دو پارت امروز تقدیم نگاهتون😉
برای سلامتی اقام امام زمان 5 صلوات لطف کنید!
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_چهل_و_دوم
کم کم نفس هایم به شماره افتاده بود و تند تند نفس می کشیدم، دختر استرسی بودم!
بی مقدمه یکی از آقایون سوالی گفت: عذر میخوام، خانم رافعی؟!
با تعجب به صورتش نگاه کردم و آهسته لب زدم: بله خودم هستم!
لبخندی زد و رو به دو نفر دیگر گفت: دیدید خودشه!
دیگری که جا افتاده تر به نظر میرسید، و تیپ سر و سنگینی داشت، طوری که من متوجه نشم با پایش به پشت پای کسی که این حرف را زد، ضربه ای زد و زیر لب چیزی که گفت که متوجه نشدم.
وقتی متوجه نگاه خیره و متعجب ام شد، لبخند تصنعی زد و گفت: عذر میخوام خانوم! این رفیق ما یکم گیج میزنه، راستش ما اونروز در کنفرانس شما حضور داشتیم و بخاطر کیفیت تدریس شما، بیشتر دانشجو ها شمارو میشناسن، رفیق ماهم خواست مطمعن بشه که خودتون هستید یا نه!
آهانی زیر لب میگویم و بازهم سرم را زیر می اندازم.
همان پسری که برای اولین بار سوال پرسید، گفت: راستش کنفرانس تون واقعا عالی بود! اون تسلط کامل تون قابل ستایشه!
کلافه گفتم: نظر لطفتونه!
و به دیجیتال بالای آسانسور می نگرم تا ببینم دقیقا کی به طبقه سوم می رسیم؟!
چون ؛ تحمل کردن این جو سنگین واقعا روی مخ بود!
نمیدانم چرا این راه کوتاه انقدر طولانی شده بود؟!
دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد، وقتی در آسانسور باز شد سریع و بی مقدمه پا به بیرون گذاشتم، بالاخره توانستم یک نفس راحت بکشم!
با قدم های بلند به سمت کلاس حرکت کردم، قبل از آنکه وارد کلاس کامرانی بشم، بسم اللهی گفتم و از خدا خواستم همه چی بخیر بگذرد!
وارد که شدم، ده نفری نشسته بودند و بیشتر دانشجو ها دور کسی حلقه زده بودند!
شکی درش نبود که همگی دور کامرانی جمع شده بودند.
همیشه اوضاع همین بود.
استادی خوشتیپ و خوش قیافه و از همه مهمتر خوش اخلاق که دوست داشتنی همه بود.
بیشتر دختر ها روش کراش بودند.
من هم نسبت به او دید مثبتی داشتم ولی حال با حرف های دخترا دیدم نسبت به او تغییر کرده بود، حس خوبی نسبت به او نداشتم.
با بی تفاوتی روی صندلی دانشجویی مینشینم.
خداروشکر این بار با وجود این صندلی های تک نفره و دکور عادی کلاس نیاز نبود نگران چیزی باشم!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_چهل_و_سوم
تقریبا همه دانشجو ها امده بودند، اگر به کامرانی بیچاره امان میدادند او تا به حال درس رو شروع کرده بود.
کامرانی با صدای بلند، طوری که همه
بشنوند گفت: خب دیگه بچه ها بسه باقیش بمونه واسه ی جلسه بعد، لطفا!
همگی اعتراض کردند که کامرانی فرصت نداد و گفت: ساعت رو دیدید؟ من برای تدریس وقت کم بیارم کی پاسخگو هست؟
داشنجو ها که همیشه جلوی حرف های منطقی او کم می آوردند قانع شدند و همگی سر جاهایشان نشستند.
تازه توانستم سهیل رو ببینم که لا به لای دانشجو ها ایستاده بود، و حال هم بر روی یک صندلی خالی خیلی دورتر از من نشست.
نگاهم را از او گرفتم و به کامرانی دادم،که دقیقا در وسط تخته دست به سینه ایستاده بود.
نگاهش بین همه ی دانشجو ها در گردش بود، روی پیشانی اش اخم کمرنگی نشسته بود. سکوت که بعد از چند دقیقه حاکم شد گفت: تموم شد؟ احیانا دیگه صحبتی ندارید؟ اگر هنوز حرفی باقی مونده بفرمایید خجالت نکشید!
