🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران
(مقدمه)
خاطرات سردار علی ناصری
نویسنده :سید قاسم یاحسینی
یکی از پیچیده ترین و پرکارترین منطقه عملیاتی در دفاع مقدس، مربوط است به منطقه هور و جزایر مجنون.
شاید یکی از پر رمز و رازترین مناطقی که البته دارای جذابیت های بصری خاصی هم هست، همین منطقه هور باشد، با نی های متراکم و بلندی که دارای آبراه هایی ثابت و متحرک در بین آنهاست با هوایی دم کرده و مساحتی زیاد.
این منطقه از جمله محیط هایی می باشد که جز افراد بومی، کسی را یارای دوام در آنها نیست، مگر با عشق و هدفی خاص که رزمندگان ما آنرا ثابت نمودند
و سردار علی ناصری از جمله محدود افرادی است که با بیان خاطرات خود، گوشه ای از ناگفته های شناسایی دو عملیات خیبر و بدر را به تحریر در آورده تا بخشی از عطش ما را از شناخت این منطقه مهار کند.
بخش های عمده ای از خاطرات او را با هم می خوانیم.
ایتا: حماسه جنوب، خاطرات
https://eitaa.com/defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 1⃣
سردار علی ناصری
روزی در سپاه سوسنگرد بودیم که هلی کوپتری در محوطه
ساختمان عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسه ای در ورودی شهر سوسنگرد بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، مجید بقایی، حسن باقری و یکی دو نفر دیگر بودند. بلافاصله جلسه ای با حضور این عده و به اتفاق بنده، على هاشمی، عباس هواشمی، سید محمد مقدم و حسن جرفی تشکیل شد.
قرار بود عملیات والفجر مقدماتی انجام شود. در آن جلسه در این باره بحث شد که آیا می شود از طریق هور هم عملیات انجام داد یا نه. تا آنجا که یادم است، اولین کسانی که به هور نگاه عملیاتی کردند، آقا محسن و علی هاشمی بودند. بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقه و وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها از هور عبور کنند و خود را به العماره برسانند و پل استراتژیک الغزيله را در خاک دشمن منفجر کنند.
در اواخر سال ۱۳۶۱ هنوز شناخت کافی و کاملی از موقعیت هور نداشتیم و اطلاعاتمان در این باره زیاد نبود. آنچه هم که می دانستیم، از عشایری بود که در حراست مرزی فعالیت می کردند. علی هاشمی از این طرح خیلی استقبال کرد و خوشحال شد؛ زیرا باز به او کاری عملیاتی محول کرده بودند و می توانست بار دیگر در جبهه جنگ به طور مستقیم حضور پیدا کند.
در همان جلسه، من و سید محمد مقدم اطلاعات اولیه ای را که از موقعيت هور داشتیم، به آقا محسن و دیگران گزارش کردیم؛ اطلاعاتی شامل آبراه ها، پاسگاه ها، طول و عرض و عمق هور، وضعیت زیست محیطی، موانع و مشکلات، موقعیت نیزارها، وضعیت عشایر اطراف هور و میزان وابستگی آنان به نظام جمهوری اسلامی و دیگر اطلاعاتی که از عشایر بومی کسب کرده بودم.
🔅 دنبال کننده باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 2⃣
سردار علی ناصری
گر چه پیش از این هم به تنهایی یا با علی هاشمی چند باری به هور رفته و آنجا را دیده و تا اندازه ای شناسایی کرده بودیم، بیشتر اطلاعات ارائه شده در جلسه، برگرفته از گزارشهایی بود که بومیهای منطقه به ما داده بودند. به ویژه طایفه ساعدی ها که یک سوم آنان در ایران و دو سومشان در عراق بودند، اطلاعات خیلی خوبی درباره میزان وفاداری عشایر ساعدی در ایران و عراق به نظام جمهوری اسلامی ایران به ما داده بودند.
نتیجه نهایی آن جلسه تاریخی این شد که محسن رضایی فرمان داد روی هور، خصوصا در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی دقیق تری انجام و نتیجه نیز مرتب به او گزارش شود. بدین سان، کار ما در هور شروع شد. ضمنا این آخرین دیدار من با حسن باقری بود.
