eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
473 دنبال‌کننده
18هزار عکس
13.3هزار ویدیو
129 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین جمعه ماه محرم. همايش شیرخوارگان حسینی التماس دعای فرج ✨کربلاآتش به جان آسمانهامیزند کودک بےشیر رابردست بابامیزند شیرخواره آمده میدان تیرحرمله طعنه برحرف حسین ومشک سقامیزند شهادت حضرت علےاصغرتسلیت باد 💔🥀 😭😭 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام حضرت علی اصغر در کربلا به یادطفل ۶ماهه ی تشنه لب حضرت علی اصغرعلیه السلام🏴🏴🏴 @Beh_to_az_door_salam
لالایی گلم..._۲۰۲۳_۰۷_۲۵_۰۸_۲۳_۵۶_۸۷۳.mp3
13.84M
‌‌‎⊰⃟𖠇🖤࿐ྀུ🖤༅࿇༅═‎┅─ لالایی گلم... حاج حسین سیب سرخی (ع) ‌‌‎⊰⃟𖠇🖤࿐ྀུ🖤༅࿇༅═‎┅─ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅═༅࿇༅🖤༅࿇༅═┅ 🕯آروم بگیر علی بالام 🖤آروم بگیر دیگه بخواب 🕯آروم بگیر تو بغلم 🖤آروم بگیر گلِ رباب💔 🖤 🚩 🏴 ┅═༅࿇༅🖤༅࿇༅═┅ ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_97 مادر لبخند تلخی زد و گفت: –خب اولش ممکنه یه کم
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟ – لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان. مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری... بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زد و گفت: –اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنن. مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید. راحیل هم با همان وقار همیشگی گفت: –چشم. بعدبلند شد و راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت: –بفرمایید. همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانی‌ام را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود. لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه. وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت. محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد. –لطفا بفرمایید بنشینید. لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم: –شما هم شعر دوست دارید؟ ــ بله خیلی. با اشاره به تابلوها گفتم: –خط خودتونه؟ ــ نه. ــ پس کی نوشته؟ ــ یه آشنا. نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم. کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود. دلم می خواست هدیه‌ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود. نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شد و نگاهش را دزدید. ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانطور که نگاهش به پایین بود گفت: –چی می خواستید بگید؟ سکوت کردم. وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: – خوبید؟ همانطور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم: –پیش شما همیشه خوبم. این بارسوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم: – چیزی شده؟ نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان، راست می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم آرام گفتم: –می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه. آرام گفت: –بپرسید. ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا. یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی... حرفم را برید و گفت: –این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه. –پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم. گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – خب یکی از دلایلش همینه دیگه. همین که منیت ندارید. ــ اونوقت یعنی چی؟ ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو‌تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید. حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من به گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رو یاد بگیرم. از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط توانستم بگویم: –ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا بار اول جوابتون منفی بود. ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون. لبخند کجی زدم و گفتم: –خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه... سرش را پایین انداخت و گفت: –نمی تونم بگم، شخصین. سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید: – از حرفم ناراحت شدید؟ با محبت نگاهش کردم و گفتم: –نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید. لبخندی زد و گفت: – تا تقدیر چی باشه. بلند شدم و رفتم روبروی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو... چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گره‌ی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم: – شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم: –واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه. اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم: –راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟ نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت: –حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن. ــ با اصرار گفتم: – می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟ ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست. ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه. لبخند محوی زد و گفت: – نظرخودتون چیه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می‌کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه. پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم. البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که... با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت: –واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟ یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است. –بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه. شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت: – اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما. با تعجب گفتم: – چی؟ ــ صداقت. به آرامی گفتم: – خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید. با سر حرفم را تایید کرد و گفت: – حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن. ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم: – با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید. نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت: – نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید. البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو می‌خوام بگم. البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. #✍به‌قلم‌لیلافتحی‌پور ...
