‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
سلام عابر غریب، مولای طرید،
میان دلواپسیهای بی پایان و
کودکانهی دنیا گم شدهایم
و شما را که گره گشای مهربان عالمی،
از یاد بردهایم. شما با نهایت دلسوزی
و امیدبخشی و زندگی آفرینی در میان
مایی و ما پر از اضطراب والتهاب و دلواپسی،
بی توجه به شما ، دنبال راه چارهایم...
شما چقدر غریبی ای آخرین حجت خدا،
ای کشتی نجات...
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ!
‹ ↵#سلامپدرجان
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
YEKNET.IR - vahed - fatemieh 2 - 1400 - mehdi akbari.mp3
9.59M
🖤نفس نفس نزن گلم
🖤سر اومده تحملم
🎙 #مهدی_اکبری
جُرمِ فاطمه(س)
حُبّ علی(ع) بود..
_السلام علیک ایتها المظلومه الشهیده
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
كربلايی حسين طاهری_سیاهپوشان فاطمیه97 - 25 دی - زمینه - ای روی تو ماه تمام-1547643127.mp3
34.44M
سلام ای مادر......🖤
رزق فاطمی
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭
چرا امیرالمومنین(ع)
از حضرت زهرا(س) دفاع نکرد؟!
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📌"سوختم..."
هَم رَزماش میگن این کلامِ آخر آقا رضا
قبل از شهادت، بوده...
🔸سوختند تا نسوزیم
همون شهیدی که گفت:
"خـواهران عزیزم! از شما مےخواهـم
ثـابت قـدم در دین و اعتقادات باشید
و با حفظ حجاب و عفت و با
ولایتپذیـری مطلق از رهبـرمون
در راه شهدا و قرآن ثـابت قـدم باشید."
#شهید_رضا_الوانی
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر تو هنگامی که در راهِ ملتت به شهادت رسیدی
♨️ ماجرای انتقاد در مقابل #شهید_رئیسی
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
#توصیهشهید 🎤
مصطفے خیلے زیارت عاشورا رو دوست داشت✨
در زمان شهادت هم به خواب بعضی ها اومدن و تو خواب سفارش کردن که زیارت عاشورا بخونید♥️
#شهیدمصطفےصدرزاده
#رفیقشهیدمـ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧎🏻نماز استغاثه به حضرت زهرا(سلامالله علیها)
ایام_فاطمیه
🏴#السَّلامُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
🕊🥀🕯#فاطمیه
✿ ⃟🇮🇷 ⃟ ✿أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ بِحَقِّ الزینَبِ الڪُبرے🌤🤲🏻
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۵
💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید
- صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده
- هوای صبح خیلی عالیه آدم دو بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
- وایسا صبحانه بخور و برو
- نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه
کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت 😔
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم
اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت
کلاه نقابدار داشتم اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم
چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟
پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟
چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟
مثل لبو سرخ شدی
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن
و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟
شاید هرگز ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