#شهداوامامزمان ۴
🌷شهید حاج حسین بهمنی
🔸زمانی که شهید حاج حسین بهمنی مجروح شد و در بیمارستان بستری بود کنار حاجی بودم. شب دوم تقریباً ساعت ۲ بامداد بود که شروع کردم به خواندن دعای توسل، حاجی هم بیهوش بود.
آرام آرام دعا را میخواندم زمانی که رسیدم به اسم آقا #امام_زمان عجل الله, حسین با دست به من زد دعا را قطع کردم.
گفت:« دستت را به گردن من بیانداز، من را بلند کن و نیم خیز کن.»
من گمان میکردم حاجی بیهوش است غافل از آنکه او به هوش آمد و دعا را گوش میکرد .
بلند شدم و ایشان را به حالت نیم خیز نشاندم.
تا این اندازه برای ائمه احترام قائل بود که حاضر نشد در آن شرایط سخت بیماری به آقا ادای احترام نکند.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
@Basiratiroshangharimahdavi
#شهداوامامزمان ۸
🌷شهید عبدالحسین برونسی
🔸شهید برونسی و یارانش در عملیاتی توانسته بودند با دلاوری بالایی تعداد زیادی از تانکهای 72_t عراقی را منهدم کنند...
خبر این عملیات مثل توپ در منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
همان روز، چند خبرنگار و چند فرمانده ردهبالا توی سنگر فرماندهی گردان، سراغ عبدالحسین آمدند.
سوال همه، یکی بود:
آقای برونسی! شما چطور این همه تانک نیرو را منهدم کردید، آن هم با کمترین تلفات؟
خونسرد و راحت پاسخ داد : بروید از بسیجی ها و فرمانده اصلی آنها #امام_زمان سوال کنید...
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۶
🌷شهید صمد اسودی
🔸چند روز بعد از ازدواج، شهید صمد اسودی قصد جبهه کرد.
گفتم: تازه ازدواج کرده ای،چرا جبهه می روی؟
گفت:با امام زمان عجل الله عهد کرده ام تا آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم.
🔸مادرش گفت:همسر و خواهرانت را به چه کسی می سپاری؟
گفت:"هروقت مشکل داشتید،امام زمان عجل الله را صدا بزنید و او را بخوانید...."
بعد،ماجرای عهد خود با امام زمان عجل الله را برایشان تعریف کرد:
"در عملیاتی،تمام بچه ها شهید شدند و من و یک پیرمرد زنده ماندیم، نزدیک بود اسیر شویم. متوسل به امام زمان عجل شدیم و از ایشان خواستیم تا نجاتمان دهد.
من هم گفتم:اگر نجات پیدا کردم،تا آخرین نفس و آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم و در جبهه بمانم".
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۱۱
🌷شهید عبدالحمید حسینی
🔸در ۱۸ آذر ۶۰ وقتی پس از عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد به اتفاق او و مادرم سر مزار یکی از دوستانش به نام شهید فرهاد شاهچراغی دارالرحمه شیراز رفتیم.
در آنجا متوجه شدم با تکه چوبی، جمله ای را روی زمین می نویسد.
نگاه کردم دیدم نوشته است:
«پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی»
خیلی صمیمانه و خواهرانه به او گفتم :
داری جا رزرو می کنی؟ اول ثابت کن شهید میشوی بعد...
لبخندی زد و چیزی نگفت...
برادرم مرتب به جبهه میرفت تا اینکه آخرین بار در فروردین سال ۶۱ به منطقه رفت و در ۱۳ اردیبهشت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
هنگام دفن ایشان پدر شهید علی خضری به خاطر دوستی و رابطه ی صمیمی این دو شهید اصرار کرد تا قبری بالای سر علی، برای عبدالحمید آماده کنند.
ولی قبر به آب رسید! قبر دیگری آماده کردند آن هم به آب رسید تا اینکه بالاخره همان جایی که خود شهید ۵ ماه قبل معین کرده بود قبری آماده شد و در همانجا به خاک سپرده شد.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۱۶
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸روزی به شهید تورجی زاده گفتم: محمـــد باید معاون گردان شوی.
قبول نمی کرد، با اصرارِ من گفت :
به شرطی که سه شنبه تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گردان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گردان شوی.
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم.
گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم! یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا می روی؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم.
بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن نماز #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر میگردد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری شده بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۱۴
🌷شهید محمد بروجردی
🔸روزی از صداوسیما برای مصاحبه با شهید محمد بروجردی آمده بودند.
موضوع را به او اطلاع دادیم، ایشان با همان اخلاص و تواضعی که داشتند در پاسخ گفتند؛بروید از بچه هایی که خودشان جنگیده اند فیلم بگیرید.