😔😔😔: 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* بلافاصله بعد از رفتنشان، صدای زنگ آیفن بلند شد. سعیده انگار پشت در منتظر ایستاده بود که بعد از رفتن مهمانها بیاید. وقتی وارد شد با خنده گفت: – خب چه خبر؟ شانه ایی بالا انداختم وگفتم: –همون حرف هایی که قرار بود زده بشه، گفته شد.اگه بخوان زنگ میزنند دیگه. دستم را گرفت و آرام گفت: – فراریشون که ندادید؟ دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – بیا بریم آشپز خونه، هم اینارو بشورم (اشاره به پیش دستیها و فنجون ها کردم) هم برات تعریف کنم. وقتی از کنار کانتر آشپزخانه رد میشد، چشمش به سبد گل افتاد و گفت: –خوش سلیقه ام هستا. لبخندم را که دید، دنباله ی حرفش را گرفت. –البته با انتخاب تو قبلا اینو ثابت کرده. اسرا همون موقع وارد آشپزخانه شدوگفت: –وای سعیده، چه مادر باحالی داشت. از اون تیتیشا...کاش بودی می دیدی چه تیپی زده بود. مثل دخترای چهارده ساله... اگه بدونی چقدر باهم خندیدیم. اون قضیه که شما خرما گذاشته بودید جلوی خواستگار...اونو براش تعریف کردم، خیلی خوشش امد. کلی خندید. سعیده با چشم های از حدقه درآمده گفت: –واقعا میگه راحیل؟ تو صورت اسرا براق شدم و گفتم: – نه بابا، اغراق می کنه. سعیده مشتی حواله ی بازوی اسرا کردو گفت: –حالا بایدحتما از من مایه می‌ذاشتی؟ اسرا دستش را گذاشت روی بازویش وباخنده گفت: –تازه بعدشم خودم براشون دم نوش و خرما بردم. سعیده کنارم ایستاد و پشت چشمی برای اسرا نازک کرد و شروع کرد به آب کشیدن فنجون ها و پرسید: –تعجب نکرد وقتی حرف هات رو شنید؟ فنجان را از دستش گرفتم و گفتم: حداقل برو مانتوت رو دربیار بعد...چرا خیلی تعجب کرد. در حال باز کردن دکمه های مانتواش گفت: –خب نظرت در مورد مامانش چیه؟ بی تفاوت گفتم: –مامان دیگه... با یه جلسه که نمیشه نظر داد. ولی کاملا معلوم بود از دیدن ما جا خورده، تعجبش رو نمی تونست نشون نده. انگار انتظار دیگه‌ایی داشت. کلا احساس کردم مثل مادر شوهرای دیگه نیست که با دیدن عروس آینده شون، ذوق می کنندو قربون صدقشون میرن... البته خدا می دونه، شاید اخلاقش همین جوریه و اهل قربون صدقه و ذوق نیست. ولی وقتی از عروس بزرگش تعریف می کرد چشم هاش برق میزد، معلومه که رابطشون با هم خوبه و اونجور که می خواسته عروس گیرش امده. –عه، پس کارت یه کم سخت شد با این مادر شوهر، البته مهم آرشه. بعد روسری اش را هم از سرش کشیدو انداخت روی دستش و با اشاره به مانتو و روسری اش گفت: – میرم این ها رو بزارم تو اتاق. نمی توانستم نظر سعیده را قبول کنم، به نظرم مادر شوهر نقش مهمی در زندگی عروس دارد. وقتی کارم تمام شد. درحال خشک کردن دست هایم مامان را دیدم که هنوز در فکر است و همانطور برای شام چیزی را تفت می‌دهد. کنارش ایستادم و گفتم: –مامان جان کمک نمی خواهید؟ سرش را آرام بالا آوردو بی حس گفت: – نه. ــ به چی فکر می کنید؟ دوباره نگاهم کردو گفت: –به امتحانی که خدا برام قرارداده. خوب می دونستم منظورش وصلت با خانواده آرشه. ــ با بی خیالی گفتم: – اگه بشه قسمته، اگرم نشه قسمت نبوده. اگر قسمت بشه خدا خودشم فکرای بقیه مسائلش رو کرده. اگرم قسمت نشه که نشده دیگه...چرا خودتون رو اذیت می کنید؟ لبخندی زدو گفت: –حالا دیگه حرف های خودم رو به خودم تحویل میدی؟ از لبخندش خوشحال شدم و گفتم: – شاگرد خوبی هستم؟ آهی کشیدوبا سر تایید کردو گفت: – واقعا بعضی حرف ها وقتی پای عمل میاد سخته، گاهی خوب موندن سخت تر از خوب بودنه. به کابینت تکیه دادم و گفتم: – می دونید مامان، به نظرم یه وقت هایی زندگی یه رویی بهت نشون میده که اونجا اگه بتونی درست رفتار کنی میشه خوب موندن. وگرنه تو شرایطی که همه چی سرجاشه که خوب بودن کار زیاد شاقی نیست. ــ منظورت شرایط خودته؟ ــ نه، من که هنوز شرایط بدی ندارم. مثلا اون عالمه که زنش بداخلاق بودو مدام بهش بدو بیراه می گفت، با همین ناسازگاری ها باعث رشد شوهرش شده... عالمه با تحمل کردن و خوب رفتار کردن شده عالمی که باید بشه... شاید اگر همچین همسر بد عنقی نداشت هیچ وقت به اون مقام نمی رسید. مامان همانجور که چند تا کدو سبز را پوست می‌کند تا به غذا اضافه کند سرش را تکان داد و گفت: –توکل به خدا. ✍ ...
🌸🍃🌸 🍃🌸 سه روز از امدن آرش و مادرش گذشته بود. روزی که با هم کلاس داشتیم. دیر امد سر کلاس و زود رفت. چند بارهم در محوطه‌ و سالن دیدمش، ولی او یا سرش پایین بود، یا مسیرش را عوض می کرد که با من رودر رو نشود. کارهایش برایم عجیب بود. ناراحت به نظر می‌رسید. فکر می کردم خیلی زود زنگ می زنند و قرار خواستگاری را می گذارند. با خودم فکر کردم شاید همان برادرش که مادرش می گفت تصمیم با اوست، مخالفت کرده و آرش نتوانسته قانعش کند. شاید هم وقتی شرط و شروطی که برایش گذاشتم را به مادر و برادرش گفته خوششان نیامده و قبول نکردند و آرش را هم وادار کردند کوتاه بیاید. با خودم گفتم تا آخر هفته صبر می کنم اگر باز هم حرفی نزد خودم به سراغش می‌روم. تصمیم گرفتم خودم را بیشتر مشغول کنم تا کمتر به این موضوع فکر کنم و همه چیز را به دست خدا بسپارم. به سوگند گفتم بعد از دانشگاه به خانه‌ی آنها می روم. تا ادامه ی کار خیاطی را انجام بدهیم. سوگند از این که به حرفش گوش نداده بودم و رضایت داده بودم برای ازدواج با آرش، از دستم ناراحت بود. ولی وقتی قضیه‌ی شرط و شروط را برایش توضیح دادم، کمی کوتاه امد و گفت: – مهریه ی سنگین هم براش تعیین کن. با این که اصلا موافق حرفش نبودم ولی حرفی نزدم و گفتم: – هنوز که رفتن و خبری نیست. در مسیری که می رفتیم کوچه و خیابانها رنگ و بوی انتخابات گرفته بودند. در ودیوار پر بود از تصاویر کاندیداهای ریاست جمهوری. هر گروه تصاویر نامزد مورد تایید خودش را آویزان سر و گردن شهر کرده بود، درمیان آنها پوستر رئیس جمهور فعلی و رنگ بنفش پر رنگتر بود. شاید چهار سال کافی نبود برای ایجاد رونقی که گفته بود و حالا می خواست با شعار امنیت و آرامش و پیشرفت دوباره وعده وعیدهایش را تمدید کند. سوگند همانطور که به پوسترها نگاه می کرد اشاره ایی به پوستر رئیس جمهور فعلی کرد. –به نظرت دوباره انتخاب میشه؟ –بستگی داره مردم، کدوم دغدغه شون مهم تر باشه. –خب تو هر قشری از جامعه دغدغه ها فرق داره، یکی فقط دغدغه ی نون داره، یکی دغدغه ی به خیال خودش آزادی. –گاهی اونی هم که دغدغه ی به اصطلاح آزادی داره با انتخاب بد، دغدغه اش به "نان" تبدیل میشه. تا غروب سرمان با سوگند گرم خیاطی بود. با شنیدن صدای گوشی‌ام، تماس را وصل کردم. سعیده بود. می‌خواست بپرسد خبری از آرش شده یانه. وقتی گفتم پیش سوگند هستم، گفت: –صبر کن میام دنبالت. کنارش که روی صندلی ماشین نشستم با دیدن عکس نامزد‌ مورد نظرش روی شیشه‌ی ماشینش و روبان بنفش پرسیدم: تبلیغ می کنی؟ –آره. از بیکاری خسته شدم، گفته شغل ایجاد می‌کنه، شاید با انتخاب دوباره اش یه فرجی هم واسه این بیکاری من شد. الانم واسه تبلیغات یه چندره غاز بهم دادن. –کاش بیشتر فکر کنی. سعیده پوفی کرد. –آدم تو این دوره زمونه نمی دونه رو حرف کی حساب کنه. اصلا معلوم نیست کی درست میگه کی غلط. چرا جای دور بریم اصلا همین آرش خان، همچین خودش رو واسه تو به آب و آتیش میزد من گفتم دیگه اگه خودش رو واست نکشه، حتما بهت نرسه دیگه تیمارستان رفتن رو شاخشه. دیدی؟ همین که دوتا شرط براش گذاشتی رفت پشت سرشم نگاه نکرد. باتعجب نگاهش کردم. –این موضوع چه ربطی به موضوع صحبت ما داشت؟ بعدشم فعلا زوده واسه قضاوت کردن. ــ قضاوت چیه؟ خب تو بگو ببینم واسه چی از وقتی شرط گذاشتی دیگه خبری ازشون نیست. حتی تو دانشگاهم که تحویلت نمی گیره. پس شک نکن یه کلکی تو کارشون بوده دیگه... بعد دیدن، نه، خانواده دختره زرنگ تر از این حرفها هستن. نمی دانم چرا از حرف هایش خنده‌ام گرفت و گفتم: – وای سعیده خیلی بامزه شدی. خوبه حالا خودت اول از همه اصرار داشتی من جواب بله رو بدم. همون دیگه، وقتی میگن چندتا عقل بهتر از یه عقل کار می کنه واسه اینه. مشورت واسه اینجور وقت ها خوبه دیگه. وقتی همگی نشستیم فکر کردیم نه حرف من شد نه حرف خاله نه حرف تو... – حرف هیچ کس نشد اونام کلا بی خیال شدن. سعیده خودش هم خنده اش گرفت و گفت: –نه خب، یه چیزی ما بین نظر های هممون شد دیگه... اشاره ایی به پوستری که به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود کردم. –تو با چند نفر در موردش مشورت کردی؟ –مشورت که نه... اون هنر پیشه هه بود خیلی قبولش داشتم. –خب؟ –ازش حمایت کرده، وقتی هنرپیشه ی به اون معروفی میگه بهش رای بدید کارش درسته دیگه، خب منم چون خیلی قبولش دارم کاری رو که گفته انجام میدم. –یه جوری میگی، انگار به هنرپیشه هه وحی میشه، اونم یه آدمه مثل من و تو. فقط شغلش طوریه که جلوی چشم دیگرانه. خودت میگی نمیدونم کی درست میگه. اونوقت از پشت لنز دوربین اونقدر شناخت از این هنرپیشه پیدا کردی که چشم بسته حرفش رو قبول می‌کنی؟ به آرومی گفت: –آخه یکی از دوستهام هم می‌گفت، اکثر استاداشون این کاندیدا رو تایید کردن. می گفت، قول داده واسه خانما شغل ایجاد کنه.
