🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت301
بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت:
–راحیل فهمیدم اون چشه.
مبهوت نگاهش کردم.
–چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟
–سوگند دستم رو گرفت.
–منتظر تو بودم دیگه. میخواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه.
نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم:
–اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟
"یکی میمُرد زِدرد بینوایی
یکی میگفت عمو زردک میخواهی"
صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی.
دستانش را گرفتم و گفتم:
–من باید برم بیچاره بیرون منتطره، الان ریحانه آسیش کرده.
به طرف در دانشگاه راه افتادیم.
سوگند آهی کشید و گفت:
–کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن.
نگاهش کردم و گفتم:
–الان من بگم بهش فکر میکنم شما راضی میشی کوتا بیای؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن.
بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم.
سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
– چرا گریه میکنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت:
–بیا خونه، بیا خونه...
نگاهی به کمیل انداختم.
سکوت کوتاهی کرد و پرسید:
–مگه فردا امتحان ندارید؟
–نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس.
–اتفاقا کاری پیش امده باید برگردم اداره. میتونید پیشش بمونید؟
–بله، حتما. ببرمش خونمون؟
–نه، میریم خونهی ما.
دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول میکرد ریحانه رو به خانهمان ببرم.
یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
نگاهی به نایلون انداخت و گفت:
–ممنون میل ندارم. دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه میگیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد.
جلوی در خانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود.
فوری پیاده شد. یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد.
–بدینش به من،
من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم.
ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم:
–خودم میبرمش.
صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه.
بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم.
واقعا سخت بود، ولی نباید کم میآوردم.
فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
انگار سنگین بودن ریحانه از چهرهام مشخص بود، چون نگران نگاهم میکرد.
وارد که شدم در را بست و رفت.
ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم.
طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد.
از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت:
–دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمیبینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل میگفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا.
بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد:
–راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه.
نگاهی به پیراهنی که جا دکمهاش پاره شده بود انداختم و گفتم:
–منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کمکم کمش کنم. این که پارس؟
–آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت.
پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم:
–من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم.
–واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه.
–فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
–من مطمئنم میتونی. داداشم خیلی خوشحال میشه.
سرم را پایین انداختم.
–فعلا که شمشیراز رو بسته.
زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت:
–راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت301 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذ
سلام دوستان ظهرتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آزادی عجیب در استفاده از سوشال مدیا در مدارس یهودی از زبان یک معلم ایرانی
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
ناشناسزیارت امامکاظم،امامرضا،امامجواد،امامهادی در روز چهارشنبه .mp3
زمان:
حجم:
436.6K
🕌 زیارت امامکاظم،امامرضا، امامجواد، امامهادی علیهم السلام در روز چهارشنبه
🌿🌹🌹🌸
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
2.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•~﷽~•
و ســــــــلام بـــــــــر✋
نــگـــاه هـــایــــے کــــہ
تـــــا ابـــــــد بــــــر مـــــا
دوختـہ شـده اند
#شهید_براهیم_هادی
صبحتون شهدایی🌷🌷🌷
🍃
🌸🍃
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
•
🔻کربلا قسمتنیست،دعوتاست!
خدایا !
منمعنےقسمتودعوترانمےدانم
اماتومعنےِطاقترامےدانیمگرنہ؟!
دلِمندیگر،
طاقتیبرا؎ِجاماندن
ازڪربلا؎ِاربابندارد🥺💔
#اربعین
#امام_حسین
🍃
🌸🍃
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در دومین روز ماه صفر 🌙
به نیت سلامتی آقا امام زمان عج💚
و باز شدن گره های کور زندگیمون
صلواتی ختم میکنیم 🙏
✨🌙اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فرجهم
❥
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🌹
🏴
🌹#ورود_کاروان_حسینی_به_شام
🏴چه بگویم من از سر بازار
از حراجی آخر بازار
🏴دور زینب شلوغ شد شلوغ
این هم از لطف دیگر بازار
🏴گریه کردیم و هلهله کردند
مردمان ستمگر بازار
🏴حکم تکفیر خواهرت را داد
بی حیایی به منبر بازار
🏴شام ، گودال قتلگاهم شد
به سرم ریخت لشگر بازار
🏴سنگ خورد و خوراک مان شده بود
در رکود مکرر بازار
🏴چشم بر چهارتا النگو داشت
کاسب تشنه ی زر بازار
🏴گوش پاره گواه حرف من است
پر شده دخل زرگر بازار
🏴چقدر روسری غنیمت برد
لااُبالی ابتر بازار
🏴جگرم را کباب کرد امروز
نان و خرمای خیِّر بازار
🏴قدر پنجاه سال پیرم کرد
روضه ی گریه آور بازار
🏴کوچه کوچه شدم تماشایی
در هیاهوی محشر بازار
🏴نفسم بند آمده دیگر
چه بگویم من از سر بازار
🏴#علیرضا_خاکساری
🏴#مصائب_شام
🌹#الشام
🌹
🏴
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
گلچین۱۰ جمله زیبا از #استاد_الهی_قمشه_ای:
۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .
۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .
۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . . .
۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . حتی اگر غلام درگاهت باشد. . . دوست مدار کسی را که
دوستت ندارد . . . حتی اگر سلطان قلبت باشد . . .
۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . . به جایی نرسیدهایم . . .
۶- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . . نه “زبان” . . .
۷- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . . اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .
۸- خودبینی ، دیدن خود نیست . . . خودبینی . ندیدن دیگران است . . .
۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند . . .
۱۰- آدمـها را به انــدازه لــیاقــت آنها دوست بدار و به انــدازه ظــرفــیت آنها ابراز کــن.
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam