🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد
هرچه تلاش میکردم، نمیشد؛ آن لحن خشک و جدی که با بیرحمی تمام، آن جملات را گفت، همچنان در گوشم سوت میزد!
(خواهرت اعدام میشه، تا درس عبرتی بشه...)
"Your sister will be executed to set an example..."
اعدام؟ درس عبرت؟
Execution? An example?
ناگهان، فضای اتاق به شدت خفهتر شد؛ چرا اینجا اینقدر گرم شده بود؟ چرا بوی سوختگی به مشام میرسید؟
دست مشت کردهام را دو بار محکم به سینهام کوبیدم تا کمی از سوختگی درونم کاسته شود!
اما مگر میشد؟
از درون شعلهور شده بودم.
حتی دیگر توان اشک ریختن هم نداشتم!
از شدت آتش درونم، چشمه اشکم خشک شده بود.
هرچه اشک بود، تبخیر شده بود.
زیر لب با نفرتی بیشتر از همیشه زمزمه کردم: «مگر از رو جنازهام رد بشید تا بذارم خواهرم اعدام بشه!»
"You'd have to step over my dead body before I let my sister be executed!"
دستم را به میز گرفتم و با زحمت از جایم بلند شدم.
ناخنهایم را محکم به کف دستم فشار دادم و با غیض زیر لب گفتم: «بد کردید... با من خیلی بد کردید! ای کاش این بذر نفرت رو تو دل من نمیکاشتید! ای کاش...»
"You did wrong... You did me so wrong! I wish you hadn't planted this seed of hatred in my heart! I wish..."
***
نفس:
احساس میکردم در یک مکعب گنگ و مبهم گرفتار شدهام که هر ثانیه، حقیقتی وحشتناک از آن برملا میشد؛ حقیقتی که تصورش هم ترسناک بود، چه برسد به این که بخواهد واقعیت باشد!
باورم نمیشد... باورم نمیشد مردی که مقابل من ایستاده، چنین گذشتهی شومی داشته باشد!
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_یکم
ما تهدیدش کردیم؛ ما تحقیرش کردیم؛ ما خواهرش رو ازش گرفتیم!
اون کینه داشت! اما نه کینهی معمولی، کمر همت بسته بود که ما ایرانیها رو نابود کنه.
حق داشت کینه داشته باشد...حق داشت. داغ دیده بود! دلش آتش گرفته بود و فقط با نوشیدن جام انتقام میتوانست کمی خنک شود، اما انتقام از کی؟ از چی؟ از دخترهایی که حتی روحشون از این اتفاقات خبر نداشت؟ ما چه گناهی کرده بودیم؟ چرا باید تقاص پس میدادیم؟
با احساس بلند شدن کسی از کنارم، از افکارم بیرون پرتاب شدم و تازه روحم در این چهار دیواری حضور پیدا کرد.
انگار من هم همراه او رفته بودم به هفده سال پیش، انقدر که تو عمق گذشته گم شده بودم!
نگاهم به مردی افتاد که خسته از این همه وقت نشستن روی زمین، بلند شد، چند قدم کوتاه برداشت و روبرویم ایستاد؛ دست به سینه، به نقطهای در پشت سرم خیره شد؛ با آرامشی که بیشتر به آرامش قبل از طوفان شباهت داشت، شمرده شمرده لب زد:
«حدس میزنی...؟»
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
«حدس میزنی بعداز اون ملاقات چه اتفاقی افتاده باشه...؟»
کمی تامل کردم...بیشک اعدام ایلین این مردی رو که مقابلم ایستاده رو ساخته بود!
اما جرأت نداشتم حدسهایی که در ذهنم بود رو به زبان بیارم!
وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم، رک گفت: «حدست درسته!»
غمگین بهش نگاه کردم که ادامه داد: «دو هفته بعد از اون ملاقات حکم اعدام ایلین صادر شد!»
توی اون دو هفته، مثل ماهیای که از آب بیرون افتاده باشه، خودم رو به هر دری کوبیدم و دست و پا زدم؛ به هرکسی که از راه رسید التماس و خواهش کردم، اما انگار هیچ دلسوزی نبود که به دادم برسه و کمکم کنه.
انگار همه بسیج شده بودن تا بر علیه من بشن.
همهی دنیا با من سر لج افتاده بودن.