🌸🍃🌸 🍃🌸 یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان می‌آمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود. وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت: – می‌تونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی. ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن. البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت: – توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانی‌ام چه می‌کردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است. از طرفی دلم ‌هم برایش خیلی تنگ شده بود. وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری می‌دادم که حتما از طرف خانواده‌اش تحت فشاراست. وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشی‌اش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد. اینجا نمیشد حرف بزنیم. گوشی‌ام را برداشتم و نوشتم: –سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم. از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم. وقتی مکالمه‌اش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشی‌اش. کارهایش نگران ترم می کرد. دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد. سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟ با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟ فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف می‌زدیم. مطمئن بودم ناراحتی‌اش به من مربوط می‌شود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمی‌توانستم صبر کنم. به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند. همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت. سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند. گوشی‌اش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند. کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد. سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست. با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت. آرام جواب سلامش را دادم و گفتم: – می خوام باهاتون حرف بزنم. با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت: – الان که کلاس... حرفش را بریدم و جدی گفتم: –اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم. کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم. بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم. – لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید. نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت: – باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت: – مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم. از لبخندش جان گرفتم و گفتم: –اینم یه دلیل دیگه. چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم. کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلت‌های بد دیگران برایمان کم رنگ‌تر ‌شود. با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم. –ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد با فاصله کنارم نشست. سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت: – من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید. ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید... از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم: – میشه زودتر بگید چی شده؟ ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه. برادرم تقریبا تو جریان بود. ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید: – شما چی گفتید؟ مادر جواب داد: –آرش قبول کرد. هر دوتایشان دهنشون از تعجب باز موند. کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم. بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد: –بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم. جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستن که نشون میدن... بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت: –باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش. باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد: –آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان. اونم یقه ی من رو گرفت و گفت: –هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کرد و درگیر شدیم. بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودن و همش جیغ می زدن، بالاخره من کوتا امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد. کیارش وقتی حال مامان رو دید من رو ول کرد و دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان. دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده. سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم: –ای خدا! البته بعد از "ام‌آر‌آی" و نوار قلب و وآزمایش هایی که انجام دادن گفتن گرفتگی عروق از قبل داشته و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد. سرم را بالا آوردم و گفتم: –الان حالشون خوبه؟ –آره خدارو شکر. نفس راحتی کشیدم. – خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته. با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت: – آخه همش این نیست. با تعجب گفتم: – گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟ دوباره نشست و گفت: – هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم. نالیدم وگفتم: –کس دیگه ایی هم مریضه؟ انگشت هایش را در هم گره زد و گفت: –مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو. بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم. او هم زل زد به من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدند، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کرد واحساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد. با شنیدن صدایش که با مهربانی صدایم زد گُر گرفتم. –راحیل. چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت. برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم. سکوتم را که دید، ادامه داد: –من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت: –مامانت مهمتره یا عشقت؟ منم گفتم: –برای کیارش مامان مهم نیست؟ چراکوتا نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟ مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده؟ مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره. پرسیدم: – میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟ ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره و گفت: آبرومون میره. آرش سرش را تکان داد. – کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودن. –خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم. ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره. نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: "خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون." آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت. وقتی حرفش تمام شد. گفتم: –آقا آرش. نگاهم کرد. – جانم. دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم. –حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره. اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه. لطفا همین امروز برید آشتی کنید. با چشم هایی که به اندازه‌ی گردو شده بود. گفت: –ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام. ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس. شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره. دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم. – این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