eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
473 دنبال‌کننده
18هزار عکس
13.3هزار ویدیو
129 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است. سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند. آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت: –نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی. مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم. –راحیل. –هوم. اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید. –راحیل. تعجب زده نگاهش کردم. –بله. دوباره دستم را بوسید. راحیل. منظورش را فهمیدم. –جانم. اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت: –توراست می گفتی. –چی رو؟ –باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده... –فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه... –اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه. بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا. صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب... خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچه‌ایی دیدم داخل یک بشگه‌ی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست. –راحیل. نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود. –از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم. ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم: –چرا؟ –نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه... نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم. –آره خب. –نگران چی هستی؟ –من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره. –نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم. –خدا خیلی بزرگه آرش. او هم به آسمان چشم دوخت. –این سفر بهت خوش گذشت؟ یاد قلب سنگی افتادم و گفتم: –به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود. –اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساس‌ترم... –نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم. بعد بلند شدم وگفتم: –صبح زود راه میوفتیم؟ بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم. –فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه. واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند. به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم. بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایل‌ها‌یمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست. باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت: –تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟ –چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش. نفس عمیقی کشید. –آره، واقعا. دفعه‌ی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده. برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. –همیشه بگو ان‌شاالله. موهایم رونوازش کرد. –خدا هم میخواد، چرا نخواد؟ –حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس. آهی کشید و گفت: صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد..
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نماز صبحم را که خواندم لبه‌ی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود. خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه‌ می‌شود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد. تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشم‌ها‌ی ‌بسته‌اش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد. دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند. اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم. ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری" آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقه‌ایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم. فکر کنم آنقدر به او زل زده‌ام توهمی شده‌ام. حسم قوی‌تر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم. باتعجب نگاهش کردم وگفتم: –توبیداری؟ با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت: –نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟ لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟ با همان خواب آلودگی گفت: –همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم. از شوخی‌اش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد. پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم. دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد. دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت: –بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است. چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود. فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم. مادر آرش در آشپزخانه بود. به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد. به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت: –نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم. متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده... از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی. –راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت. –این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود. باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم. مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت: –کیارش جان چیزدیگه‌ایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه. این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم. از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود. آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت. بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت: –راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین. وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد. باصدای پای کیارش برگشتم به عقب. نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت: –مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم. –زنده باشی. بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت: –می خوام یه قولی بهم بدی. باتعجب نگاهش کردم. –چه قولی؟ –سرش را پایین انداخت. –هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده... می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین می‌شود آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشین کیارش کم شد و کنار جاده نگه داشت. مژگان با یک حرکت پایین پرید و در ماشین را با تمام قدرت بست. کیارش هم گازش را گرفت و رفت. مادر آرش توی صورتش زد و گفت: –این چرا با اون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟ فکر نمی‌کنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوه‌اش وجود داشته باشد. مژگان می‌خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد. مادرآرش به مژگان گفت: –چی شده مادر؟ مژگان با بغض گفت: –هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام. –عه، بیا سوار شو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده. من و آرش هاج و واج فقط نگاهش می کردیم. رنگ صورتش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید. مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت: –یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش. مژگان با فریاد گفت: –همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکر بچن، این کارو نکن بچه، اون کار رو نکن بچه، همه واسه من دایه‌ی مهربونتر از مادرشدن... گریه‌اش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد. وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم. آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد. هق هق گریه‌‌ی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند. –مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت: –نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید. –من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟ –مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارن تازنش. وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت. –باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من با تو ماشین می گیریم میریم. روبه آرش گفتم: –میگم من بگم بیاد؟ شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد. آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد. درماشین را باز کرد و به مادرش گفت: –شما بشین. بعداز این که مادرش نشست، در پشت را بازکرد و با صدای کنترل شده‌ایی رو به مژگان گفت: – بشین. مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد: –گفتم بشین. آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم. مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت. مادر آرش، آرام گفت: –بشین دخترم. آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین و وادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد. آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد. مژگان آرام آرام اشک می‌ریخت. جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس‌العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان می‌آمد. آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت: –باگریه کردن کاردرست میشه؟ مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد. –الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه. –من اون رو عصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین و زمان بد و بیراه گفت. من فقط چند تا سوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه. –خب حالا با اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ما چیه؟ یه درصد فکر کن ما تو رو بزاریم اینجا وسط بیابون و بریم. –بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونه‌ی مامانم اینا. –اونا که شمالن. –بابا و خواهرم تهران هستن دیگه. همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد. مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد. وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ و پچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش رو به من و مادرش گفت: –شما برید بالا. تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان و آرش امدند.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می‌گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه. آرش رو به مادرش کرد که در آشپزخانه بود گفت: –مامان کیارش داره غذا می گیره‌ها چیزی آماده نکنی. –خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد. می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی را که می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش می‌شود. بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دور میز جمع شدیم، جز مژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت. –این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیاد بخوره. بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه دراز کشیده بود گفت گرسنه نیستم و نیامد. "اَه اینقدر بدم میاد، پاشو بیا بزار ما هم غذامون رو بخوریم دیگه." من نتوانستم دست به غذا ببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد و گفت: –مژگان بیا بزار ما هم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه... –مژگان بلندشدراه افتاد طرف اتاق. –اصلا من میرم توی اتاق شما راحت باشید. آرش بلند شد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میز گفت: –توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هر چی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم. بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگار فقط حرف آرش را قبول داشت. در سکوت غذا خوردیم و صدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست. همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری کرد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت. مژگان به آرش نگاه کرد. –می بینی، جدیدا همینجوریه ها... صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شد مژگان دیگر ادامه ندهد. همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی می‌گوید. –من رو تهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم... کم‌‌کم صدایش ضعیف‌تر شد، احتمالا وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود. ولی باز هم صدایش می‌آمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند. مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت. –مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش می‌کرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار می‌لنگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت: –اصلا اگه اون به گفته‌ی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟ آرش نوچی کرد و بلند شد و به طرف اتاق رفت. نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتر بیاید و من را به خانه‌مان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر می‌آیند. مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به‌ آنها انداخت وپرسید؟ –چیزی شده؟ –کیارش لبخند زورکی زد. –هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟ مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد: –آشتی کردید؟ –ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود. "من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامه‌ی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم." بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانه‌مان ببرد.در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. ✍
🌸🍃🌸 🍃🌸 –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارمندهای زیر دستش رو چندوقت پیش اخراج کرده، اونم همش تهدیدش می کنه، حدس میزنم از کیارش هم یه آتویی داره، چون خیلی بدحرف میزنه. –مگه کیارش چیکارکرده؟ –نمی دونم، خودش که چیززیادی نگفت، ولی فکر نکنم همه ی این تلفنها و خط و ونشون کشیدنها فقط به خاطر اخراج کردن باشه. چون وقتی آروم رفتم توی تراس اونقدراون طرف پشت خط داد میزد که صداش روکاملا از پشت گوشی شنیدم که به کیارش گفت: حالا ببین منم باناموست همین کاررومی کنم ومیگم اون فقط یه عکسه... وقتی این حرف را زد. با استرس پرسیدم: – یعنی کیارش چیکارکرده؟ میگم آرش کاش ازش می پرسیدی، شاید بتونی کمکش کنی وحل بشه. –پرسیدم، فقط گفت اون خانمه که مژگانم با کیارش دیده بودتش خانم قجری، قبلا زن این آقا بوده، بعد همین عکسایی که با کیارش انداخته رو خانم قجری فرستاده واسه شوهر سابقش تا حرصش رو دربیاره، حالا چه دروغهایی در مورد رابطش باکیارش به شوهر سابقش گفته خدا می دونه. –یعنی چون این آقاهه شوهر سابق خانم قجری بوده اخراجش کرده؟ –کیارش که میگه نه، دلیل اخراجش بی نظمی توی کارش بوده و واسه شرکت رقیب هم جاسوسی می کرده... –کیارش از کجافهمیده که داره جاسوسی می کنه؟ –مثل این که همون خانم قجری باسند ومدرک به کیارش ثابت میکنه که شوهر سابقش جاسوسی شرکت رو می کرده به بعضی از اسناد دسترسی پیدا کرده، حالا چطوری و به چه طریقی هنوز معلوم نیست. از حرفهای آرش مغزم سوت کشید. باورم نمیشد اون زن همه‌ی کارهایش از روی نقشه بوده و ارتباطی که با کیارش داشته فقط برای حرص دادن یکی شخص دیگری بوده. –خب کیارش می تونه همون خانم قجری رو وادارکنه بره به شوهر سابقش بگه که چیزی بینشون نبوده... گفته، ولی خانم قجری میگه به اون ربطی نداره، مادیگه جداشدیم. –خب اگه اینطوریه، پس چرا عکس براش می فرسته. می خواد عصبیش کنه؟ – مثل این که مرده به کیارش گفته می خواد دوباره باهاش زندگی کنه و رجوع کنن و از این حرفها... خانم قجری هم چون دیگه نمیخواد برگرده و می‌ترسه که شوهر سابقش با ترفند وادارش کنه. احتمالا بهش گفته با کیارش ازدواج کرده. راستش بعدازاین که مژگان امد داخل اتاق، نشد خیلی سوالها رو ازش بپرسم. گفتم یکی دوساعت دیگه برم پیشش تنها باهاش حرف بزنم. باید بیشتر مواظب باشه. بعضی از این زنا فتنه‌‌ان، به روشون بخندی مگه ولت میکنن. جلوی در خانه رسیدیم. آرش گفت: –میام بالا یه ساعتی مامان رو ببینم بعد میرم پیش کیارش ببینم چیکار می تونیم بکنیم. راستی کلوچه های ماما اینارو آوردی؟ –آره. وارد آسانسور که شدیم، نگاهش کردم کاملا نگرانی از چشم هاش مشخص بود. دستم را روی صورت سه تیغ شده‌اش کشیدم. –نگران نباش، درست میشه. بانگرانی گفت: –آخه نمی دونی مرتیکه چه حرفهایی زده به کیارش. کیارشم بیچاره یه جورایی گیرافتاده وسط دشمنی این زن و شوهر مطلقه. حالا زنه هم ولش نمیکنه مدام زنگ میزنه میگه به شوهر سابقش بگه اینا با هم محرم هستن. کیارشم بهش گفته این کار رو نمیکنه. خانم قجری هم افتاده روی دنده‌ی لج، گفته اگه این حرفها رو به شوهر سابقش نگه اونم به مژگان زنگ میزنه. –حالا کیارشم بد باهاش حرف نزنه اونا رو عصبی‌تر نکنه. نفس پراسترسی کشید. کیارش به مژگان گفت که فعلا هیچ تلفن ناشناسی روجواب نده، جایی هم تنهانره. آمارش رو برای کیارش گرفتن میگه مرد کثیفیه، هرکاری ازش برمیاد. حتی سرکارم بهش گفت صبح خودش می رسوندش، برگشتنی هم میره دنبالش. –حالا چطوری با مژگان آشتی کردند. –آشتی که نکردند، این حرفهارو که واسه من توضیح می داد اونم شنید دیگه، البته وقتی مژگان امد جلوش خیلی حرفها رو نزد. بعد مژگان خودش حرف زد و از کیارش سوال می پرسید. همه ی سوالش هم حول این می چرخید که خانم قجری رفته واحد دیگه یانه... هردوخندیدیم. خنده ام را زود جمع کردم و همانطور که زنگ آپارتمانمان را فشار می‌دادم گفتم: –ولی واقعااین موضوع برای هر زنی سخته... با باز شدن در توسط مادر حرفمان نصفه ماند. مادر از دیدنمان خوشحال شد. بغلم کرد و گفت: –چقدر دل تنگت بودم. –منم همینطور. بعد از خوش خوش بش با آرش. اسرا هم به استقبالمان آمد. سراغ سعیده را گرفتم. اسرا با لبخند گفت: –داره اتاق رو مرتب میکنه الان میاد. زود خودم را به اتاق رساندم. کلا چیدمان اتاق تغییر کرده بود. سعیده با دیدن من، دست از تمیز کردن آینه برداشت و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: – سلام عروس خانم. خوش گذشت؟ –سلام. خسته نباشی. نگاه معترضانه‌ایی به اتاق انداختم و گفتم: –صبر می‌کردی من میرفتم سر خونه زندگیم بعد مثل بختک میوفتادی روی داراییم. روی تخت نشست. چیزی نمونده که، یه ماه دیگه میری دیگه. خاله که گفت برادر شوهرت گفته تالار میگیره دیگه مادست به کار شدیم. –اون که جشن عقده، حالا کو تا عروسی.
