javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
#بهانه_عشق
🌷امام_عصر
✋امام زمان ترانه عشق ♥️⃟🌾
#امیر_زمان
♥️اللهُ اَکبَر
♥️اللهُ اَکبَر
♥️الله اَکبَر
♥️الله اَکبَر
♥️اَشهَدُاَنلااِلهَاِلَّاالله
♥️اَشهَدُاَنلااِلهَاِلَّاالله
♥️اَشهَدُاَنَّمُحَمَّداًرَسولُالله
♥️اَشهَدُانمُحَمَّداًرَسولُالله
♥️اَشهَدُاَنَّعَلِیَّاًوَلِیُّالله
♥️اَشهَدُاَنَّعَلِیَّاًوَلِیُّالله
♥️حَیَّعَلَیالصَّلاه
♥️حَیَّعَلَیالصَّلاه
♥️حَیَّعَلَیالفَلاح
♥️حَیَّعَلَیالفَلاح
♥️حَیَّعَلَیخَیرِالعَمَل
♥️حَیَّعَلَیخَیرِالعَمَل
♥️اللهُاَکبَر
♥️اللهُاَکبَر
♥️لَااِلهَاِلَّاالله
♥️لَااِلهَاِلَّاالله
🌹🌹🌸🌻🍃
عاشقان وقت نماز است اذان میگوید
🌸🌻🍃
#نمازاولوقت
#بهتریندعادرلحظاتاستجابتدعا
❤️بِسْمِـ اللّٰهـ الرَّحْمٰنـِ الرَّحیمــْ ❤️
اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً
🌹اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌹
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۰ وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۱
بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراهم نبردم چند دست لباس آنجا داشتم
دلم را در خانه جا گذاشتم و در را رویش قفل کردم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هادی متوجه دلخوری ام شده بود و میدانست دلم میخواهد در خانه خودم بمانم اما او هم سفارش علی را انجام داده بود.
وقتی رسیدیم به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم در فکر بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود.
_الو
_سلام هانیه جون
_سلام عزیزم خوبی
_خوبم ممنون تو چطوری
_شکر خدا
_هانیه چرا رفتی خونه بابات
_سفارش خان داداشت بود من که تو خونه خودم راحت بود
_کی میای؟
_دلم میخواد زود برگردم انشاءالله وقتی با علی تماس گرفتم بهش میگم میخوام برگردم خونه خودم راحت ترم تو هم بیا پیشم
_دلم میخواد ها ولی مامان بابا گناه دارن بعد از اینکه علی رفت حس میکنم خیلی پیر شدن
_حالشون چطوری
_چی بگم والا
_این روز ها هم میگذره فاطمه جون صبور باش
_هانیه تو خیلی خوبی هر کس جای تو بود تا الان افسردگی میگرفت
_توکلم به خداست تو هم همین کار رو کن توکل کن
_خدا بزرگه مزاحمت نشم عزیزم
_مراحمی عزیزم
_قربونت
_سلام برسون خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۱ بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۲
روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و گریه میگذروندم توی این چهارماه نبودش سخت می گذشت اما می گذشت هر دو هفته یه بار تماس می گرفت وقتی به او گفتم که میخواهم برگردم خانه خودمان گفت بهتر است که تنها نباشم.
یه خبر خوب هم که در این مدت شنیدم خواستگاری مصطفی از فاطمه بود مصطفی توانسته بود دل فاطمه و پدر و مادرش را نرم کند قرار بر این شد که علی برگردد و عقد کنند فعلا نامزد بودند فاطمه حالش خوب بود و این حال خوبش به دیگران هم منتقل میشد.
توی این چند روز دلم بدجور تنگ علی شده بود خیلی وقت بود که نه به من و نه به پدر و مادرش تماس گرفته بود بالاخره توانستم پدر و مادرم را راضی کنم که رضایت دهند برگردم به خانه خودمان از صبح تپش قلب گرفته بودم با خودم می گفتم که حتما برای بارداریم است.
نمی خواستم مزاحم داداش هادی شوم با یک ماشین سواری به تهران رفتم
چهار ماه می گذشت از نبود همسرم چهارماه خانه خودم نیامده بودم درب خانه را باز کردم.
بوی علی را حس میکردم تپش قلبم بیشتر میشد طوری که نفس کشیدن برایم سخت شده بود به اتاقمان رفتم و به قاب عکسش که روی دیوار نصب شده بود زل زدم اشک از چشمانم سرازیر شد همانجا وا رفتم. رفتنش را حس میکردم!
درد کشیدنش را حس میکردم!
تنها شدنم را حس میکردم!
یتیم شدن پسرم را حس میکردم! صدای اذان مغرب که بلند شد اطمینان پیدا کردم.
که علی رفت!
علی من شهید شد!
حس میکردم همه را حس میکردم ناله های آرامش را حس میکردم یا زینب گفتنش را حس میکردم لبخندی روی لبم ظاهر شد مرد من به آرزویش رسید اما پسرش را ندید و اسمش را انتخاب نکرده رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۲ روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۳
تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا علی را دیدم که چهرش نورانی شده بود و با لبخندی رو به من گفت
_منتظرتونم
با تکان دادن کسی از خوابم بیدار شدم سمانه بود که لباس های مشکی برش بود و چشمانش خیس از اشک بود
نمی دانست که خبر شهادت علی جانم را بگوید او چه میدانست که من زود تر از همه شان فهمیده بودم!
با لبخندی رو بهش گفتم
_خودت رو اذیت نکن میدونم علی من به آرزوش رسیده
بغلم کرد و با گریه گفت
_تسلیت میگم عزیزم
سمانه گفت که حال مادر علی خوب نیست.
لباس پوشیدم و همراه سمانه از ساختمان خارج شدم ماشین رضا را دیدم تا متوجه ما شد از ماشین پیاده شد چهرش شکسته شده بود خیلی شکسته شده بود غم برادر خیلی سخته امام حسین(ع) چی کشید بعد از علمدار کربلا؟
سوار ماشین شدیم توی راه رو به رضا گفتم
_علی رو کی میارن؟
جواب دادن برایش سخت بود
_پس فردا انشاءالله
زیر لب گفتم انشاءالله
وارد خانه که شدیم شلوغ بود پدر علی یه گوشه نشسته بود که با دیدن من بلند شد کمرش خمیده شده بود دلم گرفت علی با رفتنت با خانوادت چه کردی؟
من را پدرانه در آغوش گرفت.
سپس به اتاق فاطمه رفتم در را باز کردم که با دیدن فاطمه نفسم رفت تب کرده بود و زیر سه تا پتو خوابیده بود.
نزدیک که رفتم ناله های آرامش را که داداش داداش میکرد دلم را به لرزه درآورد.
کنارش روی تخت نشستم وقتی متوجه من شد نشست و بغلم کرد با تمام توانی که براش مانده بود گریه میکرد و جیغ میکشید آرام گریه میکردم و سرش را در بغلم گرفتم تا صدای جیغش حال مادر و پدرش را خراب تر نکند وقتی آرام تر شد به او یک قرص آرامبخش که کنار میزش بود دادم خورد تا کمی بخوابد.
به اتاق مادر علی که دیدم روی سجاده نشسته است و دعا میکند کنارش نشستم و سرم را روی پایش گذاشتم مادرانه نوازشم کرد تا آن زمان که خوابم برد.
سمانه از خواب بیدارم کرد برای خواندن نماز صبح به کمکش بلند شدم و به سمت سرویس رفتم
سراغ نرگس رو ازش گرفتم که گفت دخترش مریض شده و بیمارستان بستری است او هم پیش دخترکش است.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۳ تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا عل
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۴
یک ساعت بعد از نماز صبح نرگس هم به همراه همسر و دخترکش از بیمارستان برگشتند حال او هم دست کمی از رضا و فاطمه نداشت
به آشپزخانه رفتم که نرسیده به آشپزخانه صدای گریه یک نفر از آشپزخانه شنیدم وارد آشپزخانه که شدم رضا را دیدم که خودش را جمع و جور کرده بود و گریه میکرد.
نزدیکش شدم صدای گریه اش حالم را دگرگون کرده بود همیشه وقتی مردی گریه میکرد حالم دگرگون میشد زیرا میدانستم که مردا ها همیشه خودشان را کنترل میکنند که اشک نریزد اما وقتی که گریه میکنند آن هم با صدا یعنی دیگر توانی برای کنترل کردن آن اشک های مزاحم ندارند
برایش یک لیوان آب آوردم و به او دادم صدایش زدم داداش رضا
سرش را بلند کرد و با چشمانی قرمز و دستانی لرزان لیوان آب را از دستم گرفت با فاصله کنارش نشستم.
روز اولی که عقد کرده بودیم رضا گفت از این ببند تو هم باید مانند نرگس و فاطمه من را داداش رضا صدا کنی
رضا با صدایی لرزان شروع کرد به صحبت کردن
_آبجی هانیه پشتم خالی شد دیگه توانی برام نمونده
با گریه گفتم
_داداش تو الان باید خودت رو کنترل کنی اگر فاطمه و نرگس تورو تو این حال ببیند نابود میشن علی اونقدر خوب بود که حقش نبود عادی بمیره خداروشکر کن که داداشت شهید شده
بعد از کمی صحبت با داداش رضا توانستم او را از حال دگرگونی که داشت جدا کنم.
خانواده خودم تا یک ساعت دیگر به تهران می رسیدند به خانه خودمان رفتم تا آنها به خانه خودمان بیایند
درب اتاق مشترکمان را می بستم زیرا بویش را حس میکردم بیشتر هم در اتاق مشترکمان!
بودنش را کنارم و هر لحظه حس میکردم فکر میکردم که من و پسرش را تنها گذاشته است اما او مارا ترک نکرده است.