🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت133
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کردو گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کردو گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
باتعجب گفت:
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونند.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و منهم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟
همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم:
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم:
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم:
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
– اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
✍#بهقلملیلافتحی پور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت134
آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی.
بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که میخواهم برایت بخرم را انتخاب کنی.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه.
با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم.
پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد.
سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم.
اسرا باتعجبگفت:
–راحیل، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواستهات رسیدی دیگه.
چه میتوانستم بگویم.
–خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت:
– چی می خونی؟
همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم:
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت:
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند.
بعد نفس عمیقی کشیدو گفت:
–مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی...
حرفم را بریدو گفت:
–بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده.
بعد لبخندی زد و گفت:
– دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم و گفتم:
– حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره.
ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند.
ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند.
بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:
– حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش.
دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
– حواسم هست، نگران نباشید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت135
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجهی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا نکردم.
گیرهی یاسی نداشتم، گیرهی گلبهی رنگی داشتم که با نگینهای سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود.
با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت:
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم:
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟
دستم را گرفت و گفت:
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی.
باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت:
–اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیره ی روسریام کشید و آرام گفت:
– چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
– واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
با یه غروری گفت:
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم:
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
– البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید:
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم:
– نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانیاش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقهام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود.
دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود.
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت:
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت136
اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدمهم نمیآمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟
ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته.
لبخندی زدو گفت:
– می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکهی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت:
–الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص.
بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت:
–حالا بگو آآرش...
لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت:
–دیدی، اصلا سخت نبود.
لبخند از لبهایم جمع نمیشد.
عمیق به چشم هایم نگاه کرد.
–لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی.
سرم را پایین انداختم.
دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت:
–آرش.
سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم.
– آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم.
بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت:
– دستت رو بیار.
با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت:
– چیه؟
نگاهی به دستش انداختم.
– این که نمک دریا نیست .
نگاهی به نمکدان انداخت.
– عه، ازاین نمک بی بخاراست؟
خندیدم و گفتم:
آقاآرش.
با شیطنت گفت:
– جانم، لقمه می خوای؟
ــ نه، دیگه جا ندارم.
بعد اخمی شیرینی کرد.
– آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه...
چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم:
– میشه زودتر بریم.
–چرا نشستیم دیگه.
نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان.
وقتی سکوتم را دید، بلند شد.
سوار ماشین شدیم. گوشیاش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت:
–سلام بر مادر عزیزم.
ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم...
کمی اخم هایش در هم شد و گفت:
– خب دیشب می گفتید.
ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار.
خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه...
کمی سکوت کردو بعد گفت:
– ببینم چی میشه... سعی می کنم.
تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد.
تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد.
وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند.
پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم:
– چقدر نازن، نه؟
زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت:
– آره.
اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود.
روبرویش ایستادم.
– آرش جان.
انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید:
– جان آرش.
من هم لبخند زدم.
–خوبی؟
لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت:
– راحیلم.
ــ بله.
شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم:
–جانم.
ــ خوشم میاد که زود می گیری.
اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟
ــ کجا؟
ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم.
البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت:
–اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه.
ــاونوقت ناراحت نمیشند؟
سرش را انداخت پایین و آرام گفت:
–ناراحت که میشه.
ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟
سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم:
–اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم.
–پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم.
نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–حرفم خنده دار بود؟
همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
–آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی.
منهم خندیدم.
–خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟
ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت:
– راحیل تو واقعا فرشته ایی؟
از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت136 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدمهم نمیآمد
سلام دوستان شبتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها میدونم منتظر پارت بودیم شرمنده دیر شد ببخشید
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم / بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود از حادثه ی عشق تو دیوانه و مست / عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم . . .
@Beh_to_az_door_salam
بانو!
این چادࢪ تا برسد به دست تو
هم از ڪوچه های مدینه گذشته...
هم از ڪࢪبلا
هم از بازاࢪ شام
هم از میادین جنگ
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت ࢪا در آغوش بگیر...❤️!"
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه ࢪا از نزدیک دیده است]
#چادرانه
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز آرامش..
و نگاهِ خداونـد
هر کجا که هستین
همراهتون باشد
شبتون در پناه امام_زمان
مواظب خودتون و خوبیاتون باشین همتونو به خدا میسپارم تا فردا یا علی همگی خسته نباشید التماس دعا برا ظهور آقا امام زمان سلامتی رهبرمون آرامش کشورمون وسلامتی خانواده وخودتون دعا کنید حاجت روا بشین
@Beh_to_az_door_salam
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️!
میوناشڪهاودعاهاے . . .
قشنگتونماروفراموشنڪنیدᵕ.ᵕ🌱
@Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸
🌱دعای عهد 🤲🌤
🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌺
🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ
🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ
🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى
🔹 شاهِراً سَیْفى
🔹 مُجَرِّداً قَناتى
🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
🔹 وَ نَراهُ قَریباً
🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#دعای_عهد🌱
#امـام_زمـان♥
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
@Beh_to_az_door_salam
وقتی به چیزی اعتقاد داری
با چنگ و دندون حفظش میکنی :
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@Beh_to_az_door_salam
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حضرت مهدی عج :
اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان اب تشنه ما بودند ما ظهور میکردیم .
مگر در جستجوی ربنا ی تازه ای باشیم
وگر نه صد دعا زین دست یک نفرین نخواهد شد
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است ، اسبی زین نخواهد شد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@Beh_to_az_door_salam
📿لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء
✾࿐༅•••{🌿🌹🌿}•••༅࿐✾
⛈✍🏻#دمےبامادرپهلوشکسته
❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇
🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها
✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها
💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها
🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ
☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️
✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد
✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد
✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#اُمّاه
@Beh_to_az_door_salam
•°~💗
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀هرصبح
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀بہفالآمدنت
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀قرآنمےگشاییم
❈ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪۪۪۪۪۪ٜٜٜٜٖٜٜٜٖٜٖٖٖٖٖٖٖ͜͡🥀الیسالصبحبقریب ...؟؟
[💗] اللهمعجللوليكالفرج
•┈••✾▪️🍂🥀🍂▪️✾••┈•
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
مداحی آنلاین - نماهنگ کجایی - ستوده.mp3
5.75M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
امام زمان حالمان خوب نیست😔
کاش برگردی....
جمعه و شنبه بهانه است
کاش امروز برگردی، دلمان... 💔😢
#نوای_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
┈┈┈┈┈•✿🖤✿•┈┈┈┈
🪔#امام_زمان
#ڪپےبہنیتظہوࢪامام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
⛥#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
╔═ೋ✿࿐
⛥@Beh_to_az_door_salam
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
بنام و با توکل به اسم الله
به رسم ادب با سلام بر
سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله الحسین علیهالسلام
🍃اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🍃وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🍃وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🍃وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبح دوشنبه تون حسینــی
#امام_حسین
🌱⃟🖤๛
=====🍃🥀🍃=====
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
「࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
🏴✨﷽✨
#سلام_اربابم♥️✋
صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم
ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر
به امیدی که جوابی زشمامی آید
گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر
#روزتون_حسینے ✨
#امام_حسین ✨
࿐჻ᭂ🍂🥀🍂჻ᭂ࿐
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 نماهنگ احساسی اربعین
🌴اگه مُردم چی ...
🌴اگه قبل اربعین چشامو بستم چی؟
🎙 روح الله رحیمیان
👌بسیار دلنشین
🏴 #محرم
🖤 #امام_حسین
•┈••✾🍃🥀🍃✾••┈•
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°