اين پيامبر، سالها در ميانشان ماند و هر چه آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خود ادامه دادند.
✨سرانجام آن پيامبر، به خدا عرض كرد: پروردگارا! اين قوم لجوج دست از بت پرستى و درخت پرستى بر نمىدراند، و روز به روز بر كفر و گمراهى خود مىافزايند، و درختهايى را كه سود و زيان ندارند مىپرستند، همه آن درختها را خشك كن و قدرت خود را به آنها نشان بده، بلكه از درختپرستى منصرف شوند.
خداوند درختهاى آنها را خشكانيد.
✨آنها وقتى كه صبح از خانه بيرون آمدند در همه آن دوازده شهر ديدند كه درخت معبود، خشك شده است (اين حادثه مثل توپ در بينشان صدا كرد، هر كسى چيزى مىگفت) سرانجام آنها دو گروه شدند، يك گروه مىگفتند: جادوى اين شخصى كه ادعاى پيامبرى مىكند موجب خشك شدن درختها شده [يعنى درختها نخشكيده، بلكه سحر و جادوى او، چشمهاى ما را بسته به طورى كه ما چنين خیال می کنیم ] گروه ديگر مىگفتند: خدايان ما به اين صورت در آمدهاند تا خشم خود را نسبت به اين شخص (كه مدعى پيامبرى است) آشكار سازند تا ما نيز از خدايان خود دفاع كنيم و جلو او را بگيريم، (فرياد و شعارشان بر ضد آن پيامبر بلند بود و) سرانجام همه تصميم گرفتند تا آن پيامبر خدا را (با سختترين شكنجه) اعدام كنند.
ادامه دارد......
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_داستان_عبرت_انگیز_مکافات_باغداران_و_توبه_آنها🦋
✨در قرآن، در سوره قلم از آيه 16 تا 33، ماجراى سوختن باغى پربار بر اثر صاعقه مرگبار آسمانى سخن به ميان آمده، كه به عنوان مكافات عمل صاحبان باغ بود، از اين رو كه از دادن حق تهىدستان، خوددارى كردند، به اين مناسبت نظر شما را به اين داستان با استفاده از روايات و گفتار مفسران جلب مىكنيم:
✨در زمانهاى گذشته، قبل از اسلام، در سرزمين يمن، در حدود چهار فرسخى شهر صنعا، روستايى به نام صروان (يا: ضروان) وجود داشت، در اين روستا يك باغ بسيار عالى و پردرخت داراى ميوه، و محصولات غذايى وجود داشت، صاحب اين باغ جوانمردى سخاوتمند و خداشناس بود، و به قدرى به فقراء و نيازمندان توجه داشت، كه از محصول آن باغ به اندازه نياز خود بر مىداشت و بقيه را در بين نيازمندان تقسيم مىكرد نيازمندان همواره دعاگوى او بودند، و آن باغ سال به سال رونق بيشترى داشت، و مستمندان عادت كرده بودند كه در فصل چيدن محصول، به آن باغ بروند، و حق خود را از صاحبش بگيرند، صاحب باغ نيز با كمال خوشرويى دست خالىِ آنها را پر مىكرد.
✨اين مرد ربانى گهگاه كه فرصت به دست مىآمد، فرزندان خود را به گرد خود جمع مىكرد، و به آنها پند و اندرز مىداد و سفارشهاى شايستهاى مىكرد، به ويژه در مورد نيازمندان، سفارش زيادترى مىنمود كه: براى كسب رضاى خدا حتماً به آنها توجه كنيد و از محصول باغ و كشتزار به آنها به قدر نيازشان بدهيد. حتى در آخر عمر با وصيت خود، بيشتر تأكيد كرد كه مبادا مستمندان را محروم كنيد.
✨اما افسوس كه آنها گوش شنوا نداشتند، و غرور و غفلت، آنها را از شنيدن و عمل كردن به نصيحتهاى مهرانگيز پدر باز مىداشت.
بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت
چون زمينشان شوريده بُد سودى نداشت
گر چه ناصح را بود صد داعيه بنده را ادنى ببايد واعيه
سرانجام اجل اين مرد خدا سر رسيد و از دنيا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد.
✨آن هانصيحتهاى پدر را به باد فراموشى سپردند، حتى با يكديگر هم سوگند شدند كه محصول باغ را براى خود ضبط كنند و چيزى به نيازمندان ندهند و به هم مىگفتند: ما عيالوار هستيم، و محصول باغ و كشتزار بايد براى هزينه زندگى خودمان باشد، به قدرى در اين تصميمشان جدى بودند كه حتى اءن شاء الله نگفتند.
✨هنگامى كه فصل چيدن محصول فرا رسيد، با هم پيمان بستند كه صبح زود دور از انظار نيازمندان ميوههاى باغ را بچينند.
نيازمندان طبق معمول عصرِ پدر آنها، به باغ سر مىزدند، به اميد آن كه حق آنها داده شود، ولى محروم بر مىگشتند.
✨خداوند بر آن باغداران بخيل و دنياپرست و مغرور غضب كرد، نيمههاى شب صاعقهاى مرگبار را به سوى آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانيد كه آن باغ سرسبز و خرم را همچون شب سياه ظلمانى كرد، و چيزى از آن باغ، جز مشتى خاكستر باقى نماند.
✨باغداران از همه جا بى خبر، صبح زود همديگر را صدا زدند و براى چيدن محصول به سوى باغ روانه شدند، در مسير راه آهسته به همديگر مىگفتند: مواظب باشيد كه امروز حتى يك نفر فقير به طرف باغ نيايد. وقتى كه به باغ رسيدند، مشتى زغال و خاكستر ديدند، همه چيز را دگرگون شده يافتند، به قدرى كه گيج شدند و باور نمىكردند و گفتند: ما راه را گم كردهايم.
سپس گفتند: همه چيز از دست ما رفته و ما به طور كلى محروم شدهايم.
✨يكى از برادران كه از همه عاقلتر بود به آنها گفت: آيا من به شما نگفتم كه تسبيح خدا كنيد. آنها كه باد غرورشان خالى شده بود به تسبيح خدا پرداختند و خود را ظالم و مقصر خواندند و همديگر را سرزنش مىكردند و فرياد مىزدند: اى واى بر ما كه طغيانگر بوديم به گفته مولانا در مثنوى:
✨قصهى اصحاب ضروان خواندهاى پس چرا در حيلهجويى ماندهاي
حيله ميكردند كزدمنيش چند كه برند از روزى درويش چند
خفيه ميگفتند سرها آن بدان
تا نبايد كه خدا در يابد آن
✨سرانجام به كيفر حيله و نيرنگ خود رسيدند و به مكافات سخت گرفتار شدند.
از مكافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو زجو
ادامه دارد .....
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_کفران_نعمت_قوم_سباء_و_سرانجام_نکبت🦋
#قسمت_دوم
🌸ويرانى سد عظيم مَأرِب به وسيله موشهاى صحرايى🌸
✨قوم سبأ از تمدن عظيمى برخوردار بودند، كه پس از حكومت عظيم داوود عليهالسلام و سليمان عليهالسلام، عظمت حكومت آنها بر سر زبانها افتاد. آنها براى ذخيرهسازى آب و رونق كشاورزى، سد عظيمى به نام سد مأرب (بر وزن مغرب) در بين دو كوه بلق بنا كردند، آب فراوان، باغهاى بسيار وسيع و زيبا، و كشتزارهاى پربركت ايجاد كردند، از شاخسارهاى درختان آن باغها آن قدر ميوه آشكار شد كه مىگفتند: هرگاه كسى سبدى روى سر بگذارد و از زير آنها بگذرد، پشت سر هم ميوه در آن سبد مىافتد و در مدت كوتاهى سبد پر از ميوههاى گوناگون مىشود.
