💢 جسمی که ذوب شد:👇
😎 مسئولین, وطن فروشها, محتکرها, گرانفروشها و.... روزی چند بار بخوانند...
🌟آرپی جی زن بود...👌کوله پشتیش پر از گلوله های آر پی جی بود...✌ در حین عملیات گلوله ائی خورد به کوله اش و کوله پشتیش آتش گرفت😵 داش علی نوجوان ما و دوستانش نتوانستند کوله آتش گرفته را از او جدا کنند😭 خودش با کوله👈 آتیش گرفته اش تنها شده بود و در حال 👈 سوختن و آب شدن بود😰 وسط عملیات بود و هیچ کاری نمی شد کرد😳توی آتش در دل شب با بدن زخمی و سوخته که دیگه توانی نداشت 😣فکری به سرش زد😇 با چفیه دهانش😇 را بست تا بی اختیار فریادی نزند تا عملیات لونرود👌با اصرار فراوان ودر میان گریه های همرزمانش 😰 از بچه هاخواست به راه خودشان ادامه بدهند...😵 بعد از عملیات دوستانش رفتند سراغ پیکر پاکش تا با خود بیاورند عقب👏ولی از "علی" داستان ما 👈 تنها کف پوتین هاش که نسوخته بود👈 باقی مانده بود😞 "علی 👈 پودر شده بود"😰
"پلاڪش" را
براے ما جا گذاشت،
تا روزے بدانیـم،
از جنس ما بود...
"هـویتـش" خاڪے بود !
اما "دلش" را بہ "آسمـان" زد
گمنــامے راز عجیبے است...
#کتاب_خاطرات_دردناک, #ناصر_کاوه
🌷برشی از زندگی #شهید_علی_عرب
💐💐💐
@Basirat_135
eitaa.com/Basirat_135
🌹خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سرلشگر شهید, خلبان حسین لشگری
🌹آنقدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی بهش گفته بود تو که دیگه به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
🌹همسر شهید لشگری می گفت: خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی شود برای همگان ...او اولین کسی بود که رفت (اولین اسیر بود) و آخرین نفری بود که از اسارت برگشت
🌹 اسیر که شد پسرمان علی۴ ماهه بود و هنگامی که آزادشد, علی پسرمان دانشجوی دندانپزشکی شده بودوقتی بازگشت ازش پرسیدم, این همه سال اسارت راچگونه گذراندی؟
🌹 حسین گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را مرور میکردم. سالها در سلول انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشم، قرآن را کامل حفظ کردم، زبان انگلیسی ام را کامل کردم و برای ۲۶ سال نماز قضا خواندممن هم بهش گفتم منم ۱۸ سال در بی خبری و مفقود بودن تو صبر کردم, منم ۱۸ سال صبر کردم
🌹حسین میگفت: از ۱۸ سال اسارتم را دوازده سالش را توی انفرادی بودم و سالها با یک "مارمولک" صحبت بودم تا هوش و حواسم را از دست ندم
🌹 بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد و می خواست باقی مانده آنرا دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم
🌹 این را بگویم که من مدت شش سال از ۱۲سال انفرادی را (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک فضای سبز یک منظره و حسرت ۵ دقیقه نور خورشید را داشتم...
#کتاب_خاطرات_دردناک..
#ناصرکاوه
🌍 @ebratha_ir
💐💐💐
@Basirat_135
eitaa.com/Basirat_135