*
*
چندی بعد، فکر می کنم اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود، من و على هاشمی در اتاق حفاظت سپاه سوسنگرد نشسته بودیم. اخبار ساعت دو رادیو، خبر شهادت حسن باقری و مجید بقایی را داد. حسابی شوکه شدیم. ناخودآگاه به یاد جمله ای افتادم که حسن باقری به خودم گفته بود:
"حينه شهید نشیم!"
🔅 دنبال کننده باشید
در پیام رسان ایتا 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران 3⃣
سردار علی ناصری
والفجر مقدماتی شروع شد. علی هاشمی از اینکه در این حمله نقشی ندارد، خیلی ناراحت بود، یکی دو شب قبل از حمله، از طرف فرمانده لشکر قدس دنبال علی هاشمی آمدند و او را به قرارگاه لشگر قدس بردند. در آنجا به او جانشینی یکی از گردانها را پیشنهاد کردند خنده دار بود؛ به مردی که تا دیروز طراح جنگ و فرمانده تیپ ۳۷ نور بود، جانشینی یک گردان را پیشنهاد کرده بودند. به رغم این، علی هاشمی بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، پذیرفت و به وظیفه اش عمل کرد. علی، مرد روزهای بحرانی و سخت بود؛ اما از وجودش استفاده کامل نشد و قدرش را نیز چنان که شاید و باید، نشناختند.
شب عملیات، من به جنگل امقر رفتم. بچه های اطلاعات آنجا چادری زده و مستقر شده بودند. شب را پیش بچه های شنود به سر بردم. عملیات شروع شد و من صحبتهای فرماندهان و مسئولان گردان های عمل کننده را از طریق بی سیم می شنیدم و لحظه به لحظه عملیات را دنبال می کردم. همان شب، یکی از فرماندهان گردانهای عراقی به رمز در بی سیم گفت:
- ایرانیها دارند می آیند جلو، چه کار کنیم؟ . . .. و فرماندهی کل به آنان دستور داد:
شکم را برایشان باز بکنید، بگذارید بیایند داخل. کارشان نداشته باشید!
اواخر شب و نزدیک بامداد، علی هاشمی، گرد و خاکی و عصبانی و ناراحت پیدایش شد. سلاحی هم روی دوشش بود. پرسیدم:
على ... ها ...
با اندوه گفت:
نمی دانی چه برخوردی با من کردند. رفتم آنجا، گفتند جانشین
گردانی، جلسه بود؛ اما مرا به جلسه راه ندادند. خیلی به بی محلی کردند.
خیلی گله کرد و نالید. معلوم شد فرمانده گردان نیز او را با اکراه پذیرفته است. حتی وقتی نیروهای تحت امرش را توجیه می کرده، علی هاشمی را صدا نزده بود!
. از این برخورد دلم به درد آمد. با خود گفتم: خدایا چرا با چنین نیروی مخلصی، آن هم در جنگ، چنین برخوردی می کنند؟ هوای نفس تا چه اندازه برخی از فرماندهان ما را اسیر خود کرده؟! على هاشمی حرفی زد که دلم شکست. گفت:
- از دنیا سیر شده ام. از این برخوردها خسته شده ام. می خواهم مثل یک نیروی عادی بروم جلو.
خیلی درهم ریخته بود. جلویش را گرفتم. نگذاشتم کاری انجام دهد. برای اولین بار مقابلش ایستادم و با قاطعیت گفتم:
. اجازه نمی دهم بروی جلو. دارد
- ولم کن.
۔ اگر فلانی و فلانی قدر تو را نمی دانند، من قدر تو را می دانم. اجازه نمی دهم مثل یک نیروی عادی بروی تیر بخوری و شهید بشوی. تو فرماندهی. به همین زودی خودشان به سراغت می آیند. آقا محسن به سراغت می آید. خیالت راحت باشه.
🔅 دنبال کننده باشید
در پیام رسان ایتا 👇
https://eitaa.com/defae_moghadas
🍂