✨آنها داراى قريههاى به هم پيوسته و بسيار آباد بودند ولى وفور نعمت به جاى شكر و سپاس، آنها را سرمست و غافل نموده بود، تا آن جا كه شكاف طبقاتى عميقى بين آنها ايجاد شده بود، زورمندانشان عدهاى را به استضعاف و استثمار كشيده بودند به طورى كه اين درخواست جنونآميز را از خدا نموده و گفتند: ربَّنا باعِد بَينَ اَسفارِنا؛ خدايا ميان سفرهاى ما دورى بيفكن.
✨تا بينوايان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان همسفر شوند منظورشان اين بود كه بين قريهها، خشكى باشد، و فاصلهها زياد گردد تا تهيدستان و افراد كم در آمد، و بى مركب نتوانند مانند آنها سفر كنند.
✨خداوند بر آن شكمپرستان مغرور غضب كرد، مطابق پارهاى از تواريخ، موشهاى صحرايى به دور از انظار مردم مغرور، به ديواره سد خاكى مأرِب رو آوردند، و ديوار سد را از درون سست كردند از سوى ديگر بر اثر بارانهاى شديد و سيلهاى عظيم، آب زياد در پشت سد جمع گرديد، ناگهان سد در هم شكست و آن همه آب به جريان افتاد و همه آبادىها و چهارپايان و كشتزارها و قصرها و خانههايشان غرق در آب شده و ويران و نابود گرديد. از آن همه درختان و كشتزارهايشان، تنها چند درخت تلخ اراك و شوره گز و سِدر به جاى ماند مرغها و پرندگان خوش آواز از آن جا كوچ كردند و بومها و زاغها در خرابههاى قوم سبأ، لانه گرفتند.
قرآن در پايان چنين نتيجه مىگيرد:
📚ذلِكَ جزَيناهُم بِما كَفَرُوا وَ هَل نُجازِى الّا الكَفُورَ؛
✨اين هلاكت را به خاطر كفرشان به آنها وارد ساختيم، و آيا جز كفرانكننده را به چنين مجازاتى كيفر مىدهيم؟!
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_داستان_عبرت_انگیز_مکافات_باغداران_و_توبه_آنها🦋
ادامه داستان...
✨ولى اين عذاب ناگهانى، باغداران را آن چنان تكان داد كه عبرت گرفتند به خصوص با نصيحت يكى از برادران كه عاقلتر بود آنها از خواب غفلت بيدار شدند و توبه كردند، و دل به خدا بستند و گفتند: اميدواريم كه خداوند بهتر از آن باغ را به ما عنايت فرمايد.
✨از عبدالله بن مسعود نقل شده كه: وقتى آنها توبه حقيقى كردند، و خداوند صداقت آنها را دانست، باغ سرسبز و خرمى به نام حَيَوان (زنده و پرنشاط) به آنها عطا كرد كه درختان بسيار پربار با ميوههاى بسيار عالى داشت، به طورى كه دانههاى خوشههاى انگور آن باغ، آن قدر بزرگ و چشمگير بود كه نظير آن را كسى نديده بود آرى:
غرق گنه نااميد مشو زدرگاه ما كه عفو كردن بود در همه دم كار ما
بنده شرمنده تو خالق بخشنده من بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما
توبه شكستى بيا هر آن چه هستى بيا
اميدوارى بجوى ز نام غفار ما
در دل شب خيز و ريز قطره اشكى زچشم
كه دوست دارم كند گريه گنه كار ما
خواهم اگر بگذرم از همه عاصيان كيست كه چون و چرا كند زدرگاه ما
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_کفران_نعمت_قوم_سباء_و_سرانجام_نکبت
#قسمت_اول
🦋مختصری درباره قوم سباء🦋
قوم سبأ، جمعيتى داراى حكومت عالى و تمدن درخشان در سرزمين حاصلخيز يمن بودند و براى كشاورزى وسيع خود، سدهاى محكم بسيار زيادى ساخته بودند و از انواع نعمتها بهره كافى داشتند، ولى بر اثر غرور و سركشى از دستورهاى رسولان خدا، به مكافات سختى رسيدند به طورى كه سرزمين آباد آنها به بيابان خشك و سوزان، تبديل شد. سرگذشت اين قوم در قرآن در سوره سبأ آيه 15 تا 19 آمده است، اكنون به داستان زير توجه كنيد:
سَدير مىگويد: در محضر امام صادق عليهالسلام بودم، شخصى از امام صادق عليهالسلام پرسيد: منظور از آيه (19 سوره سبأ) چيست كه خداوند مىفرمايد:
فَقالُوا رَبَّنا باعِد بَينَ اَسفارِنا وَ ظَلَمُوا اَنفُسَهُم فَجَعلناهُم اَحادِيثَ وَ مَزَّقنا هُم مَمَزِّقٍ...؛
ولى (اين قوم مغرور) گفتند: پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى بيفكن (تا بينوايان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان سفر كنند، و به اين طريق) آنها به خود ستم كردند، و ما آنان را داستان (براى عبرتانگيز) براى ديگران قرار داديم، و جمعيّتشان را متلاشى ساختيم...