توی اون دو هفته مردم رو زنده شدم.
وقتی حکم اعدام ایلین صادر شد...
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_سوم
عین ببر زخمی بودم که تمام تلاششو برای نجات تولههاش از دست لاشخورها کرده بود، اما آخرش همه تلاشهاش به یک چشم بهم زدنی به باد رفته بود.
اون حکم، شوکی بود که فلجم کرد.
قابلیت انجام هر کاری رو ازم سلب کرد.
نه اینکه نتونستم انجام بدم؛ بلکه کاری از دستم برنمیاومد.
خواهرم محکوم شده بود... محکوم به مرگ!)
چشمهای قرمز شدهاش رو به چشمانم دوخت و با نفرت لب زد: «سه سپتامبر...اول ماه مهر روزی بود که قرار شد برای همیشه چشماش رو ببنده! قرار بود از حلق آویزش کنن.»
با بهت به او نگاه میکردم.
از ناخنهایی که به قصد شکافتن گوشتش در کف دستش فشار میداد، میشد متوجه زجری که سالها قبل متحمل شده بود شد!
با صدای دو رگهای گفت: «باورت میشه حتی برای آخرین بار هم نذاشتن ببینمش!?»
من به جای او که چشمهی اشکش خشک شده بود، چشمانم جوشید!
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_چهارم
اون روز نحس بالاخره رسید.
دیگه تسلیم شده بودم و فقط منتظر بودم ببینم سرنوشت چی برام رقم میزنه! پنج صبح دوشنبه قرار بود ایلین اعدام بشه!
دوشنبه که رسید، قبل از پنج از ایران رفتم.
به صورت قانونی با یک پرواز از تهران به امارات متحده عربی اومدم؛ نمیتونستم در سرزمینی نفس بکشم که قرار بود نفس خواهرم بریده بشه.
هنوزم بعد هفده سال، هوای ایران بهم نمیسازه و نفسم بالا نمیاد!
متنفرم از اون آب و هوا...
یادم نمیره چطور خودم رو سه روز تمام توی اتاق حبس کرده بودم و حتی لب به آب و غذا هم نمیزدم!
ارتباطم رو با دنیای بیرون قطع کرده بودم؛ طوری که انگار تنها بازماندهی زمین من بودم و همه در دنیای اطرافم مرده بودند.
نه موبایلی...نه لپتاپی... نه اینترنتی...هیچی...خودم رو داخل یک انفرادی انداخته بودم!
روزهای اول فقط خاطرات رو مرور میکردم...
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنجم
چیکار کرده بودم؟ کجا کم گذاشتم؟ کجا کج رفتم؟ چطور تونستم به قولمون عمل نکنم؟
مدام روز خاکسپاری بابا جلوی چشمم جولان میداد... به اون چشمای ترسیدهاش قول دادم هیچوقت تنهاش نذارم و مراقبش باشم... چطور شد که نشد؟ اصلاً از کجا به اینجا رسیدم؟ خاطرات رو شخم میزدم و ریشهی دلبستگیم رو از دلِ اون خاکِ خاطرات میکندم!
ولی چطور از خواهرم دل میکندم؟
رسماً داشتم خودم رو داغون میکردم.
توی اون سه روز مردم و زنده شدم.
هیچکس نفهمید توی اون سه روز چی به من گذشت. من توی اون سه روز خودمو از غصه و زجر کشتم!
با دست به خودش اشاره زد و لب زد: «من الکسی که بیسر و صدا زندگی خودش رو میکرد و آزارش به مورچه هم نمیرسید رو کشتم! من اون بیعرضهای که نتونست خواهرش رو نجات بده کشتم!»
با افتخار بیشتری لب زد: «کشتم!!...اون الکس همون روز با ایلین مرد!»
تنها چیزی که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که چه اتفاقی باید برای یک انسان افتاده باشد که خودش را با دستهای خودش نابود کند و بخواهد که آدم دیگهای باشد!
"هیولایی که مقابلت میبینی بعد از اون تصمیم متولد شد!"
دریای چشماش بیشتر از هر موقع دیگهای طوفانی شده بود و قصد...
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_ششم
غرق کردنم را داشت.
