eitaa logo
بیّنات
1.4هزار دنبال‌کننده
64.6هزار عکس
49.9هزار ویدیو
438 فایل
این کانال بر اساس اعتقاد به توحید و تحول بدون مرز کمال گرا، تحت لوای ولایت، تعقل و تدین ایجاد شده است. (کپی و انتشار، فقط با ذکر یک صلوات) (با عرض پوزش تبادل و تبلیغات نداریم)
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/Bayynat
https://eitaa.com/Bayynat
AUD-20190906-WA0001.mp3
10.45M
سرو تماشایی من یاحسین... https://eitaa.com/Bayynat
آمریکا پیشنهاد رشوه به ناخدای نفتکش ایران را تأیید کرد 🔹دولت آمریکا گزارش‌های منتشرشده در یک روزنامه انگلیسی درباره پیشنهاد رشوه چند میلیون‌دلاری به ناخدای نفتکش ایران را تأیید کرد. 🔹یک سخنگوی وزارت خارجه آمریکا گفته که این پیشنهاد برای ایجاد اخلال در فعالیت‌های سپاه قدس داده شده است. 🔸فایننشال‌تایمز گزارش داده بود که «برایان هوک» در ایمیلی غیرمعمول از ناخدای نفتکش ایران خواسته کشتی را به سمت آب‌های کشوری هدایت کند که امکان بازداشت آن توسط آمریکا وجود داشته باشد. ( ناخدای رشید این کشتی ایرانی پیشنهاد عظیم امریکاییان را رد کرده بود) https://eitaa.com/Bayynat
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم شیرخوارگان حسینی در ورزشگاه آزادی https://eitaa.com/Bayynat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور : چگونه زیارت اربعین شیعه را وارد یک نبرد تمدنی با نظام سلطه میکند 👥 در جمع خدام موکب https://eitaa.com/Bayynat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/Bayynat
مرحوم حاج اسماعیل سبزواری در کتاب عددالسنه کیفیت خواب مقبل کاشانی شاعر اهل بیت را از حزن المؤمنین نقل نموده و فرموده که خود احقر در اصفهان در خانواده مقبل کیفیت خواب را به خط او نیز دیدم که خوابش را چنین نقل نموده: در سالی که زوار بسیاری، از اصفهان به جهت زیارت عاشورا عزم کربلا شدند و من مرد تهی دستی بودم، به یکی از دوستان خود گفتم که می ترسم بمیرم و آرزوی زیارت سیٌدالشٌهداء روحی له الفداء در دلم بماند، پس او دلش بر من سوخت و بر حال من رقت به اتفاق همه و این رفیق شفیق، روانه شدیم ولی در نزدیکی گلپایگان جمعی از قطاع الطٌریق، شبانه بر سر زوار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. بعضی قرض کردند و رفتند و من همانجا ماندم، نه اسباب رفتن داشتم و نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد،حسینیه ای در آنجا بود که شب ها، شیعیان در آن مشغول عزاداری بودند، من هم در آنجا به سر بردم و شب و روز می گریستم. در اواخر شب خوابم ربود، و در عالم واقعه دیدم وارد کربلا شدم، و رفتم به جانب حرم که مشرف شوم و اذن دخول می خواستم. شخصی مرا مانع شد و به دست اشاره کرد که برگرد، که الآن وقت زیارت کردن تو نیست، گفتم بنا نبود حرم جناب ابی عبدالله الحسین صلوات الله و سلامه علیه حاجب و مانع داشته باشد. هر که خواهد گو بیا و گو برو کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست گفت ای مقبل در این لحظه، حضرت زهرا صلوات الله و سلامه علیها و مادرش خدیجه کبری و مریم و حوا و آسیه و جمعی از حورالعین، با جمعی از انبیاء به زیارت آمده اند. قدری تأمٌل کن، آن ها که فارغ شدند نوبت تو می شود، گفتم تو کیستی؟ گفت من ملکی هستم از جمله حافٌین حول حرم مطهٌر، که دائم برای زوار استغفار می کنم. پس در این لحظه دست مرا گرفت و در میان صحن گردش می داد، جمعی را در صحن مقدٌس می دیدم که شباهت به اهل دنیا نداشتند تا اینکه رسیدیم به موضعی که در آنجا محفلی بود آراسته، و جمعی موقٌر با خضوع و خشوع نشسته بودند، آن ملک پرسید آیا اینها را می شناسی؟ گفتم نه، گفت این ها حضرات انبیاء هستند، که به زیارت حضرت سیٌدالشٌهداء صلوات الله و سلامه علیه آمده اند. آنکه بر همه مصدٌر (و مقدٌم) نشسته، حضرت آدم ابوالبشر صفیٌ الله علی نبینا و آله و علیه السٌلام است و آنکه در طرف راست او نشسته، حضرت نوح نجیٌ الله است و در طرف چپش حضرت ابراهیم خلیل الله است و آن یکی شیث است و دیگری ادریس است و آن هود و آن صالح و آن اسماعیل و آن اسحاق و آن داود و آن سلیمان و آن کلیم الله و آن روح الله است. در این اثناء دیدم بزرگواری از حرم بیرون آمده، در حالتی که دو نقر زیر بغلهای او را گرفته بودند، پس همه انبیاء برخاستند و تعظیم او نمودند و آن بزرگوار رفت و در صدر مجلس نشست و بعد از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود محتشم را بیاورید. پرسیدم این بزرگوار کیست؟ گفت خاتم الانبیاء محمٌد مصطفی صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم است. لحظاتی نگذشت که محتشم را آوردند و او مردی خوش سیما و کوتاه قد و عمامه ژولیده بر سر داشت، و چون وارد شد تعظیم کرد و ایستاد. حضرت رسول اکرم صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم فرمودند: ای محتشم امشب شب عاشوراء است، پیامبران برای زیارت فرزندم حسین صلوات الله و سلامه علیه آمده اند و می خواهند عزاداری کنند، برو بالای منبر و از اشعار دلسوز خود بخوان تا ما بگرییم. به امر پیامبر اکرم صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم منبری گذاشتند، و محتشم رفت در پلٌه اول آن ایستاد، پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم اشاره کرد بالاتر برو، و در پلٌه دوم ایستاد فرمود بالاتر برو تا آنکه در پلٌه نهم منبر ایستاد حضرت فرمودند بخوان. مقبل می گوید حواسم را جمع نمودم ببینم محتشم کدام بند مرثیه را می خواند که از همه دلسوزتر است، شروع کرد به خواندن این بند: کشتی شکست خورده طوفان کربلاء در خاک و خون فتاده به میدان کربلاء گر چشم روزگار بر او فاش می گریست خون می گذشت از سر ایوان کربلاء از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلاء (عرض کرد یا رسول الله) بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلاء صدای پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم به ناله بلند شد و رو به انبیاء کرد و فرمودند: ببینید امٌت من با فرزند من چه کرده اند، آبی را که خدا بر کلاب و ذئاب و کفٌار مباح کرده، امٌت من، بر اولاد من حرام کرده اند. پس محتشم شروع کرد به این مرثیه: روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابری به بارش آمد و بگریست زارزار چون محتشم به این شعر رسید پیامبران همه دست بر سر زدند، محتشم رو به پیامبران کرده و گفت: جمعی که پاس محملشان بود جبرئیل گشتند بی عماری و محمل شترسوار
پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم فرمود بلی این جزای من بود، که دختران مرا در کوچه و بازار مثل اهل زنگبار بگردانند. محتشم سکوت کرد و ایستاد که پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم او را مرخٌص فرماید و از منبر به زیر آید. حضرت پیامبر اکرم صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم فرمودند: محتشم هنوز دل ما از گریه خالی نشده است بخوان، محتشم شوقی پیدا کرد و به هیجان آمده که پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم میل دارد از اشعار او بگرید عمامه را از سر برداشت و بر زمین زد و با دستش اشاره نمود، به طرف قبر سیٌدالشٌهداء صلوات الله و سلامه علیه و عرض کرد: یا رسول الله منتظری من بخوانم و بشنوی؟ اینجا نظر کن این کشته فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست خاموش محتشم که دل سنگ آب شد مرغ هوا و ماهی در یا کباب شد ملکی صدا زد، محتشم پیامبر غش کرد، لذا محتشم از منبر به زیر آمد. چون رسول خدا صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم به هوش آمد، ردای مبارک خود را به عنوان خلعت به او عطاء فرمود. مقبل می گوید با خود گفتم خاک بر سرت، ای بی قابلیٌت، این همه شعر و مرثیه گفته ای، حال معلوم شد که پسند نشده، تو حاضر بودی و پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم اعتنا نفرمود به تو، محتشم را احضار فرمود و اشعار خود را خواند و پیامبران گریستند و به خلعت مفتخر گردید. پس خود را بسیار ملامت نمودم و راضی بودم که زمین شکافته شود و من بر زمین فرو روم و خواستم زودتر از صحن بیرون روم که مبادا آشنایی مرا ببیند و خجالت بکشم. چون روانه شدم، و نزدیک درب صحن رسیدم، دیدم حوریه سیاه پوش، از حرم بیرون آمد و دوان دوان رفت خدمت پیامبر صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم و عرض کرد یا رسول الله ! دخترت فاطمه صلوات الله و سلامه علیها می گوید: چرا دل مقبل را شکستی او هم برای فرزندم حسین صلوات الله و سلامه علیه مرثیه گفته است. در این هنگام فرمود مقبل بیا، دخترم فاطمه صلوات الله و سلامه علیها میل دارد تو هم اشعار خود را بخوانی. مقبل می گوید بدین شعف چیزی نمانده بود، که جانم از بدنم برود، آمدم تعظیم کردم و رفتم بالای منبر، در پلٌه اوٌل ایستادم، حضرت نفرمود بالاتر برو فرمود بخوان. پس دانستم که میان من و محتشم، چقدر فرق است، با خود خیال می کردم که در مقابل آن مرثیه های دلسوز و پر گریه محتشم چه بخوانم، یادم آمد که واقعه شهادت را از همه بهتر به نظم آورده ام سه شعر خواندم و عرض کردم یا رسول الله: روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاده از حرکت ذوالجناح از جولان نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت نه سیٌدالشٌهداء بر جدال طاقت داشت هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد چون این شعر را خواندم، صدای شیون بلند شد، و پیامبر اکرم صلٌی اللٌه علیه و آله و سلٌم ْ بر سر می زد و می گفت وا ولداه،‌ که یک مرتبه حوریه ای صدا زد، مقبل بس است. فاطمه زهراء صلوات الله و سلامه علیها روی قبر حسین صلوات الله و سلامه علیه غش کرد. مقبل می گوید از منبر فرود آمدم در دلم گذشت کاش مرا هم خلعتی مرحمت می کردند، که در نزد امثال و اقران، و نزد محتشم سرافراز می شدم. که ناگاه دیدم از حرم مطهٌر، جوانی بی سر، و با بدن پاره پاره، بیرون آمد، و از حلقوم بریده فرمود: مقبل دلت نشکند، خلعت تو را هم خودم می دهم... گفته شده فردای آن روز کاروانی به مقصد کربلا میرفتند و مقبل را هم با خود بردند. https://eitaa.com/Bayynat
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتی است که از روزگار هجران گفت https://eitaa.com/Bayynat
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست همه می پرسند : چیست در زمزمه ی مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده ی جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری!؟ نه به ابر، نه به آب دریا، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوتر ها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم. من ، مناجات درختان را ،هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده ی هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل، همه را می شنوم، می بینم. من به این جمله نمی اندیشم! من به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را ،تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من ،تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند. اینک این من که به پای تو درافتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله هارا ،تو بگو! قصه ابر هوا را ،تو بخوان! تو بمان با من ،تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست، آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش! فریدون مشیری https://eitaa.com/Bayynat
بی ریاترین ایستگاه صلواتی https://eitaa.com/Bayynat