امام صادق عليهالسلام در پاسخ فرمود: منظور از اين آيه، مردمى بودند كه آبادىهاى به هم پيوسته و در تيررس همديگر داشتند آبادىهايى كه داراى نهرهاى جارى و اموال بسيار و آشكار بود، ولى در برابر نعمتهاى خدا، به جاى شكر، ناسپاسى كردند، و عافيت خدا را نسبت به خود، دگرگون نمودند [چرا كه خداوند در آيه 13 سوره رعد مىفرمايد:] اءنّ اللهَ لا يُغِيِّرُ بِقَومٍ حتّى يُغَيِّرُوا ما بِاَنفُسِهِم؛
همانا خداوند سرنوشت هيچ ملتى را تغيير نمىدهد، مگر آن كه آنها خود را تغيير دهند.
آن گاه خداوند سيل عَرِم را (با شكسته شدن سدهاى آنها) به سوى آنها فرستاد، به طورى كه همه آبادىهايشان غرق در آب شده و ويران گشت، و اموالشان نابود شد، و باغهاى پردرخت و پرميوه آنها به دو باغ بىارزش با ميوههاى تلخ و درختان بىمصرف شوره گز و اندكى درخت سِدر، مبدل گرديد [چنان كه اين مطلب در آيه 16 سوره سبأ آمده است، و در پايان همين آيه مىفرمايد:]
ذلِكَ جَزَينا هُم بِما كَفَروا وَ هَل نُجازِى اِلّا الكَفُورَ؛
اين را به خاطر كفرشان، به آنها جزا داديم، و آيا ما جز كفرانكننده را به چنين مجازاتى، كيفر مىدهيم؟
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_کفران_نعمت_قوم_سباء_و_سرانجام_نکبت🦋
#قسمت_دوم
🌸ويرانى سد عظيم مَأرِب به وسيله موشهاى صحرايى🌸
✨قوم سبأ از تمدن عظيمى برخوردار بودند، كه پس از حكومت عظيم داوود عليهالسلام و سليمان عليهالسلام، عظمت حكومت آنها بر سر زبانها افتاد. آنها براى ذخيرهسازى آب و رونق كشاورزى، سد عظيمى به نام سد مأرب (بر وزن مغرب) در بين دو كوه بلق بنا كردند، آب فراوان، باغهاى بسيار وسيع و زيبا، و كشتزارهاى پربركت ايجاد كردند، از شاخسارهاى درختان آن باغها آن قدر ميوه آشكار شد كه مىگفتند: هرگاه كسى سبدى روى سر بگذارد و از زير آنها بگذرد، پشت سر هم ميوه در آن سبد مىافتد و در مدت كوتاهى سبد پر از ميوههاى گوناگون مىشود.
✨آنها داراى قريههاى به هم پيوسته و بسيار آباد بودند ولى وفور نعمت به جاى شكر و سپاس، آنها را سرمست و غافل نموده بود، تا آن جا كه شكاف طبقاتى عميقى بين آنها ايجاد شده بود، زورمندانشان عدهاى را به استضعاف و استثمار كشيده بودند به طورى كه اين درخواست جنونآميز را از خدا نموده و گفتند: ربَّنا باعِد بَينَ اَسفارِنا؛ خدايا ميان سفرهاى ما دورى بيفكن.
