eitaa logo
بصیرت
1.7هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
23.6هزار ویدیو
715 فایل
باسلام ضمن عرض خوش آمد به اعضای محترم کانال به اطلاع می رسانداین کانال حاوی مطالب ارزنده،خبری سیاسی،مذهبی،علمی می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 🔹مردی با دوچرخه به خط مرز می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. 🔹مامور مرزی می پرسد « در کیسه ها چه داری؟ او می گوید (( شن )) مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوك بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگري نمی یابد. 🔹بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوك بودن این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. 🔹یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : 🔹 من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ 👤قاچاقچی میگوید : دوچرخه! 🔺بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند 🔅امام عليّ عليه السلام : مَنِ اشْتَـغَلَ بِغَيْرِالْمُهِمِّ ضَيَّعَ الأَهـَمَّ. 🔸امام على عليه السلام فرمود: هر كس به كار غير مهم بپردازد، كار مهم تر را تباه ساخته است! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔆 🔥 آتش انتقام 🔥 🔸کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. 🔹هنگام برداشت محصول بود. شبی از شب‌ها روباهی وارد گندم‌زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. 🔸پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. 🔹روباه شعله‌ور در مزرعه به اين‌طرف و آن‌طرف می‌دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. 🔸در اين تعقيب و گريز، گندم‌زار به خاکستر تبديل شد. 🔹وقتی کينه به دل گرفته و به دنبال انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! 🔺بهتر است ببخشيم و بگذريم ... ✅ @Masaf 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
م م: 🔆 🔴 دلی را شاد کن و آسوده بخند 🔹استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت، چشمشان به کفش کهنه‌ای افتاد. 🔸شاگرد گفت: گمان می‌کنم اين کفش‌های کارگرى است که در اين باغ کار می‌کند. بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش‌ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم! 🔹استاد پاسخ داد: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که می‌گويم انجام بده و عکس‌العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده‌. 🔸شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. 🔹کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت، متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول‌ها را ديد. 🔸با گريه فرياد زد: خدايا شکرت! خدايی که هيچوقت بندگانت را فراموش نمی‌کنى. می‌دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می‌ريخت. 🔹استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى‌ات ببخشى نه بستانی. 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔆 🔴 فایده مگس! 🔸گويند در مجلسی كه منصور دوانیقی خليفه متكبر و جبار عباسی در خدمت حضرت امام صادق عليه السلام بود‌،‌ مگسی باعث آزار منصور می‌شد و منصور پيوسته با حركت دست آن را از صورتش می‌راند ولی مگس از نقطه‌ای برمی‌خاست و در نقطه ديگر صورت منصور می‌نشست و لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت. 🔸سرانجام منصور با ناراحتی شديدی از امام پرسيد: اين مگس چيست كه خدا آن را آفريد؟ 🔹 امام پاسخ داد: يكی از فوائد خلقت مگس آن است كه متكبران را خوار و ذليل کند تا بدانند با همه قدرت ظاهری خود نمی‌توانند مگسی را از خود دفع كنند. ✅ @Masaf 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔆 🔴 روزی که به عمل خیر محتاجیم 🔹"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود که "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. 🔸ابوذر به یکی از آنها گفت: "برو و شتری نیک برای ذبح بیاور که مهمان حبیب خداست." 🔹"مرد مهمان" بیرون رفت و دید ابوذر بیش از چهار شتر ندارد. "دلش سوخت و شتر لاغری را آورد." 🔸ابوذر شتر را دید و گفت: چرا "شتر لاغر" را آوردی؟! مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی که به آن "احتیاج داری." 🔹ابوذر تبسمی کرد و گفت: "بالاترین نیازم روزی است که در قبر مرا گذاشته‌اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از اینکه مهمان و دوست خدا را شاد کنم. برخیز و چاق‌ترین شتر را بیاور. ✅ @Masaf 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔆 🔸نجاری بود که پادشاه قصد ازدواج با همسرش را کرده بود، برای این کار ابتدا باید نجار را از سر راهش برمی‌داشت؛ بالاخره پادشاه بهانه‌ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت: نجار را فردا اعدام کنید. 🔹نجار آن شب نتوانست بخوابد ... 🔸همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار. 🔸کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ... 🔹صبح صدای پای سربازان را شنيد ... چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ... 🔹با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند ... 🔸دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می‌خواهيم تابوتی برايش بسازی ... 🔹چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ... 🔸همسرش لبخندی زد و گفت: مانند هر شب آرام بخواب، زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند. فکر زياد انسان را خسته می‌کند ... در حالیکه خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبيرکننده کارهاست. 🔹در هر شرایطی، امیدت را به خدا از دست نده و منتظر رحمت بی‌کرانش باش ... @roshana_esf 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔆 | کلمات می‌توانند کشنده باشند؛ قبل از نوشتن، فکر کنید 🆔 @Masaf ✅ با ما همراه باشید👇 🔷لطفا جهت تقویت نیروهای انقلاب و گسترش فرهنگ استفاده از پیام رسان های داخلی این کانال را به دیگران معرفی نمایید. 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. ‌ ✅ با ما همراه باشید👇 🔷لطفا جهت تقویت نیروهای انقلاب و گسترش فرهنگ استفاده از پیام رسان های داخلی این کانال را به دیگران معرفی نمایید. 💐💐💐 @Basirat_135 eitaa.com/Basirat_135
🔅 ✍️ مشکلاتی که صدای زندگی را بهتر می‌کنند 🔹پسری با همسر خود دعوا کرده و می‌خواست او را طلاق دهد و از زندگی ناامید بود. 🔸روزی پدرش او را با خود به جنگل برد. شب کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و به خواب رفت. 🔹شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر خوابش نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. 🔸پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نیست. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. 🔹پس زیاد به فکر برداشتن برخی سنگ‌ها مباش، که خالقِ تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی‌ات قرار داده است. 🆔 @Masaf eitaa.com/Basirat_135
🔅 ✍ نگران نقص‌هایت نباش، شاید به کسی سودی می‌رساند 🔹پیرزنی دو کوزه آب داشت که آن‌ها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می‌کرد! 🔸یکی از کوزه‌ها ترک داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى‌ريخت، در صورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می‌رسید! 🔹مدتی طولانی هر روز این اتفاق تکرار می‌شد و زن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه می‌برد! 🔸ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت، بسیار شرمگین بود که فقط می‌توانست نیمی از وظیفه‌اش را انجام دهد! 🔹پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت! 🔸پیرزن لبخندی زد و گفت: «هیچ توجه کرده‌ای گل‌های زیبای این جاده در سمت تو روییده‌اند و نه در سمت کوزه سالم!؟ اگر تو این‌گونه نبودی این زیبايی‌ها طروات‌بخش خانه من نبود! 🔹طی این دو سال این گل‌ها را می‌چیدم و با آن‌ها خانه‌ام را تزیین می‌کردم!» 🔸هر یک از ما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت‌بخش و دلپذیر می‌کند! باید در هر کسی خوبی‌هایش را جست‌وجو کنیم تا شکستگی‌اش به چشم نیاید. 🔹پس به‌دنبال شکستگی‌ها نباش که همه به گونه‌ای شکستگی داریم، فقط نوع آن متفاوت است!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ✾📚 @Dastan 📚✾