با لحنی ترسناک غرید: «روز سوم بالاخره به خودم اومدم؛ تا کی میخواستم زانوی غم بغل بگیرم و گوشهنشینی پیشه کنم!? زندگیم به لجن کشیده شده بود، جهنمش کرده بودن!»
زندگیشون رو به لجن میکشیدم، تصمیمم رو گرفته بودم؛ مرغم یه پا داشت!
قول دادم که آرامش رو براشون آرزو کنم؛ عزیزم رو ازم گرفته بودن؛ میخواستم عزیزاشون رو سیاهبخت کنم! قسم خوردم که دختراشون، ناموسهاشون رو به بردگی ببرم!
اشک شورم روی لبم ریخت، ناباور به او خیره شدم.
بیتوجه به من، دوباره لب زد: «از همون موقع بود که باند قاچاق تشکیل شد... مشتریام هم چه کسایی بهتر از شیخهای خرپول امارات!»
متفکر دستش رو زیر چانهاش گذاشت و لب زد: «انقدر هوسباز و عوضین که بعضی وقتها با خودم فکر میکنم من هنوز انقدر عوضی نشدم پس!»
سوالی گفت: «...»
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفتم
_بنظرت این بهونهی توجیهکنندهای برای وجدان نداشتهام هست؟
با دلخوری لب زدم: «تو...»
سریع انگشت اشارهاش را روی دماغش گذاشت و گفت: «هیسسس... هیس... هنوز داستان تموم نشده کوچولو!»
دیگه طاقت نداشتم... تمام وجودم گوش دادن به حرفهای او را پس میزد!
اما جز گوش دادن، مگر انتخاب دیگهای هم داشتم؟
_زندگیم بعد از اون تصمیم از این رو به اون رو شد.
یک هفته بعد از اعدام، دولت ایران به خانوادهام اطلاع داد که جسد ایلین رو برای به خاک سپردن بهمون تحویل میدن؛ اما خبر نداشتند که بذر کینهای که در دل من کاشته بودند، تا چه اندازه رشد کرده بود که حتی قید جسد خواهرم رو زدم!
تا وقتی زنده بود، نذاشتند یک دقیقه هم ببینمش، حالا مردهاش را میخواستند به من تحویل بدن!?
با وجود گریه و التماسهای مادرم، حاضر نشدم برای گرفتن جنازه برم!
من از اون کشور...
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم
و آدمهایش بیزار بودم!
مادرم برای دلخوشی خودش یک تشییع نمایشی برگزار کرد.
شاید کمی داغ دلش آرام میگرفت!
آن روز هنوز در گوشهی خاطرم هست؛ دوتایی بالای مزار بیجسد ایستاده بودیم. قلبم درد میکند وقتی به خاطر میارم هیچکسی حاضر نشد در مراسمش شرکت کنه!
هنوز هقهقهای ریز مادرم در گوشم است، که چطور برای غریبی دخترش گریه میکرد!
همه ما را به چشمِ یک خائن میدیدند...در همین حد بیوجدان!
حتی متاسف هم نبودند!
دیگر هیچ حسی نداشتم...نه گریه میکردم، نه حرص میخوردم، نه حتی عصبی بودم...خنثی، خنثی!
انقدر خنثی که مادرم از من میترسید!
دستش را به صورتش کشید و همزمان گفت: «بعد از یک سال، مادرم هم به خاطر این حجم از غصه و نگرانی دق کرد و مرد!»
با دهان باز به او ماتم برد!
او حتی مادرش را هم از دست داد؟!
وای به حال ما...
ادامه دارد...
به قلم: قاتل ماه...🌙 🌚FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
قیافهاش برزخی شد و گفت: «قبل از مرگش وصیت کرد نذارم یک آب خوش از گلوی مادرهای ایرانی پایین بره!»
(گفت نسل شیعه رو منقرض کن!)
ضربان قلبم اوج گرفت و خون در رگهایم جوشید.
_«منم دارم کاری میکنم که هرچی حرومزاده است از نسل شماها متولد بشه!»
عضلاتم منقبض شد و از جایم سیخ بلند شدم.
سری به معنای نفی به چپ و راست تکان دادم و لب زدم: «داری اشتباه میکنی! چشماتو بستی و خودتو سپردی دست شیطان وجودت... خواهش میکنم چشماتو باز کن و ببین داری چیکار میکنی!»
نگاه یخزدهاش رنگ حقارت گرفت و سرد و بیحس زمزمهوار گفت: «کی تصورش رو میکرد روزی برسه که یک الف بچه جرات نگاه کردن توی تخم چشمام رو پیدا کنه و بگه دارم اشتباه میکنم؟!»
واقعا طرز نگاهش ترسناک بود... تهدید آمیز نبود...خشمگین نبود... سرد بود، بدون هیچ احساسی!
همینش ترسناک بود.
کسی که احساس و عاطفهای نداشته باشد، هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد!
انسان اگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، قادر به انجام هر کاری هست!
ادامه دارد...
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_نود
شرط احتیاط ایجاب میکرد که سکوت کنم، اما از آنجا که توانایی کنترل نفسِ سرکش وجودم را نداشتم، با لحنی مظلومانه لب زدم:
– ما دخترای معصوم چه گناهی کردیم؟ چرا باید تقاص پس بدیم؟ اینه رسم جوانمردی، مرد؟
جملهی آخرم مانند کبریتی در انبار باروت بود، او را منفجر کرد!
کنترلش را از دست داد، چند قدم تند جلو آمد و تمام آن هفده سال نفرت را در صدایش ریخت و یکجا بر سرم خالی کرد.
توی صورتم فریاد کشید:
– خواهر من معصوم نبود؟ مگه چه گناهی کرده بود که اونطوری کشتنش؟
ترسیده چند قدم عقب رفتم تا فاصلهی یکسانتی بین صورتهایمان را کم کنم.
تا به دیوار سرد پشت سرم خوردم، ایستادم...
تمام شجاعتم را جمع کردم و در صدایم ریختم. روی دستش بلند شدم، صدا را در سرم انداختم و با لحنی که سعی داشتم نلرزد، لب زدم:
– فقط بلد بودی از ما ایرانیها کینه بگیری؟ کشور خودت کم بهت ظلم کرد؟
پوزخندی روی لبش نقش بست.
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_نود_و_یکم
ادامه دادم:
– تو که در کینهورزی مهارت خاصی داری، چرا از کشور خودت کینه نگرفتی؟ چرا این بلا رو سر دخترای سرزمینت نمیاری؟ بالاخره اونام باید تقاص بدن!
یک قدم جلو آمد و دوباره فاصلهی بینمان را شکست!
سرش را به صورتم نزدیک کرد و با لحنی جدی، در صورت رنگپریدهام پچ زد:
–تو چی فکر کردی با خودت؟ فکر میکنی در انگلیس از خانواده معنای خاصی مونده؟...انگیسی ها مثل ایرانی ها انقدر به فکر تشکیل خانواده، حفظ و سعی در نپاشیدن اون ندارن! چیزای دیگه ای هست که مهمتر از این موضوع پیشِ پا افتاده باشه!
با نفرت در چشمانش خیره شدم.
اگر کانون گرم خانه از هم می پاشید و خانواده ای نبود، پس چه کسی خانواده را برای آنها معنا میکرد؟
حالِ اعضای خانواده برای چه کسی اهمیت داشت؟
دولت؟ بیمه؟ بورس؟
ابرویی بالا انداخت و با لحنی تلخ لب زد:
–کی گفته برای آن مسئولان غیرمسئول که خواهرم را کشتند؛ کاری نکردم! فکر کردی اون مرد مست که مافوق خواهرم رو زیر گرفت، از طرف کی بود؟
پس این مرد، از خودی های خودش هم انتقام گرفته بود!
اما فقط برای ما آتشش تندتر بود.
دندانهایم را با حرص روی هم سابیدم و همانطور که نگاهش را پس نمیزدم، گفتم:
– یه نگاه به خودت کردی؟ نفرت و کینه دورت رو گرفته، تا جایی که هیچ نشونهای از انسان بودن توی وجودت باقی نمونده! چطور میخوای با این همه سیاهی زندگی کنی؟
– به راحتی!
سری از تأسف تکان دادم و حرفهای وجدانش را به زبان آوردم:
– نمیتونی! مطمئنم هفده ساله که یه نفس راحت نکشیدی، مطمئنم ته دلت همیشه یکی بهت سرکوفت زده! یه چیزی ته گلوت رو گرفته و نمیذاره...
ادامه دارد....
به قلم: قاتل ماه...🌚✨FM