✨تا بينوايان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان همسفر شوند منظورشان اين بود كه بين قريهها، خشكى باشد، و فاصلهها زياد گردد تا تهيدستان و افراد كم در آمد، و بى مركب نتوانند مانند آنها سفر كنند.
✨خداوند بر آن شكمپرستان مغرور غضب كرد، مطابق پارهاى از تواريخ، موشهاى صحرايى به دور از انظار مردم مغرور، به ديواره سد خاكى مأرِب رو آوردند، و ديوار سد را از درون سست كردند از سوى ديگر بر اثر بارانهاى شديد و سيلهاى عظيم، آب زياد در پشت سد جمع گرديد، ناگهان سد در هم شكست و آن همه آب به جريان افتاد و همه آبادىها و چهارپايان و كشتزارها و قصرها و خانههايشان غرق در آب شده و ويران و نابود گرديد. از آن همه درختان و كشتزارهايشان، تنها چند درخت تلخ اراك و شوره گز و سِدر به جاى ماند مرغها و پرندگان خوش آواز از آن جا كوچ كردند و بومها و زاغها در خرابههاى قوم سبأ، لانه گرفتند.
قرآن در پايان چنين نتيجه مىگيرد:
📚ذلِكَ جزَيناهُم بِما كَفَرُوا وَ هَل نُجازِى الّا الكَفُورَ؛
✨اين هلاكت را به خاطر كفرشان به آنها وارد ساختيم، و آيا جز كفرانكننده را به چنين مجازاتى كيفر مىدهيم؟!
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_کفران_نعمت_قوم_سباء_و_سرانجام_نکبت🦋
#قسمت_سوم
🌷بی اعتنايى به دعوت سيزده پيامبر
✨ روايت شده: قوم سبأ داراى سيزده شهر آباد بودند، و در هر شهرى پيامبرى از جانب خداوند آنها را به سوى خدا دعوت مىنمود، و به آنها مىگفت: از نعمتهاى خدا بخوريد و بهرهمند شويد، ولى شكر خداى يكتا را به جا آوريد، تا خداوند نعمتش را بر شما بيفزايد، آن خدايى كه چنين شهر پاك و خوش آب و هوا و به دور از هر گونه حشرات و آلودگىها به شما عطا كرده است.
⚡️ولى آنها به نصايح مهرانگيز پيامبران گوش نكردند، و بر غرور و طغيان خود افزودند، در نتيجه خداوند بر آنها غضب كرد، و موشهاى صحرايى را به درون ديوار سد آنها فرستاد، و از سوى ديگر سيل بنيانكن عَرِم فرا رسيد، و دو باغ پربركتشان مبدل به دو باغ ناچيز، با چند ميوه تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر گرديد.آری
لطف حق با تو مداراها كند
چون كه از حد بگذرد رسوا كند
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#_کفران_نعمت_قوم_سباء_و_سرانجام_نکبت🦋
#قسمت_چهارم
💥وضع فلاكت بار قوم ناشكر سبأ
🌻 در روايتى از امام صادق عليهالسلام نقل شده: من وقتى كه غذايى را از ظرفى مىخورم، ته ظرف را با انگشت و زبانم مىليسم كه هيچ باقى نماند، تا آن جا كه ترس آن دارم خدمتگذارم مرا حريص و آزمند بخواند، ولى اين كار من به خاطر حرص و طمع نيست بلكه (به خاطر ترك اسراف است، توضيح اين كه:) قومى از اهالى ثرثار (همان قوم سبأ) در ميان وفور نعمت زندگى مىكردند، آنها از مغز گندم، نان تهيه مىكردند (ولى به قدرى اسرافكار و ناسپاس بودند كه) با همان نانها محل مدفوع كودكانشان را پاك مىنمودند، به گونهاى كه از انباشتن همين نانهاى آلوده كوهى از نان به وجود آمده بود.
🌻مرد صالحى در حال عبور، زنى را ديد كه با نان محل مدفوع كودكش را پاك مىكند، به آن زن گفت: واى بر شما! از خدا بترسيد تا مبدأ خدا بر شما غضب كند، و نعمتش را از شما بگيرد.
