۩؎هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به زیارت آقا امام حسین(ع) می رویم :
۩؎اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #امام_حسین(ع)
✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ #اربعین
┄═✿๑●•●•●๑✿═┄
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
اعمـالقبلازخواب🕋☝️🏻
شبتـونخوش🌙
💐خواندن سوره ملک_تکاثر🍃
نجات دهنده عذاب قبر🤲
🥀تذڪرات قبل از خواب
💐۱۲ مرتبه سوره توحید برای بیدار شدن نماز صبح ✨
1_وضوء🦋
2_نماز وتر
3_سوره ملک📜
4_استغفار📿
5_اذکار خواب😴
6_خواندن سوره های قل🌴
7_تکاندن رختخواب🛏
8_خواندن آیت الڪرسی🔎
9_خواندن دوآیه پایانی سوره بقره📖
10_ضبط ساعت برای نمازصبح🕰
ߊَࡋࡋܣُܩ ࡎَܠِّ ࡃَܠَܨ ܩܟܩܒܦَآܠِ ܩُܟَܩَّܒۅࡃܟ᳝ߺࡋ ߊࡋܦ߭ܝܟ᳝ߺܣܩ♥️
╭───╯⟆🕋🤲⟅╰───╮
اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
روے لینڪ زیر👇 ڪلیڪ ڪنید.
╔═•══❖•ೋ°
@Beh_to_az_door_salam
╚═•═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
@Beh_to_az_door_salam
⋞🌸💛⋟
اۍرفیقےکہهمهزحمتماگردنتوست..
مامحالاستکهدستازسرتوبرداریم♥️:)
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدا از این دخترا نصیب همتون کنه ان شاء الله ❤️
دختری که از الان یاد دختر 3 ساله امام حسین باشه دختر نیست یه جواهره... 💐😘
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت343 راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت343 راننده خندهی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا
🌸🍃
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت344
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم.
همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود.
–دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
–وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازهی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم.
با لبخند کنارم نشست.
–عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم.
–نه.
–خب پس حله دیگه، مشکلی نیست.
–درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا میکنی که...
–به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه.
–نه، ربطی به خدا نداره.
–چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، میدونستی سوءظن به خدا گناهه.
فقط نگاهش کردم.
–ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت میدادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی.
شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم.
–شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده.
–نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره.
شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود.
مبهوت پرسیدم:
–چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟
–پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب.
–به خواست شما؟
–نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم.
–می تونید شکایت کنید...
–این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من میمونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره.
کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه.
بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد.
هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد.
جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم.
–دلم میخواد کمکتون کنم.
یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانهایی که میخواست برود همراهیاش کردم.
باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود.
درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمیآید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
–چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
–سعی می کنم همیشه شاکر باشم.
خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
–یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟
باهمان آرامش جواب داد:
–مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟
–خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
–دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم:
–این نزدیکی مسجد هست؟
–نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم:
–چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
–بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم:
–مگه ترس داره؟
–خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیال است.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت:
–به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهایی رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت344 مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای م
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت345
روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه
را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت345 روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را مو
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت346
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم.
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید.بیقرار شد.
سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانهام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت:
–من هیچ فکری نکردم.
درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود.
دلم برای چشمهایش تنگ شده بود.
اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید.
–باید با هم حرف بزنیم.
–اگه دوباره حرف خودت رو نمیزنی باشه حرف میزنیم.
–بگو، می شنوم.
نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم:
–چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم.
بعد آرامتر دنبالهی حرفم را گرفتم.
–دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت میترسم. ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته.
دوباره بغض مثل یه گیرهی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است.
ترسیدم دوباده اشکم بریزد و دل تنگیام را بیشتر از این جار بزند. برای همین سکوت کردم.
دستش را لای موهایم برد.
–گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن.
من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود.
راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعهی اولم که نیست.
مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشردهتر شد.
–اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه میداد. احساس وظیفه کردم. در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه.
باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم.
–من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟
–ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ...
حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم.
–موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو میکردی.
اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟
آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین.
توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقهات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
اشکهایم دیگر صبور نبودند.
–وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایدهایی داره. حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمیتونم اینجا بشینم.
بلند شدم و به طرف در رفتم.
نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند. دستم را گرفت.
– فرارنکن. وایسا وحرفت رو بزن.
–من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم.
صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت:
–مطمئنی همه چیز رو گفتی؟
در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم.
وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است.
ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد.
با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید:
–مطمئنی؟
احساس کردم صورتم گلولهی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم.
دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ایی گفت:
–چه فوری ام واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینهاش زدم.
–فعلا که تو ناز میکنی، همهچی برعکس شده.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که میتواند در آغوشم بگیرد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت346 تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تا
سلام دوستان صبحتون بخیر اینم چندتا پارت خـدمت شماها
#تلنگــࢪانـھ
محبټڪن ...
تاامام زمانبهټ محبټڪنہ !
توفڪر میڪنےفقط دعاۍندبہ بایدبخونی تاآقا نگاټڪنہ ؟!
فڪرمیڪنی بایدحسینیہ بریحتما ؟!
نہ...
خیݪیاز منو شماحسینیه مون
مادرمونہ، پدرمونہ، فقیرطایفمونہ
قوممونہ، غریبهمسایمونہ ...
اینجوریاست
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُـــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
مشایه الی الحبیب
دومین تصویرارسالی از پیاده روی اربعین
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری..
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾
حی علی الصلاه
التماس دعا🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
🌴💎💢💎🌴
📿لعناللهقاتلیكیافاطمةالزهراء
✾࿐༅•••{🌿🥀🌿}•••༅࿐✾
⛈✍🏻#دمےبامادرپهلوشکسته
❤️صلوات حضࢪت زهࢪا👇
🥀🥀اللهُمَّ صَلِّ عَلے فاطِمَةَ وَ أَبیها
✨✨وَ بَعلِها وَ بَنیها
💦💦وَالسِّࢪِّ المُستَودَعِ فیها
🍃🍃 بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ
☑️👈 پیامبر درباره ے ثواب صلوات بر حضرت زهࢪا فرمود :اے فاطمه♥️
✅✨ هرکس براے تو صلوات بفرستد
✅✨خداوند اوࢪا می آمرزد
✅✨و در هر کجاے بهشت🏞️ که من باشم اوࢪا به من ملحق خواهد ساخت😍🍂
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#اُمّاه
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکی پـُشتـِتون نیست !
هیچکی پــُشت آدم نیست
فقط خــــدا هستش!♥️
#شهید_علی_خلیلی
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
زن در اسلام ، زنده ؛ سازنده و رزمنده است !
به شرطی که : لباس رزم او عفتش باشد :) . .
+ شهید بهشتی
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#بہ_تو_از_دوࢪ_سلام
@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤🏴
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 💚
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک
@Beh_to_az_door_salam