خداحافظ جمعههایِ بیخواب
خداحافظ ماشینهایِ بدون شیشهدودی
خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمیبینید مردم وایستادن»
خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره
خداحافظ مایهٔ غرورِ ایرانی
خداحافظ پروژههایِ افتتاحی
خداحافظ سفرهای پیدرپیِ استانی
خداحافظ دعای کارگرهای کارخانههایِ احیایی
خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه»
خداحافظ سیبْلِ توهینها، طعنهها و تهمتها
خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایههای خودی و بیخودی
خداحافظ «ما دنبال دوتا رأی حلالایم»
خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد»
خداحافظ سکوتِ مردانهٔ مقابل تخریبهای رقیب
خداحافظ سیبْلِ تمسخرِ ششکلاسیهایِ نامرد
خداحافظ دکترِ سلیمالنفسها
خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیدهام»
خداحافظ پیشانیِ بوسهٔ حاجقاسم
خداحافظ سربازِ احیاگرِ غیرت لهشدهٔ ما
خداحافظ مظلومِ هلهلهٔ بیوطنها
خداحافظ «برای این طلبهٔ خدمتگزار دعا کنید»
خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزلهها
خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ اقا
خداحافظ سفرهای عادیشدهٔ روستایی
خداحافظ جشنهای احیایِ کارگاهها
خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز
خداحافظ شجاعتِ قدمهای اقای وزیر و مواضعِ صریحِ شیعهگری
خداحافظ زبانِ بیلکنتِ دفاع از اسلام
بیشتر از آنچه فکر کنی دوستت داشتیم؛ تو و یارانت را، ببخش که زیاد نگفتیم…
باز با از دستدادنها به خود آمدیم!
حالا مخالفینت راحتتر تخریبت میکنند و تو راحتتر سکوت میکنی!
حالا بدخواهانت اعداد و ارقام و آمار را بیشتر پیش میکِشند و تو در آسمانی!
خداحافظ آقاسید ابراهیم!
جدیجدی شهیـد شدی…
حالا کمی استراحت کن؛ خیلی خستهای…😭
ایران تسلیت 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باشید، این چیزایی که شما میبینید حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قلهس...
این سخنان رهبری خیلی امیدبخشه و قوت قلب میده❤️
در زیارت امام رضا شهادتش را طلبید!
در تولد امام رضا شهادتش را گرفت!
چهلمین روز در گذشتش در روز ورود امام رضا به نیشابور است!
و سالگردش در شهادت امام رضا !
خوشا به حالت که امام رضا در همه جا کنارت هست ...
عجب سن عجیبی ست این ۶۳ سالگی
پیامبر در ۶۳ سالگی
امیرالمؤمنین در ۶۳ سالگی
شهید فرخی زاده در ۶۳ سالگی
شهید زاهدی در ۶۳سالگی
شهید ایرالو در ۶۳سالگی
حاج قاسم در ۶۳ سالگی
و حالا هم خادم الرضا در ۶۳ سالگی خدایا در تومار عالم نوشته ای ۶۳ سالگی خوبان همه شهادت ؟
ورودش به ریاست جمهوری ولادت امام رضا بود
و خروجش از ریاست جمهوری هم در ولادت امام رضا
وهشتمین رئیس جمهور ایران🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قشنگه این کلیپ
امام رضا قول داده میاد....
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_بیست_و_هشتم
و او هم چشمانش را تنگ کرد.
نگاهم را ازش گرفتم .
وقتی بازگشتند، تیپ امیر مهدی واقعا دیدن داشت!
کلا قد امیر مهدی بلند بود ! از بابا هم بلندتر، شلوار بابا مانند شلواری با قد ۹۰ برایش بود، در همین حد کوتاه!
عمو و من سعی در کنترل خنده مون داشتیم ولی مگر میشد.
امیر مهدی با اعتراض به پدرش گفت: بابا جان احساس میکنم که بچه ی سر راهی، چیزی بودم که شما انقدر از سوختن من کیف کردید!
عمو قهقهه ای زد و گفت: این چه حرفیه، ولی چیزی که عوض داره گله نداره!