🌸🍃🌸🍃 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هر گاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغه‌ی محرمیتمان هم رو به پایان بود. مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد و فقط برای صرف شام مهمانها را به رستوران ببریم. از روز بعد از مسافرت من دیگر نتوانستم به خانه‌ی نامزدم بروم. چون آنقدر درگیر تدارک مراسم و خرید و البته دانشگاه و درسها و خیاطی بودم که فرصت نمیشد. آن روز هم طبق برنامه‌ایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم. وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. به خاطر ابری و خنک بودن هوا از زهرا خانم خواستم که برای بازی با ریحانه به حیاط برویم. گوشی‌ام هم با خودم بردم تا وقتی آرش زنگ زد بتوانم جواب بدهم. قرار بود برای خرید حلقه برویم. آرش گفت که مرخصی می‌گیرد تا بتوانیم تا شب همه‌ی خریدها را انجام بدهیم و شام هم بیرون با هم باشیم. بعد از ظهر بود و باد خنکی می‌وزید. با ریحانه بالا بلند بازی می‌کردیم. هنوز کاملا معنی بالا را درک نمی‌کرد. گاهی داخل باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌رفت و با همان زبان شیرینش می‌گفت‌ من بالا هستم. با کارهایش و شیرین زبانی‌اش باعث خنده‌ی من و زهرا خانم میشد. نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زدو گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. البته خریدی جز حلقه نداشتیم. ولی مادر آرش اصرار داشت که کیف و کفش و لباس خاصی برای روز محضر حتما بخریم. با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت: –فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری. –آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت: –تقصیر منه که زود امدم. نمی‌دونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس. زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد. آرش همانطور که بیرون میرفت گفت: –من الان میام. زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده ایی نداشت. من بوسیدمش و گفتم: –پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟ ریحانه با اکراه سرش را کج کرد. بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد. ریحانه ذوق زده آرش را نگاه می‌کرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که می‌آمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. ریحانه با تعجب به بادکنک نگاه کردو گفت: –بالا، بالا زهرا خانم خندید. –راحیل جان فکر کنم دیگه قشنگ فهمید بالا یعنی چی. آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد. –اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد می‌کنم. بعد بادکنک را باد کرد و به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمی‌کرد. آرش گفت: –ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون. همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت: –دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی می‌کنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت: –خواهش می‌کنم. من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا می‌فهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچه‌ی شیرین و دوست داشتنیه. همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد. –الو.. صدای جیغ‌های وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد. آرش با صدای بلند پرسید: –چی شده مژگان؟ مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی می‌گفت. –کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم. آرش مضطرب وهراسان گفت: –برم ببینم چی شده. پرسیدم: –چی شده؟ آرش با رنگ پریده و عصبی گفت: –انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن. هینی کشیدم. –میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه... –آره، ولی میخوام باهات بیام. –نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره. قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود. بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش. –آرش من رو بی خبر نزار... صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم. مات راهی بودم که رفته بود. –من می‌رسونمتون. گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست. زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت وگفت:
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. ان‌شاالله خیره. حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌کرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است. ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه می‌جوشید انگار دلم بهتر از هرکسی می‌دانست که خبری در راه است. به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت: –لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ... حرفش را بریدم و پیاده شدم. –نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم. مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت: –بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر می‌گذره، لیوان را گرفتم وگفتم: –بیشترنگران آرشم بااون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد. –هیچی نمیشه، نگران نباش. اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت: –با استرس که کاری درست نمیشه، بیابراش نذرصلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته. *آرش* پایم را از روی گاز برنمی‌داشتم، صدای گریه ی مژگان در گوشم بود. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم وبه راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم. چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بارچندم شماره‌اش را گرفتم، خانمی جواب داد. –شما کی هستید؟ –من همسایه ی این خانمم، حالشون بد شده. –چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم. مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بدشده. مگه شوهرشون چی شده؟ –والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده. دیگر نزدیک خانه‌شان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشه‌ایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم. وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالا‌ی سرش بودند و بررسی‌اش می کردند. جلویش زانو زدم و فریادزدم: – کیارش. آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش. من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می کردم. –آقا حالش خوب میشه؟ تروخدا یه چیزی بگید. –شما چه نسبتی باهاش دارید؟ –برادرشم. –فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان. باصدای مژگان برگشتم. –با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید... روبه پدرش گفتم: –شما مژگان روبیاریید بیمارستان من باآمبولانس میرم. بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام آرام صدایش می کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد. با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم. –داداش فقط بگو کی این بلاروسرت آورد؟ خودم نیست ونابودش می کنم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد ومن برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت: –نه، آرش...فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه اش انگار کلی انرژی ازدست میداد. –به راحیل بگو من روحلال کنه... صورتش را نمی دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد سرم راصاف کردم، چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد. با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتی‌اش را چک کرد و آنوقت بود که دنیا روی سرم خراب شد و کمرم شکست. تنها برادرم برای همیشه ازپیشم رفت و من تنها شدم، از مرگ پدرم چهارسال بیشترنگذشته بود که دوباره یکی دیگر از عزیزانم را از دست دادم. خودم را روی پیکر بی جانش انداخته بودم و فریاد میزدم وبرای کسی که این بلا را سرش آورده بودخط ونشان می کشیدم. همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان وپدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم. مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد. حالش بدشد و دیگر نتوانست سرپا باایستد. باپدرش کمک کردیم و به داخل بیمارستان بردیم تا یک آرامش بخش برایش تزریق کنند. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم. چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش. ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود. دنبال گوشی‌ام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده. از پدرمژگان گوشی‌اش را گرفتم تازنگ بزنم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت: _الوو...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حرفهایش را نمی‌توانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟ پاهایم سست شد. ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم. –الو...پسرم، چی شده؟ –یافاطمه الزهرا... مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد: –منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ... مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن... بعد شماره‌ایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود. اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند. اسرا با بغض برایم آب اورد. بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. –آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم... – مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره. مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت: –الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافه‌ی تو، پس میوفته... به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی. می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت. به اسراگفت: –مانتوی قهوه‌ایی رنگش رو بیار. سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت: –اینجوری میخواد بره اونجا؟ –راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟ باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام می‌دادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –نه مامان، می‌تونم. –بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده. نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشه‌اش را بالا بدهد. بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت: –ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی. این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم. باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم می‌آوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم. –مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم. مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد. –گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی. سعیده آرام گفت: –آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟ مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد: قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه. کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد. –دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها. دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره... احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود. –عزیزم رسیدیم. حالم بهتربود. متوجه‌ی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت: –خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا. زنگ آیفن را زدم. در باز شد و وارد شدیم. همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم. –سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟ مادرشوهرم جوابم را داد. با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت: –سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید. بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد. مادر آرش گفت: –نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم. با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید. با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم: –ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار می‌کنید. –نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من می‌فهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره. بعد روکردبه مادر وگفت: –راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه... ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادر تاخواست حرفی بزند گوشی‌اش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشی‌ام را خانه جا گذاشته‌ام. حتما آرش بود. قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشی‌اش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت. حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد. –راحیل، مادر خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: –بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم. –گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم. –کابینت کنار یخچال. به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش هم دنبالم امد. –راحیل جان، پس آرش کجاست؟ –میادمامان جان. کابینت هارا یکی یکی باز می‌کردم. مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت: –گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت. مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد. به سالن رفتم. زیر گوشم گفت: –آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم: –نمی دونم. مادر به کانتر تکیه زد و گفت: –بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون. –آره دارم، راست میگید. بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشاره‌ی مادر، بلند پرسیدم: – مامان کی بود زنگ زد؟ مادر هم بلندگفت: –آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا... مادرآرش باتعجب پرسید: –به شمازنگ زده؟ –بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته. مادر آرش نگران شد. –چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟ بعدزمزمه وارگفت: –آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده. مادر همان لحظه گفت: –انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده. –ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم: –چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته. هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد. انگارشماره‌ایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت. –راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها. بعد انگار با خودش نجوا می‌کرد گفت: –حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر... همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد. به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافه‌ی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم. –کی بودمادر؟ بابغض گفتم: –آرش اینان مامان جان. مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد. مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت: –مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم. پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند. مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان می‌کرد. وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم. مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت: –چی شده؟ کیارش کجاست؟ –مژگان جیغ زد: – کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم‌کم تعداد مهمانها زیادشدند. مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانی‌اش را گذاشت... نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر می‌شود، مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح می‌داد. خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش می‌ریخت. وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش می‌دوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده. مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد. –جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد. خاله‌ی آرش گفت: –اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن. –چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد... "گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش می‌کند، نه فریاد، گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی آرامت نمی‌کند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمی‌‌افتدآرام می‌شوی. مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت: –آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه... می‌خواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا... وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد. مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید: –می تونی چایی درست کنی؟ –بله، الان. سعیده هم بالا آمده بود. با اشاره‌ام وارد آشپزخانه شد. –سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها. سعیده بینی‌اش را با دستمال گرفت و گفت: –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –بالاخره مهمونن دیگه. خاله‌ی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم. خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خاله‌های آرش می‌گفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها می‌گفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت. سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریه‌شان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد. بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند. آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت: –کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد. من فقط دنبال آرش می گشتم. بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا می‌رویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری می‌کرد. فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود.... صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد. سرو وضع آشفته و به هم ریخته‌ایی پیدا کرده بود. اصلا چهره‌اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند. –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه می‌کرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه‌ی آرش وگریه کنان گفت: –من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم. آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند. وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم... باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش. موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین. بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینه‌ی آرش گذاشت وگریه کردوگفت: –آرش دیدی چقدرتنهاشدم... آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه می‌گوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچ‌ها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید. فقط خدا حالم را می دانست. چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت. احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد. آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد. باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا... تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمی‌آمد. برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته... بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید. وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم می‌کند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند. فاطمه آرامتر پرسید: –به خاطر آرش گریه می‌کنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند. –می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم: –منم از آرش ناراحتم نه مردم. فاطمه دستم راگرفت. –اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. –خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم. فاطمه هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام. –پس توچی؟ –ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش می‌کنم. مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم. اشکهایم تنها جوابی بود که می‌توانستم بدهم. بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانه‌ی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که می‌توانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکرده‌ام. شاید هم فراموش کرده‌ام وگرنه معنی این همه بی‌تابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟ ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاشوبریم. –توآرش روندیدی؟ –چرا داشت میرفت، اینجابود؟ –زمزمه وارگفتم: –نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود. –وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری. ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمی‌گوید و پیغام می‌فرستد... –باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانواده‌اش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خاله‌ی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد. آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانه‌اش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت. دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم می‌گذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت: –توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام. فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جمله‌ی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم. –مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم. –مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت: –این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم. مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت: –این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد. ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو. خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست. ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمی‌کرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم. بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند. برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی. یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم می‌خواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانه‌شان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمی‌خواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم: –فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟ –این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت. صدای بَمش پیچیدتوی گوشم. –فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند. بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند. به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینت‌هارا مرتب کردم. اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد. به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم. همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت: –بیا نمازت روبخون. شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود. به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند. خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم... وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالی‌اش گریه‌ام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند. به پایه‌ی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم. با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد. جلویم زانو زد وگفت: –ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود. "تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی " می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت: –کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند. از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم: –خیلی بی انصافی. نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد. از بوی تنش حالم بهترشد. " اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند." گریه‌ی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت: –ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسه‌ی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم: –تو واجب تر ازمنی، بخور. –تا تو نخوری، من لب نمی زنم. –اصلاخودت ناهارخوردی؟ – بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد. لیوان را به لبش چسباندم. –جون من بخور. یک جرعه خورد. لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند. –جون من همه اش روبخور. به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت: –راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد: –همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه. –من پیش تو همیشه خوشم آرش... دستش را به صورتم کشید. –یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی. –فیلسوف شدی؟ –آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش... –می ترسم ازحرفهات آرش. –تاوقتی خداهست از هیچی نترس. متعجب نگاهش کردم. باغم گفت: –اینبار دل می‌سپارم به خواست خدا. احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند... روی تخت دراز کشید و گفت: –تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم. –چرا؟ –به خاطر مصیبتی که جوری یقه‌ام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خسته‌ام راحیل. –چیزی برات بیارم بخوری؟ –کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم. دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت: –بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد: –شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدموکنارش درازکشیدم.
هرموقع‌میل‌‌گناه‌کردی یادلحظه‌ای‌بیوفتیدکه‌‌قراره ببرنت‌ته‌قبر!.. تنھای‌تنھا🚶‍♀! @Beh_to_az_door_salam
اعمـال‌قبل‌ازخواب🕋☝️🏻 شبتـون‌خوش🌙 💐خواندن سوره ملک_تکاثر🍃 نجات دهنده عذاب قبر🤲 🥀تذڪرات قبل از خواب 💐۱۲ مرتبه سوره توحید برای بیدار شدن نماز صبح ✨ 1_وضوء🦋 2_نماز وتر 3_سوره ملک📜 4_استغفار📿 5_اذکار خواب😴 6_خواندن سوره های قل🌴 7_تکاندن رختخواب🛏 8_خواندن آیت الڪرسی🔎 9_خواندن دوآیه پایانی سوره بقره📖 10_ضبط ساعت برای نمازصبح🕰 ߊ‌َࡋࡋܣُܩ ࡎَܠِّ ࡃَܠَܨ ܩܟܩܒ‌ܦ‌َآܠِ ܩُܟَܩَّܒ‌ۅࡃܟ᳝ߺࡋ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ܟ᳝ߺܣܩ♥️ ╭───╯⟆🕋🤲⟅╰───╮ اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ روے لینڪ زیر👇 ڪلیڪ ڪنید. ╔═•══❖•ೋ° @Beh_to_az_door_salam ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️! میون‌‌اشڪ‌هاودعاهاے . . . قشنگتون‌ماروفراموش‌نڪنیدᵕ.ᵕ🌱 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸 🌱دعای عهد 🤲🌤 🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌🌺 🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ 🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ 🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ 🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ 🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ 🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ 🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ 🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ 🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ 🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى 🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ 🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ 🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ 🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ 🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى 🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ 🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ 🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ 🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ 🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ 🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ 🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها 🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها 🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ 🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ 🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ 🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ 🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ 🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ 🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا 🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى 🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى 🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً 🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ 🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ 🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ 🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ 🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ 🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ 🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ 🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً 🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى 🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى 🔹 شاهِراً سَیْفى 🔹 مُجَرِّداً قَناتى 🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى 🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى 🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ 🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ 🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ 🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ 🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ 🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ 🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ 🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ 🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ 🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ 🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ 🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ 🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ 🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ 🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک 🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ 🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ 🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ 🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ 🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً 🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ 🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ 🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ 🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً 🔹 وَ نَراهُ قَریباً 🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🌱 ♥ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 اهل‌معامله‌هستــی؟ + وخدامیخردجان‌آنهارا به‌قیمت‌شهادت؛ به‌قیمتِ ‌هم‌نشینیِ‌ باحسیـن ‌ـعلیه‌السلامـ! توهم‌اهل‌معامله‌هستـــی؟! 🕊 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚 اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک @Beh_to_az_door_salam