گفتند: میخواهیم با این گزارش مردم در جریان عملکرد نیروها قرار بگیرند.
شهید بروجردی گفتند : درست میفرمایید اما بروید با فرماندهان گروهان ها که خودشان عمل کرده اند مصاحبه کنید به گفته شهید آوینی، این ها انصارالمهدی عجل الله هستند.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۱۵
🌷شهید مصطفی یوسفی
🔸شهید مصطفی یوسفی حال دیگری داشت، زیر نخل نیم سوخته ای نشسته بود به تنهی زخمی آن تکیه داده و زیر لب می خواند: اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه...
اشک مثل باران از چشمهایش سرازیر بود و روی کتابچهی دعا میچکید.در همین حین خمپاره ای زدند و او به سوی حضرت دوست ،پرواز کرد.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#امام_زمان
#شهداوامامزمان ۲
🌷شهید عبدالمهدی مغفوری
🔸در یکی از روزهای اعزامِ نیرو از پادگان امام حسین علیه السلام که هوا هم بشدت بارانی بود ؛ دیدم شهید مغفوری خم شد و پیشانی بندی را از میان گلولای برداشت! روی پیشانی بند عبارت « یا مهدی عجل الله» نوشته شده بود گفتم حاج آقا از این پیشانی بند ها زیاد داریم![خب غافل بودم و نمیدانستم] چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم!
گفت:« مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و میان گلولای افتاده باشد؟!»
فوری رفت و پیشانی بند را شست و نزد خود نگه داشت.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۵
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸شهید محمدرضا تورجی زاده در یکی از نوارهای مصاحبه اش می گوید:
«راه را گم کرده بودیم، همهی ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم... بچه ها مضطرب به سمت من آمدند، پرسیدند تورجی! راه را پیدا کردی؟کمی نگاهشان کردم، چیزی نگفتم اما گویی کسی در درونم حرف میزد! کسی راه درست را نشان میداد!
گفتم : «بچه ها ! فقط یک راه وجود دارد.» همهی نگاهها به من بود، بعد ادامه دادم ما یک امام غائب داریم ایشان فرمودند: در سختترین شرایط به داد شما میرسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم با خلوص کامل حضرت را صدا بزنیم مطمئن باشید حضرت ما را کمک میکنند شک نکنید!»
بعد مکثی کردم و گفتم:« الان هر کسی به سمتی حرکت کند همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان ادرکنی!»
بیشتر بچه ها حرکت کردند همه اشک میریختند و از عمق جان #امام_زمان را صدا میزدند...
یکدفعه دیدم چند نفر از دور با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! ما سریع پشت درختان و صخرهها مخفی شدیم؛ دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم، آنها را میشناختم با خوشحالی از جا بلند شدم ، فریاد زدم و صدایشان کردم!
آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.
گفتم :«بچهها دیدید امام زمان ما را تنها نگذاشت؟!»
هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات 🌷
#شهداوامامزمان ۶
🌷شهید صمد اسودی
🔸چند روز بعد از ازدواج، شهید صمد اسودی قصد جبهه کرد.
گفتم: تازه ازدواج کرده ای،چرا جبهه می روی؟
گفت:با امام زمان عجل الله عهد کرده ام تا آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم.
🔸مادرش گفت:همسر و خواهرانت را به چه کسی می سپاری؟
گفت:"هروقت مشکل داشتید،امام زمان عجل الله را صدا بزنید و او را بخوانید...."
بعد،ماجرای عهد خود با امام زمان عجل الله را برایشان تعریف کرد:
"در عملیاتی،تمام بچه ها شهید شدند و من و یک پیرمرد زنده ماندیم، نزدیک بود اسیر شویم. متوسل به امام زمان عجل شدیم و از ایشان خواستیم تا نجاتمان دهد.
من هم گفتم:اگر نجات پیدا کردم،تا آخرین نفس و آخرین قطره ی خون،سرباز ایشان باشم و در جبهه بمانم".
هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات 🌷
#شهداوامامزمان ۷
🌷شهید مهدی منتظر قائم
🔸نیمه شعبان سال ۱۳۶۹ بود. گفتیم: امروز به یاد امام زمان(عجل الله) به دنبال پیکرهای شهدا میگردیم.
اما فایده نداشت! خیلی جستوجو کردیم. پیش خود گفتیم: یا #امام_زمان! یعنی میشود بینتیجه برنگردیم؟!
در همین حین چهار پنج شقایق را دیدیم که برخلاف شقایقها که تک تک میرویند، دستهای در یک جا روئیدهاند! گفتیم حالا که دستمان خالی است، شقایقها را میچینیم و برای بچهها میبریم.
شقایقها را که کندیم،دیدیم یک شهید آنجاست!
او نخستین شهیدی بود که پیدا کردیم شهید «مهدی منتظر قائم»
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۸
🌷شهید عبدالحسین برونسی
🔸شهید برونسی و یارانش در عملیاتی توانسته بودند با دلاوری بالایی تعداد زیادی از تانکهای 72_t عراقی را منهدم کنند...
خبر این عملیات مثل توپ در منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید.
همان روز، چند خبرنگار و چند فرمانده ردهبالا توی سنگر فرماندهی گردان، سراغ عبدالحسین آمدند.
سوال همه، یکی بود:
آقای برونسی! شما چطور این همه تانک نیرو را منهدم کردید، آن هم با کمترین تلفات؟
خونسرد و راحت پاسخ داد : بروید از بسیجی ها و فرمانده اصلی آنها #امام_زمان سوال کنید...
هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات 🌷
#شهداوامامزمان ۹
🌷شهید عبدالحمید حسینی
🔸در ۱۸ آذر ۶۰ وقتی پس از عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد به اتفاق او و مادرم سر مزار یکی از دوستانش به نام شهید فرهاد شاهچراغی دارالرحمه شیراز رفتیم.
در آنجا متوجه شدم با تکه چوبی، جمله ای را روی زمین می نویسد.
نگاه کردم دیدم نوشته است:
«پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی»
خیلی صمیمانه و خواهرانه به او گفتم :
داری جا رزرو می کنی؟ اول ثابت کن شهید میشوی بعد...
لبخندی زد و چیزی نگفت...
برادرم مرتب به جبهه میرفت تا اینکه آخرین بار در فروردین سال ۶۱ به منطقه رفت و در ۱۳ اردیبهشت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
هنگام دفن ایشان پدر شهید علی خضری به خاطر دوستی و رابطه ی صمیمی این دو شهید اصرار کرد تا قبری بالای سر علی، برای عبدالحمید آماده کنند.
ولی قبر به آب رسید! قبر دیگری آماده کردند آن هم به آب رسید تا اینکه بالاخره همان جایی که خود شهید ۵ ماه قبل معین کرده بود قبری آماده شد و در همانجا به خاک سپرده شد.
هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات 🌷
#شهداوامامزمان ۱۰
🌷شهید عبدالحمید حسینی
🔸در ۱۸ آذر ۶۰ وقتی پس از عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد به اتفاق او و مادرم سر مزار یکی از دوستانش به نام شهید فرهاد شاهچراغی دارالرحمه شیراز رفتیم.
در آنجا متوجه شدم با تکه چوبی، جمله ای را روی زمین می نویسد.
نگاه کردم دیدم نوشته است:
«پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی»
خیلی صمیمانه و خواهرانه به او گفتم :
داری جا رزرو می کنی؟ اول ثابت کن شهید میشوی بعد...
لبخندی زد و چیزی نگفت...
برادرم مرتب به جبهه میرفت تا اینکه آخرین بار در فروردین سال ۶۱ به منطقه رفت و در ۱۳ اردیبهشت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
هنگام دفن ایشان پدر شهید علی خضری به خاطر دوستی و رابطه ی صمیمی این دو شهید اصرار کرد تا قبری بالای سر علی، برای عبدالحمید آماده کنند.
ولی قبر به آب رسید! قبر دیگری آماده کردند آن هم به آب رسید تا اینکه بالاخره همان جایی که خود شهید ۵ ماه قبل معین کرده بود قبری آماده شد و در همانجا به خاک سپرده شد.
هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات 🌷
#شهداوامامزمان ۱۱
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸روزی به شهید تورجی زاده گفتم: محمـــد باید معاون گردان شوی.
قبول نمی کرد، با اصرارِ من گفت :
به شرطی که سه شنبه تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گردان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گردان شوی.
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم.
گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم! یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا می روی؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم چیزی نگفتم.
بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندن نماز #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر میگردد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری شده بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#شهداوامامزمان ۱۲
🌷شهید مصطفی یوسفی
🔸شهید مصطفی یوسفی حال دیگری داشت، زیر نخل نیم سوخته ای نشسته بود به تنهی زخمی آن تکیه داده و زیر لب می خواند: اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه...
اشک مثل باران از چشمهایش سرازیر بود و روی کتابچهی دعا میچکید.در همین حین خمپاره ای زدند و او به سوی حضرت دوست ،پرواز کرد.
هدیه به روح این شهید بزرگوار صلوات🌷
#امام_زمان