از عجایب بود ولی امیرمهدی خودش هم شروع کرد به خندیدن!
همگی با تعجب به او نگاه میکردیم، ولی با خنده های مردانه ی او همگی به خنده افتادیم، یک دل سیر خندیدیم.
**
عمو و زن عمو بعد از ناهار تا غروب ماندن و بعد رفتن، ولی امیر مهدی با پدر کاری، اداری داشت برای همین مانده بود.
چون بابا کارمند بانک بود و برای دیگران هم حسابی کار راه انداز بود به همه در کار های اداری بانکی کمک با ارزشی میکرد.
بعد از قضیه ظهر و سوختن امیر مهدی دیگر نخندیدم و همش فکرم درگیر عکس های درون لپتاپ بود، و بدون اراده غمگین و مایوس شده بودم!
دلم گریه میخواست.
از خونه رفتم بیرون و وارد حیاط شدم تا حال و هوام عوض شود و اندکی از غصه هام کم!
لب تخت نشستم و به آسمان نگاه کردم، آسمان هم مانند دل من گرفته بود!
در همین لحظه امیر مهدی رو دیدم که کیف اش را یک وری روی شانه اش انداخته بود و از در خانه بیرون آمد.
پله ها را پایین آمد .
اولش اصلا متوجه حضور من در حیاط نشده بود ولی وقتی که از روی ایوان پایین آمد تازه متوجه حضور من شد!
سریع نگاهم را از او دزدیدم و تا فقط برود و فکر کند که من متوجه اش نشدم! ولی اون خیلی تیز تر از این حرفا بود و نگاهم رو قبل از آنکه من بدزدم او شکارش کرده بود.
دعا میکردم که برود و کاری به من نداشته باشد!
زیرا او واقعا ترسناک بود، نمیدونم چطوری جرعت کردم که او را بسوزانم!
اوف خداروشکر مثل اینکه کاری نداشت و به سمت در حیاط حرکت میکرد، پسره ی بی ادب خداحافظی هم خوب چیزی بود!
ولی ناگهان تغییر جهت داد و به سمت من قدم های بلند برداشت!
به فاصله ی دو قدم از من ایستاد، قلبم از ترس محکم به سینه ام می کوبید.
هنوز نگاهم به آسمان بود ولی خب نگاه کردن به آسمان بهونه ی خوبی نبود برای فرار از نگاه سنگین اش، مجبور شدم به صورتش نگاه کنم، که با دیدن چهره غرق در آرامش او جا خوردم!
فکر میکردم آمده باشد برای تلافی .
امیر مهدی گفت: پس فردا ساعت ده پستچی میاره یادت نره تحویل بگیری!
با تعجب گفتم: بله؟ چی رو پستچی میاره؟
همانطور جدی و خشک گفت: لپتاپ جدیدت رو!
ابرو هام بالا پرید و گفتم: یادم نمیاد از شما درخواست کرده باشم برام لپتاپ بخرید!
با حالتی خاص گفت : میدونی چرا خریدم؟
با کنجکاوی پرسیدم : چرا؟
کمی خم شد، با اینکه کسی اینجا نبود ولی دم گوشم آهسته لب زد:
ادامه دارد......
به قلم : قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_بیست_و_نهم
چون نخواستم چشم هایی که همیشه می خندیدند و هر وقت نگاه شون به من می افتاد، پشت چشم نازک میکردن رو اینطور غمگین و با غصه به بینم، چون دلم خوشه به همون چشم های معصوم و با دیدن اشک توی این چشم ها دلم می میخواد دنیا رو بهم بریزم حالا فهمیدی چرا؟
خدای من چرا تمومش نمیکرد؟ ای کاش دیگر ادامه ندهد!
احساس می کردم گر گرفتم!
وقتی که حرفش تمام شد صاف ایستاد و به چهره ی تا بنا گوش سرخ شده ی من نگاه کرد، و از آن لبخند هایی که کمتر کسی می توانست از او به بیند زد و گفت: مراقب خودت باش دست پا چلفتی من، خداحافظ
فرصت جواب دادن به منی که در شوک به سر میبردم را نداد و رفت.
با صدای بهم خوردن در تازه به خودم آمدم و تازه فهمیدم اصلا او چه
گفت!