🌻آن زن در پاسخ به طور مسخرهآميز و مغرورانه گفت: برو بابا! گويا ما را از گرسنگى مىترسانى، تا هنگامى كه ثرثار (آب پربركت اين سرزمين) جريان دارد، ما هيچگونه ترسى از گرسنگى نداريم.
🌻طولى نكشيد كه خداوند بر آن هوسبازان و رفاهطلبان اسرافكار غضب كرد، آب كه مايه حيات است از آنها گرفته شد، قحطى زده شدند، كار به جايى رسيد كه همه اندوختههاى غذائيشان تمام شد و مجبور شدند كه به سوى آن نانهاى آلوده انباشته كه مانند كوهى شده بود، هجوم ببرند، و سر صف به نوبت بايستند تا از آن نان كه جيره بندى شده بود، جيره خود را برگيرند.
🌻در مورد رابطه كفران: نعمت و قحطى و فلاكت، روايات متعدد وجود دارد.
✨و در آيه 112 و 113 سوره نحل مىخوانيم:
📚وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ يَصْنَعُونَ - وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَ هُمْ ظَالِمُونَ؛
🌻خداوند براى آنها كه كفران نعمت مىكنند، مثلى زده است منطقه آبادى را كه امن و آرام و مطمئن بوده و همواره روزيش به طور فراوان از هر مكانى فرامىرسيده، امّا نعمت خدا را كفران كردند، و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مىدادند، لباس گرسنگى و ترس را در اندامشان پوشانيد - پيامبرى از خود آنها به سراغشان آمد، اما او را تكذيب كردند، و عذاب الهى آنها را فروگرفت در حالى كه ظالم بودند.
به گفته بعضى از مفسران، دو آيه فوق در مورد قوم سبأ نازل شده است.
✨براى تكميل داستان قوم سبأ، به داستان زير توجه كنيد:
🌻امام صادق عليهالسلام فرمود: پدرم (امام باقر) ناراحت مىشد از اين كه دستش را كه غذايى به آن چسبيده بود، با دستمال پاك كند بلكه به خاطر احترام غذا دست خود را مىمكيد، و يا اگر كودكى در كنار او بود، و چيزى از غذا در ظرفى باقى مانده بود، ظرف او را پاك مىكرد. و مىفرمود: گناه مىشود چيزى از غذا از سفره بيرون مىريزد، و من به جستجوى آن مىپردازم، به حدى كه خادم منزل مىخندد (كه چرا دنبال يك ذره غذا مىگردم؟) سپس افزود:
🌻جمعيتى قبل از شما مىزيستند، خداوند نعمت فراوان به آنها داد، اما طغيان و ناشكرى و اسراف كردند تا آن جا كه بعضى از آنها به ديگران گفتند: پاك كردن محل مدفوع با سنگ كه خشن است، موجب رنج است، به جاست كه با نان محل مدفوع را پاك كنيم كه نرم است و همين كار را كردند. خداوند بر آنها غضب كرد، حشراتى كوچكتر از ملخ به سراغ آنها فرستاد، آن حشرات آن چنان بر رزق و روزى آنها مسلط شدند كه همه را حتى درختان آنها و هر چه را كه خوردنى بود خوردند، فشار گرسنگى و كمبود غذا به جايى رسيد كه آنها به همان نانهاى آلوده (كه با آنها قبلاً استنجاء كرده بودند) هجوم آوردند، و آنها را خوردند، و اين حادثه همان است كه در قرآن در دو آيه فوق(نحل - 112 و 113) بيان مىكند.
https://eitaa.com/Basir_MN
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#برصیصای_عابد🦋
#قسمت_اول
🌻در روزگاران پيش در ميان بنى اسرائيل پادشاهى زندگى مىكرد، او داراى دو پسر بود، كه بنابه قولى نام يكى از آنها تمليخا، و نام ديگرى فُطرُس بود. پدر از دنيا رفت و براى آنها ثروت بسيار به جا گذاشت.
