🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت50
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانس.خنده ایی کردم و گفتم: –لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.آهی کشید و گفت:– دخترها فرشته های روی زمین هستند.حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت: – نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد: –خدامن رو ببخشه.عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.سرم را پایین انداختم و گفتم: –آخه مامانم...حرفم را بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.نگاهش کردم و گفتم: –آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:– اینجوری راحت ترم.چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:– بدینش به من.همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت51
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی روکش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم.چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم.
خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:« قبول باشه. التماس دعا.»فوری جواب دادم:– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.بی مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم: –ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:– هدیه ی صاحب کارته؟پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده.ــ اونوقت به چه مناسبت؟سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:– واسه تشکر و این حرفها.اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟ــ بله مامان جان.انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.مادر همانطور که به گلهای رز قرمز هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت51 وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم
سلام دوستان اینم چندتا پارت خـدمت شماها
1_2130944439.mp3
2.59M
- نوحهخوانیِشهیدآرمانِعلیوردی ؛
@Beh_to_az_door_salam
📿لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء
✾࿐༅•••{🌿🌹🌿}•••༅࿐✾
⛈✍🏻#دمےبامادرپهلوشکسته
❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇
🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها
✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها
💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها
🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ
☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️
✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد
✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد
✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#اُمّاه
@Beh_to_az_door_salam
Tasharofe Qazvini.mp3
7.14M
🔸️حضرتِ پناه
🎧داستان تشرف مرحوم شیخ مجتبی قزوینی به محضر امام عصرعج
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🟢 پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
تنها به دستان مهدی عجل الله تعالی فرجه است که خداوند دروغ را نابود خواهدکرد و روزگار رنج و سختی را به پایان خواهد رساند.
📚غیبت طوسی ص۱۸۵
#امام_زمان
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
「࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐
✨﷽✨
✨🕊
کارم اینست که
هر روز همان اول روز☀️
یک سلامی طرفِ کرببلایت بکنم
°【♡ دست بر سینه
و با دیده ی پر اشک خود
طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایت بکنم
✨اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
✨وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
✨وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
✨وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
#روزتون_حسینیــــــــــ{❤️}
#امام_حسین
࿐჻🍃🥀🍃჻ᭂ࿐
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ❤️•ೋ•ೋ°
چه نوحه سربدهم حــــال دل پریشان است
برای داغ ســــــه ســالــه همیشه نالان است
سه روز و شب به محرم چه نوحه سربدهم
از آن تنی که برهنه به خــــاک سوزان است
#3روز_مانده_به_ماه_عاشقی🖤
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#روزتون_حسینی💚🌤
ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🖤🥀ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
╔═ ༺✿⛥ღ❀ღ⛥✿༻═╗
دوریاتقلبِمراسختبدردآوردهاست
التیامِدلِبیچارهفقطپابوساست💔:)
دستمارابهمحرم برسانیدفقط
#اباعبدلله #دلتنگی
╚═ ༺✿⛥ღ❀ღ⛥✿༻═╝
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀
🌴ماه محرم اومد
🌴قرار قلب زارم اومد
🎙 سید_رضا_نریمانی
👌بسیار دلنشین
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#حسیݩجانـــــ「ع」
°【 پشت درِ
ایݩ حــرم ✨】°
تا عمر دارم
نوڪـرمــــــــــ「♥️」
#اربابشدےروبههرڪسنزنم
°੦。🕊。੦°♥️°੦。🕊。੦°♥️°੦。🕊
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧💚✧═┅┄
گوشڪنبازڪسےبیندعاگفت:حرم
ناامیدازهمہوازهمہجاگفت:حرم
نمیطلبےقربانتشوم؟
🍃|↫ #امام_حسین
💚|↫ #استوری
┄┅═✧💚✧═┅┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
سأحِبكَحَتيیَتَوقُفقَلبيعَنالنَبض›
دوستتخواهمداشت
تازمانیکہقلبمازتپیدنبایستد♥:)
#محرم💔🌿
▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
•••🥀 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ••••••🖤 ⃟░꯭𓂃 ִֶָ
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀 #پروفایل_امام_حسین
🏴#ویژه_ماه_محرم
•••🖤 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ••••••🥀 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
▁▂▃▄🦋🦋🦋 ▅▄▃▂▁
همه ی سال یه طرف..
اومدن محرم تو یه طرف🖤
4 روزتا محرم💔
▁▂▃▄🦋🦋🦋 ▅▄▃▂▁
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
مداحی_آنلاین_خانواده_حسینی_استاد_عالی.mp3
3.86M
┏━•❅•°•❈❈•°•❅•━┓
🏴 پادکست ویژه محرم
♨️خانواده حسینی
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🏴#مجلس_امام_حسین
🎙حجت الاسلام عالی
┗━•❅•°•❈❈•°•❅•━┛
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
═══❖═❊≼🖤⋟❊═❖═══
📲 #ا̶س̶ـــــت̶ـــو̶ر̶ی̶ امام_حسین 🥀💔"
🏴#ویژه_ماه_محرم
═══❖═❊≼🖤⋟❊═❖═══
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°