خدای من او واقعا امیرمهدی خودمان بود، حتما اشتباه شنیدم!
ولی نه با جمله آخرش مشخص بود که همان امیرمهدی خودمان هست!
یعنی او واقعا به من علاقه داشت؟
من هم او را دوست داشتم!
ولی فقط به عنوان یک پسر عمو نه بیشتر و نه کمتر!
من هرگز نمی توانستم به او به چشم یک همسر نگاه کنم، او همیشه جای برادر بزرگتر برای من بود.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به آسمان خیره شدم؛ آسمانی که از شدت آلودگی هیچ ستاره ای نداشت.
کم کم داشتم از شدت سرما یخ میکردم.
شب ها هوا حسابی سرد میشد ولی روز ها هوا مناسب بود.
با غرق شدن در تاریکی آسمون دوباره یاد کابوس هایم افتادم.
زیر لب گفتم: امیدوارم که امشب رو دیگر کابوس نبینم!......
**
از زبان سوم شخص( راوی)
مرد جوان و تازه کار کوله ی خاکستری دخترانه را در دست گرفته بود، و با هماهنگی از قبل، با قدم های آهسته به طبقه ی دوم رفت.
قبل از وارد شدن چند تقه به در کوبید.
و با کسب اجاره وارد شد، زیرا همه می دانستند که او اعصاب، درست درمانی ندارد.
با وارد شدنش به اتاق با فضایی خفه و پر از دود سیگار مواجه شد!
اتاقی با دکور تمام مشکی که ترس را بیشتر به دلت می انداخت!
کلا وقتی که پا بگذاری به جایی که او باشد استرس و اضطراب دارد، حال این دکور هم ترسش را صد برابر کرده بود.
افشین مثل همیشه پشت میزش روی صندلی لم داده بود.
با دیدن مرد جوان از پشت میز بلند شد و جلو آمد، و دقیقا رو به روی مرد جوان ایستاد. پسرک تازه وارد با اینکه هیکل چهار شانه و قدی رشید داشت ولی در مقابل افشین کوتوله ای بیش نبود!
مرد جوان احساس حقارت کرد!
هیچ کس تا به حال جرات نگاه کردن به افشین را نداشت، مرد جوان هم نگاهش را به زمین دوخته بود!
با صدایی رسا ولی با احترام گفت: سلام آقا، بفرمایید کوله ای که خواسته بودید.
وبعد کوله را با دستان لرزانش به سمت افشین گرفت.
افشین کوله را از دستش گرفت و زیپ آن را باز کرد، با دیدن لپتاپ درونش لبخند خبیثی زد و بعد کامی عمیق از سیگارش گرفت و دود آن را از قصد در صورت مرد جوان فوت کرد!
فقط منتظر بود که مرد جوان دست از پا خطا کند!
مرد جوان که می دانست با چه کسی طرف هست، سرفه ای که منشا آن دود غلیظ سیگار بود را به زحمت در گلویش مهار کرد و حتی جیک اش هم در نیامد!
نفسش را در سینه حبس کرد تا جلوی سرفه های دیگرش را بگیرد.
افشین پوزخندی زد و با صدایی بم و مردانه گفت: کارت خوب بود، حالا هری!
مرد جوان که هر آن در مرز سکته بود، خیلی سریع از جلوی چشمان افشین محو شد.
افشین لپتاپ رو روی میز گذاشت و کیف خاکستری را هم درون سطل اشغال پرتاپ کرد، پشت میزش نشست و با دقت و مهارت همیشگی اش شروع کرد به باز کردن قفل لپتاپ، او در گذشته هکری حرفه ای بود و حالا به راحتی قفل ساده ی لپتاپ رو شکست.
اولین کاری که کرد رفت سراغ فایل های شخصی، یکی یکی همه را باز میکرد
او دنبال چه چیزی می گشت؟
ادامه دارد......
به قلم : قاتل ماه...🌚✨FM
چادرانه های پاک:)🌿
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 #رمان #زیبایی_یا_نجابت؟ #پارت_بیست_و_نهم چون ن
پارتی طولانی تقدیم نگاه تون😉