✨تمليخا انسان با ايمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فكر حساب و كتاب قيامت، و انجام كارهاى نيك بود، و به نيازمندان كمكهاى شايانى مىكرد، ولى به عكس، فطرس انسانى دنياپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دين و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنياى خود فكر مىكرد.
🌻بخشى از سرگذشت اين دو برادر (يا دو دوست) در سوره كهف، از آيه 32 تا 44 به عنوان دو نمونه، يكى نمونهاى از انسان نيك، و ديگرى، نمونهاى از انسان بد ذكر شده، تا ما با تابلو قرار دادن اين ماجرا، پيروى انسان نيك را برگزينيم و انسان نيك گرديم.
✨اين دو برادر هر كدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تمليخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمين نيازهاى مستمندان استفاده مىكرد، ولى فطرس همواره در عياشى و هوسبازى خود به سر مىبرد، و بر اموال خود مىافزود، و چيزى به نيازمندان نمىداد.
🌻فطرس از اموال اندوخته شدهاش دو باغ انگور بسيار بزرگ به وجود آورد، كه در گرداگرد اين دو باغ، نخلهاى بلند خرما سر به آسمان كشيده بودند، و در بين اين دو باغ، سرزمين بزرگ مزروعى پربركت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سيراب كردن درختان اين دو باغ و مزرعه و نخلها جريان داشت، و در مجموع يك مزرعه كامل بود كه همه چيزش جور و جامع بود، و در آن از همهگونه محصولات كشاورزى به طور فراوان وجود داشت.
✨فطرس به جاى شكر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فكر مىكرد كه نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مىباشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنيا، براى خود - جز به مقدار نياز - چيزى نگذاشته بود، و بقيه را در امور نيك به مصرف رسانده بود.
🌻فطرس، تمليخا را مسخره مىكرد و او را ابله مىدانست، ولى تمليخا دلش براى عاقبت برادرش ميسوخت و همواره سعى داشت با نصيحت و اندرز، برادرش را از راههاى باطل بيرون كشيده به سوى خدا بكشاند.
✨فطرس به برادرش مىگفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى كه دارم از تو توانمندتر مىباشم.
🌻او با غرور و سرمستى وارد باغش مىشد و منظره شاداب باغ را مىديد مىگفت: من گمان نمىكنم هرگز اين باغ فانى و نابود شود.
✨خيره سرى او به جايى رسيد كه آشكارا منكر معاد و قيامت گرديد و گفت: باور نمىكنم قيامت برپا گردد، و اگر قيامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جايگاهى بهتر از اين جا خواهم داشت.
🌻او با خيال خام خود مىپنداشت اكنون كه در دنيا داراى شخصيت برجسته (صورى) است، در آخرت نيز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصيت برجسته خواهد بود.
✨او همواره در اين فكرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مىكشيد و تمليخا را تحقير مىكرد، و پيوسته حرفهاى گُنده، و بزرگتر از خود مىزد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوك معرفى مىكرد.
🍁اندرزهاى حكيمانه و پرمهر برادر مؤمن
✨تمليخا كه دورانديش و آخربين بود، و درست فكر مىكرد، دلش براى غفلت برادرش مىسوخت. تصميم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فريب و بى خبرى خارج سازد، از اين رو او را چنين نصيحت مىكرد:
🌻آيا به خدايى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريده، و پس از آن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى؟! ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است، و هيچ كس را شريك پروردگارم قرار نمىدهم.
چرا هنگامى كه وارد باغت شدى، نگفتى اين نعمتى است كه خدا خواست است؟!
✨نيرويى جز از ناحيه خدا نيست! و اگر مىبينى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نيست).
🌻شايد پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شدهاى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونهاى كه آن را به زمين بى گياه لغزندهاى تبديل سازد.
✨و آب آن در اعماق زمين فرو رود، آن گونه كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى.
🍁دگرگونى باغ و كشتزار سرسبز به بيابانى خشك
✨فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نكرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن كه حق نيازمندان را بپردازد، و از ناحيه او خيرى به كسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.
https://eitaa.com/Basir_MN