صدای خنده ریز بقیه بلند شده بود، که خودش هم لبش به خنده باز شد.
دستی به ته ریش قهوه ای اش کشید تا مثلا خودش را کنترل کند
در تمام مدت که نگاهش میکردم کاملا خنثی بودم و نه لبخندی میزدم نه اخم داشتم
مثل همیشه کت و شلوار شیک و اتو کشیده ای به تن داشت و مقتدرانه قدم بر میداشت!
با این همه کلاس و شیک بودنش ولی بسیار خاکی بود و هرگز پشت میزش نمی نشست مادام بین دانشجو ها قدم میزد و درس میداد، در همین حد خاکی و صمیمی!
شروع به قدم زدن مابین دانشجو ها کرد و در همان حین ......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
❇️ فضیلت #روز_عرفه
1️⃣.پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله):
برترین دعا، دعا در روز #عرفه است.
📚 کنزالعمال: ج۵، ص۶۶
2️⃣.پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میفرمایند:
✨«خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمیکند» «در میان گناهان، گناهانی است که جز در عرفات بخشیده نمیشود»✨
☀️ 💫 ☀️
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_چهل_و_چهارم
در همان حین هم درس جدیدش را شروع کرد.
گوشی رو سریع روی حالت ضبط گذاشتم تا صدایش را برای حلما بفرستم.
خودم هم از درون کیف قلم و دفتر رو بیرون اوردم و شروع به نوشتن کردم، از بین حرف هایش نکات مهم رو یادداشت میکردم.
عادت همیشگی مون بود اگر یادداشت میکردیم فقط نکات مهم، اگر هم یادداشت نمیکردیم گوشی رو روی ضبط میگذاشتیم تا بعدا جزوه را بنویسیم!
اینجا مثل دبیرستان و راهنمایی نبود که استاد برای دانشجو صبر پیشه کند تا او بنویسد!
او مطالب رو میگفت و رد میشد.
کاری به این نداشت که چه کسی نوشته و چه کسی ننوشته!
تند تند مطالبی که استاد می گفت رو می نوشتم و لحظه ای درنگ نمیکردم.
استاد ما بین حرف هایش اندکی درنگ کرد و به دانشجوی پسری که در عقب ترین جای کلاس قرار داشت خیره شد، چپ چپ نگاهش میکرد!
همگی با کنجاوی رد نگاه استاد را گرفتیم و ماهم به پسرک خیره شدیم.
پسرک از دیدن این صحنه جاخورد و دستپاچه شد.
استاد همراه با اخم غلیظی که بر روی پیشانی اش نقش بسته بود، گفت: یک وقت بد نگذره آقای حسنی! اگه یک کام عمیق تر میگرفتی دودش کلاس رو بر می می داشت!
همگی با حیرت دوباره به پسرک نگاه کردیم، که ویپ( سیگار الکترونیکی) را درون دستش دیدیم.
دانشجو سرش را زیر انداخت که استاد دوباره توپید: اصلا خجالت نکش! اخه اینجا که کلاس درس نیست ناسلامتی قهوه خونه است!
پسرک سریع ویپ را درون کیفش انداخت و با شرمندگی لب زد: عذرمیخوام استاد، ببخشید
- همین ؟ ببخشید؟ میدونی از بس بهتون رو دادم، پرو شدید! حقتونه مثل استاد حسینی باهاتون رفتار کنم! ببینم سر کلاس اونم جرئت دارید از این غلطا بکنید؟! معلومه که نه، چون اون میدونه چطوری باید باهاتون رفتار کنه!
یکی از پسر ها گفت: استاد بخدا غلط کرد!
پسرک خودش دوباره لب زد: شرمندم استاد
کامرانی یک دفعه کنترلش را از دست داد و گفت: بلند شو از کلاس من برو بیرون یالا!
پسرک با لحنی التماس وار گفت: منکه عذرخواهی کردم، قول میدم دیگه تکرار نشه!
با پادرمیونی بچه ها استاد قبول کرد که پسرک در کلاس بماند.
استاد با کشیدن یک نفس عمیق دوباره شروع به تدریس کرد.
در هنگام تدریس ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد، و یاد این افتادم که تتوی روی دست سهیل و اون دزد رو قبلا روی دست کسی دیده بودم! داشتم فکر میکردم که اون فرد کی بود؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM