✨خدمت به مردم
🌾سرمای فکه، استخوان میترکاند. توی چادر بخاری روشن میکردیم. یک شب نفت بخاری تمام شده بود. انبار نفتمان هم دور بود. هیچ کس حال نداشت توی آن سرما برود نفت بیاورد.
☘️ترجیح میدادیم از سرما بلرزیم؛ ولی از رختخواب جدا نشویم. توی خواب و بیداری صدای خالی کردن شیشههای نوشابه پر از نفت توی بخاری را شنیدم. سرم را از زیر پتو آوردم بیرون و چشمم را به زور باز کردم. حدس میزدم کار خودش باشد. علی آقا بود.
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند